بگذار بشکنند مرا سنگهایشان
فردا ولی قویتر از این روزها منم
بگذار تا لهیده شوم زیر چکمهها
بگذار تا به طعنه بگویند من زنم!
آنها که روی شانهی من گریه کردهاند
تحقیر میکنند مرا تا که بشکنم
با این وجود در دل من انتقام نیست
غمگینترین فرشتهی روی زمین منم
با چشمهای گریه شده توی دستمال
با مو به موی حبس شده زیر روسری
با ترسهام در وسط جبر و احتمال
زندان من بزرگتر از دستهای توست
چیزی نگو که تنگ شود این سیاهچال
بگذار تا برای خودم باشم و شدم!
تنها سیاهی است در اطراف من اگر
احساس میکنم که کسی توی خانه است
آرام رام رام به شب گوش میکنم
در استخوان من نفس موریانه است
هر شب به آسمان و زمین فحش میدهم
هرچند حرفهای دلم عاشقانه است
از شیشه بود اگر که دلم خرد شد، شکست
لعنت به من فرشتهی خوبی، که نیستم!
بال و پری برای پریدن نداشتم
بغضم، که در گلوی خودم گیر کردهام
حتّی نفس برای کشیدن نداشتم
جایی برای رفتن از اینجا اگر که بود
پایی در اشتیاق دویدن نداشتم
این زخم از درون، خورهی روح من شده
نه راه پیش دارم و نه روی بازگشت
انگار بین برزخ و برزخ نشستهام
نه نای ایستادن و نه نای مردن است
در آتشی به وسعت دوزخ نشستهام
در خود غرور را… و تو را کشتهام، ببین!
جلّادوار داخل مسلخ نشستهام
آن آدم گذشته برای تو نیستم
با سنگ نسبتیست دل سنگشان اگر
با شعر عاشقانهی من گریه کردهاند
با دشمنان خونی من شاد و سرخوشند
اما درون خانهی من گریه کردهاند!
بخشیدم و نمیبرم از یاد تا ابد
آنها که روی شانهی من گریه کردهاند
فردا منم، قویتر از این روزها منم
فرناز فرید