باید آخرین راه را هم امتحان می‌کردم. نه مسیر دیگری بود و نه حتی هیچ چشم‌انداز روشنی. هر روزی که می‌گذشت، بیشتر به این پی می‌بردم که تحصیل در رشته‌ی تاریخ و سال‌ها درس خواندن به هیچ دردم نخورد. واقعاً به درد هیچ کجای زندگی‌ام نخورد. چه اهمیتی داشت بچه‌ی مردم یا حتی خودم بدانم داریوش چه غلطی کرد، خسرو انوشیروان چند هزار نفر را قتل عام کرد یا شاه عباس چند آدمخوار در دربارش داشت؟ واقعاً اهمیتش چه بود برایم یا برای دیگران؟ دانش، قدرت نیست! وقتی در فقر و بدبختی داشتی غرق می‌شدی و برای بقا دست و پا می‌زدی، درس و دانشگاه شکمت را سیر نمی‌کرد که هیچ، حسرتی می‌شد در دلت که کاش به جای اتلاف کردن وقتت برای کتاب خواندن، می‌رفتی کاری چیزی یاد می‌گرفتی که امروز در سی و چند سالگی گرسنه نمانی، که معلم تاریخ این مملکت، امروز نبیند افرادی که سیکل هم نداشتند، پولشان را بکوبند بر سر تو و دکترای تاریخت و سال‌هایی که در دانشگاه پای تحصیل هدر دادی.

وقتی زنگ آخر خورد و دفتر و دستکم را جمع می‌کردم و از کلاس می‌زدم بیرون، به بطالت عمرم فکر کردم که ده سالش پای خواندن تاریخ در دانشگاه از بین رفت. به شغلی فکر کردم که حقوقش تا هفته‌ی اول ماه هم نمی‌رسید با این‌همه قسط و بدهی. به دانش‌آموزانم فکر کردم که همیشه به آن‌ها توصیه کردم دنبال هر شغلی بروید الّا معلمی و تناقض بزرگی بود که معلمشان به آن‌ها بگوید که معلم نشوید!

هوا بارانی بود. سوار ماشینم شدم و سیگاری آتش زدم و از زیر قطراتی که به شیشه‌ی ماشین برخورد می کرد، بچه‌ها را نگاه کردم، دانش‌آموزان خودم را. دیروز یکی‌شان را دیدم، یک اپل‌واچ بر مچ دستش بود و آخرین مدل موبایل آیفون در جیبش. با ساعت و موبایلش، کل زندگی مرا می‌خرید. آن‌ها از پانزده سالگی با پول بابایی بهترین امکانات را در اختیار داشتند و من، معلمشان، در سی و چند سالگی می‌بایست به فکر مسافرکشی زیر باران بیفتم. استارت ماشین را زدم. جز این راهی نمی‌ماند. کار که عار نبود. به‌عنوان یک کمک‌خرج نگاهش می‌کردم. پول سیگار و بنزین هم درمی‌آمد، کافی بود.

به خیابان‌های خیس زدم. در روزهای بارانی مسافر بیشتر بود. هیچکس نمی خواست خیس شود الّا دیوانه‌ها و عاشق‌ها. نرم‌افزار تاکسی اینترنتی را روشن کردم تا درخواست سفر برایم بیاید. آمد. هجده هزار تومان ناقابل. گاز دادم به سمت مبدأ مسافر و در راه سیگار دیگری آتش زدم. تمام درگیری ذهنی‌ام این بود که خدا کند مسافر، دانش‌آموزم نباشد. کار که عار نبود ولی خب… خیلی بد می‌شد معلمِ دارای دکترای تاریخ که بچه‌ها خیلی دوستش داشتند، در حال مسافرکشی باشد! به مسافر رسیدم. این اولین تجربه‌ام بود، اولین آدم غریبه‌ای که به ‌نوان مسافر سوار ماشینم کردم. مردی هم‌سن‌و‌سال خودم بود. سوار شد. گازش را گرفتم و خیالم راحت شد که اولین تجربه‌ام، تلخ‌ترین تجربه‌ام نشد؛ یعنی اینکه دانش‌آموز به پستم نخورد!

خدا خدا می کردم که از آن حرف‌های تکراری‌ای که همه در تاکسی می زنند، نزند. از همان‌ها که با آب و هوا شروع و به سیاست ختم می‌شود. اصلاً خوشم نمی‌آمد. اما متأسفانه گفت: «هوا چقدر مزخرفه. انگار نه انگار وسط بهاره!»

– «آره، بد کوفتیه!»

