نشسته بی‌حرکت توی هال و می‌لرزد
از ابر شیشه‌ای‌اش برف سرخ می‌بارد
هوای یخ‌زدگی را همیشه پک زده‌ است
که خس‌خس ابدی توی سینه‌اش دارد

نشسته تلویزیون توی هال و می‌ترسد
خبر رسیده کلاغان شنل به تن کردند
که آسمان و زمین را اگرچه با حیله
بدون واهمه، خفاش‌ها وطن کردند

نشسته بی‌حرکت، بی‌دروغ می‌بیند
که حال واقعی‌اش از خودش بهم خورده
که شرم دارد از اینکه فقط زمستان است
که پشت شیشه‌ی او فصل غنچگی مرده

به غصه زل زده و از خودش نپرسیده
چگونه بی‌گله تصویر خنده دود شده
چگونه حرف خودش را به هیس باخته و
هجای قهقهه‌اش بر لبش کبود شده

نشسته بی‌حرکت، بی‌دلیل خوابیده
کسی نگفته که باید به خودزنی برسد‌؟!
که فصل سستی خود را تکان‌تکان بدهد
که از مسیر سیاهی به روشنی برسد

اگرچه تلویزیون پای‌بند روشنی است
سکوت کرده بمیرد به‌پای خاموشی
از ابر شیشه‌ای‌اش برف سرخ می‌بارد
اگرچه یکسره جنگیده با فراموشی

ندا یاسمی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *