اتاق من، تهِ دریاچهست
که گریهدارترین آدمِ تمامِ جهانم
تو بیملاحظه و قانون
به شکلِ وحشیِ یک عشقِ لعنتی شادی!
چقدر آزادی!
چقدر من نگرانم
چقدر منتظرم تا که اتفاق بیفتد مرگ
چقدر زیر تگرگ
به ترسِ رفتنِ تو فکر میکنم
شبیه برگ
که در انتظار پاییز است
چقدر من نگرانم
و فکر میکنم این آدمِ ملالانگیز
برای ترک شدن اینجاست
قرار بوده بمانم
و دیگران بروند
شبیه چلچلهای بیبال
که زل زدهست به کوچِ پرندگانِ شاد
که مانده است بمیرد
چقدر من نگرانم
که این سیاه بگیرد تمام مغزم را
کسی که نیستم از پشتِ در جواب دهد
شبیه پنجرهای تا همیشه بسته شوی
و گریه میکنم از اینکه گریه کردنِ یکریزم
تو را عذاب دهد
از اینکه خسته شوی
که من پس از تو چگونه
که من چطور
که من چرا بتوانم؟!
چقدر من نگرانم
و تو چگونه بغل میکنی مرا از یأس
و تو چگونه مرا رقص میدهی در باد
آزاد
رهای از کلمات و بیان احساسات
شبیه یک فریاد
که خالی از معناست
ولی سراسر خشم است و غرق در امّید
ولی رهاست
چقدر من نگرانم
اتاق من، تهِ دریاچهست
کنار نعش صدفها و ماهیِ مرده
کنار یک زنِ افسرده
فرار میکند از اینکه لایق تو نباشد
که زل زدهست به آیینه در دل تردید
سؤال میکند از خود:
اگر بیاید روزی که عاشق تو نباشد؟!…
و گریه میکند آهسته
چقدر من نگرانم
کنار اینهمه خوشبختیِ بدون مکث
کنار درک جنون
کنار مرز شکسته
کنار خندهی تو در عکس
اتاق من، تهِ دریاچهست
مرا بکش بیرون
مرا نجات بده از خودم، به من برسانم
به من که با تو به هر احتمال، مطمئنم!
کنار یک چمدانم
و مثل قاصدکی در باد
تمام عمر قرار است در سفر باشم
میان دست تو
بدون مقصد و آزاد
بدون گریهی طولانی
بدون هیچ پشیمانی
بدون قانون
شبیه چلچلهای مست
تمام عمرم، آواز عاشقانه بخوانم
اتاق من، تهِ دریاچهست
مرا بکش بیرون…
مهدی موسوی
از مجموعهشعر در ستایش ناامیدی