صدای رادیو را زیاد کردم: «ریاست جمهوری محترم دستور کنترل قیمت های بازار ارز را صادر کردند…»

درجا خاموشش کردم. همین یک جمله کافی بود تا مسافر دهان باز کند و بنالد از وضع جامعه و حرافی‌اش را شروع کند. هیچ‌وقت افرادی که در تاکسی غُر می‌زدند را نمی‌فهمیدم. یک‌سری حرف مفت که تهش به این می‌رسید که «کار خودشونه!» اگر جربزه داشتی می‌رفتی اعتراضت را می‌کردی، وگرنه خفه شو. اولین مسافرم ختم به خیر شد. نه آشنا بود، نه حرفی چیزی زد. پیاده‌اش کردم و شانزده هزار تومان به حسابم در نرم‌افزار اضافه شد. دو هزار تومان کمیسیون برداشتند. منتظر مسافر بعدی‌ام شدم. بعد از یکی دو دقیقه روی نرم‌افزار پیام آمد. مسافر بعدی هم به پستم خورد. گاز دادم تا مبدأ مسافر. طبق نقشه که پیش رفتم، دیدم خوردم به جاده‌های مزخرف و پر از دست‌انداز و سراسر پیچ و خم. گه توش! به خاطر چقدر؟ بیست و دو هزار تومان! رسیدم و زدم روی ترمز. کنار یک خانه‌ی درب و داغانی ایستاده بودم که بدبختی از آن می‌بارید. مسافر زنگ زد. دختری بود با صدای آشفته: «آقا میاین کمک؟ دست تنهام مادرم نمی‌تونه از پله بیاد پایین. کرایه بیشتر میدم.»

– «من راننده‌ام خانم! حمال که نیستم! منتظرم.»

سه چهار دقیقه‌ای پایین منتظر ماندم تا دیدم دروازه‌ای پوسیده و زنگ‌زده باز شد و دختری که صندلی چرخ‌دار را به جلو هل می‌داد، آمد جلو. پیرزنی تقریباً مرده روی صندلی چرخدار نشسته بود. می‌خواستم از دختر بپرسم: «این واقعاً زنده‌ست؟!» اما جلوی دهانم را گرفتم. صندلی را به‌زحمت در کوچه‌ی خاکی چند قدم جلو آورد و بعد به من گفت: «آقا مادرمو برسونین بیمارستان. اونجا داداشم میاد ازتون تحویلش می گیره.»

جسدی که فقط نفس می کشید را مثل یک گونی برنج انداخت روی صندلی عقب. گازش را گرفتم و رفتم. تا بیمارستان پانزده دقیقه‌ای راه بود. داشتم فکر می‌کردم که یک انسان چقدر باید بدبخت باشد که به این مرحله برسد و آویزان بقیه شود. من خیلی پیش از آنکه به این مرحله برسم، یقیناً خودم را خلاص می‌کنم. داشتم فکر می‌کردم این‌طور زندگی کردن چه نفعی دارد که شخصی حاضر باشد خفّت آن را بر مردن و راحت شدن ترجیح دهد؛ اینکه یک جسد بشوی و دیگران عین یک لاشه‌ی مردار تو را این‌ور و آن‌ور بکشند، چه لذتی دارد واقعاً؟ این زندگی لجن چه بود که همه‌ی ما برای داشتنش آن‌قدر دست و پا می‌زدیم؟ داشتم به این چیزها فکر می‌کردم که پیرزن اولین نشانه‌ی زنده بودنش را نشانم داد: بادی را از پایینش منفجر کرد! حالم به‌هم خورد و شیشه‌ی ماشین را پایین دادم. پیرزن حتی حرف هم نمی‌توانست بزند. بی هیچ ملاحظه‌ای نسبت به این جسد متعفن، سیگاری آتش زدم تا بوی گند دود، بوی گند باد نفخ این پیزوری را ببرد. نبرد نابرابری بود، بوی سیگار آن‌قدر قدرت نداشت که بوی گند کون پیرزن را محو کند. وقتی رسیدم بیمارستان، به شماره‌ای که دختر برایم فرستاده بود، زنگ زدم تا برادر بیاید جسد مادرش را بردارد و ببرد تا بیش از این بوی گه راه نینداخته. مردی میانسال پیدایش شد. رفت در عقب ماشین را باز کرد و مادرش را بغل گرفت. مادرش را که بلند کرد، دیدم پیرزن روی صندلی شاشیده، بدجور هم شاشیده! مرد میانسال که مادرش را به کول گرفته بود، متوجه گندی که پیرزن زده بود، شد، اما به روی خودش نیاورد. دیدم که نگاهش به جای شاش مادرش بر صندلی افتاد اما چیزی نگفت. خداحافظی هم نکرد. سرش را مثل گاو انداخت و رفت. من ماندم و بوی شاش که هر لحظه داشت تندتر می شد. رفتم به تعمیرگاه رفیقم. پارچه‌ی کهنه‌ای گرفتم و با آب سابیدمش. صندلی‌ها را که می‌سابیدم، بوی شاش می‌زد به دماغم. کلی فحش نثار پیرزن کردم و آرزو کردم به خانه نرسد و در همان بیمارستان تمام کند. یقیناً جهانی از شرش راحت می‌شد!

دوباره به خیابان زدم. قصدم این بود تا شب در خیابان بمانم و بفهمم که اوضاع مسافرکشی چطوری است، پول درست و حسابی در می آید یا نه. نرم‌افزار را روشن کردم و درخواست مسافر برایم آمد. گازش را گرفتم. رسیدم به یک پاساژ و زدم روی ترمز. منتظر ماندم. ناگهان دیدم که یکی از شاگردهایم به طرف ماشین می‌آید و با تعجب به قیافه‌ی بهت‌زده‌ام نگاه می‌کند. چه شغل گهی! بدون لحظه‌ای مکث گازش را گرفتم و نگاه متعجب شاگردم را پشت‌سر گذاشتم. سوارش نکردم. مرا دیده بود. چشم در چشم شده بودیم. احتمالاً همان لحظه می‌رفت در گروه واتساپ همکلاسی‌هایش می‌نوشت: «بچه‌ها! احمدی رو دیدم داشت مسافرکشی می‌کرد!»

همه را خبردار می کرد! مطمئنم. بچه‌ی قرمساقی بود. مخصوصاً که چند بار او را از کلاس بیرون انداخته بودم. مطمئنم همه را خبردار می کرد. تف، تف! به این فکر کردم که این شغل برای من نبود؛ پوست کلفت و اعصاب زیادی می‌خواست که من نداشتم. هرروز از کله‌ی صبح تا ظهر باید با توله‌های مردم سر و کله می‌زدم و مسخره‌بازی‌هایشان را تحمل می‌کردم، بعد از ظهر هم همان دانش آموز ها تو را به‌عنوان مسافرکش می‌دیدند و مضحکه‌ات می‌کردند. نمی‌شد انگار. ولی یک شانس دیگر به خودم دادم. منتظر مسافر شدم. نرم‌افزار لوکیشن مسافر را داد. گاز دادم. برای نوزده هزار تومان که سه هزار تومانش را هم نرم‌افزار گه برای کمیسیون برمی‌داشت. من این شانزده هزار تومان را باید خرج چه می‌کردم؟ بنزین؟ استهلاک ماشین؟ خرجی خودم؟ سگ بریند به همه‌چیز این مملکت که هیچ عدالتی در آن نیست. عدالت پیشکش، حداقل انتظاری که باید می‌داشتم این بود که یک پیرزن نیمه‌مرده روی صندلی ماشینت نشاشد! رسیدم به مسافر. سوار شد. از آن در و داف های روزگار بود. شال هم نداشت. نه اینکه شالش را انداخته باشد روی شانه‌اش، اصلاً نداشت! از آینه نگاه کردم. چاک سینه‌اش را هم بدجوری انداخته بود بیرون. قبلاً یک جا خوانده بودم هیچ دختری بی‌دلیل یا از روی حواس‌پرتی چاک سینه اش را بیرون نمی‌ریزد، همه یک دلیل دارند: جلب توجه! تن سکسی مرا ببینید! حالا احتمالش هست که به‌خاطر چس‌مثقال شانزده هزار تومان، چند میلیون جریمه شوم و ماشینم بخوابد در پارکینگ پلیس، به خاطر بی‌حجابی مسافر. از در و دیوار برایم می‌بارید. تا مقصد راه درازی نبود اما ترافیک سنگین، ماشین‌ها را در خیابان متوقف کرده بود. موزیک گذاشتم. موبایل دختر زنگ خورد. صدای موزیک را کم کردم.

: «آره عزیزم اون برنامه تموم شد، الان دارم می‌رم یه برنامه‌ی جدید. طرف میلیاردره. اینو خودم تور کردم. نه نه بذار اول من برم اگه دیدم خوب بود و خودشم خواست می‌گم تو هم بیای… چی؟ نه نه خیالت راحت. بای.»

ابتدا شک کردم اما بعد به یقین تبدیل شد. پس از دو سه دقیقه دختر گفت: «آقا شما زن داری؟»

– «چطور؟»

: «آخه… جسارت نباشه… خیلی خوشتیپی. همچین آدمی رو زمین نمی‌مونه!»

– «لطف داری شما.» کم‌کم داشت حالم خراب می‌شد.

: «نگفتی، زن داری؟»

صدای موزیک را به بلند ترین حدش رساندم که دختر خفه‌خون بگیرد. اتومبیل در ترافیک سنگین ایستاده بود. ناگهان در حرکتی عجیب، دختر از صندلی عقب ماشین پیاده شد و آمد جلو پیش من نشست و صدای موزیک را کم کرد. آدم به این پررویی در عمرم ندیده بودم. نگاه کرد و گفت: «حلقه ملقه که دستت نداری. دوست‌دختر چی، اونم نداری؟»

– «زندگی خصوصی من چه جذابیتی واسه شما داره خانم؟»

– خدایی از من خوشت نمیاد؟ منو ببین. یه دقه نگاهتو از این جاده کوفتی بردار و منو ببین. اگه جا نداری، تو همین ماشین می‌تونم کارمو بکنما. بار اولم مهمون من، مشتری خودم می‌شی.»

این را گفت و آرام دستش را کشید به پایین‌تنه‌ام. به نقطه‌جوش رسیدم اما به‌طرز شگفت‌انگیزی خودم را کنترل کردم. آرام و تقریباً به‌صورت زمزمه گفتم: «گمشو پایین!»

– «وا، چته پسر؟ باید از خدات باشه!»

: «نیست، از خدام نیست. حالا گمشو برو پایین.»

– «خب حالا. دیگه کاریت ندارم عصا قورت داده! منو برسون به مقصد.»

داد زدم: «گمشو… برو… پایین!»

دختر وحشت کرد و از ماشین رفت بیرون. در را محکم پشت‌سرش بست. زدم کنار و سیگار روشن کردم. قلبم محکم می‌کوبید به قفسه‌ی سینه‌ام. عرق کرده بودم. دست‌هایم می‌لرزید و حنجره‌ام از فریادی که زدم، درد می‌کرد. سرنوشت من بعد از این‌همه درس خواندن به همین‌جا رسیده بود، دقیقاً به همین‌جا. سر و کله زدن با فاحشه جماعت! گه بگیرد آن‌همه سالی که برای شاگرد اول شدن در کلاس، خودم را جر می‌دادم، گه بگیرد کل زندگی نکبتم را! تهش قرار بود به این تعفن برسم؟!

تا غروب چند مسافر دیگر زدم که به خوبی و خوشی به مقصد رساندمشان و گند خاصی بالا نیامد. ساعت ده شب بود که مرد لاغری را سوار کردم. زیادی لاغر بود. پوست به استخوان چسبانده بود. وقتی خمیازه کشید، دیدم که دندان‌هایش یکی‌درمیان ریخته بود. اصلاً به قیافه‌اش نمی‌آمد که موبایل اندرویدی داشته باشد تا بتواند از نرم‌افزار تاکسی اینترنتی استفاده کند. می‌خورد از آن خیابانی‌های پایین‌شهر باشد که صبح تا شب پی کفتر بازی و عرق‌خوری‌اند. مقصدش دور از شهر بود. کرایه‌ی این یکی هفتاد هزار تومان بود. از کمربندی رفتم و کم‌کم از شهر خارج شدم. هیچ‌چی نمی‌گفت. در سکوت مطلق فقط بیرون را نگاه می‌کرد. این‌طور آدم‌ها همیشه یا نشئه بودند یا خمار. همیشه‌ی خدا هم در حال فک زدن. این‌یکی خفه‌خون گرفته بود. قیافه‌ی معتادش، خفه‌خون گرفتنش، این وقت شب و مسیری که به خارج از شهر ختم می‌شد همه دست به دست هم دادند که کم‌کم ترس بر روانم غلبه کند. می‌خواست خفتم کند؟ چاقوی جیبی‌ام را آرام گذاشتم زیر رانم، روی صندلی. ضامنش را هم آزاد کردم، آماده به کار. از اتوبان به یک جاده‌ی فرعی پیچیدم و بعد به یک جاده‌خاکی. نقشه‌ی موبایل را نگاه کردم. در ابتدای جاده‌خاکی بودم و هنوز ده دقیقه مانده بود و باید مستقیم می‌رفتم و او را جایی در ناکجاآباد پیاده می کردم. جاده پرت بود، خیلی پرت. یک تیر برق هم نداشت! در اطراف جاده فقط خرابه بود، چهار‌دیواری‌های خراب و ویران. جان می‌داد برای پاتوق معتادین محترم.

قبل از اینکه به مقصد برسیم، برای اولین بار در طول آن نیم ساعت دهان باز کرد: «یه دقه وایسا برم بشاشم.»

زدم روی ترمز. مطمئن بودم می‌خواست یک گهی بخورد، وگرنه ده دقیقه صبر می‌کرد تا به مقصدش برسد و بعد خودش را تخلیه کند. پیاده شد. قفل مرکزی را زدم و چهار در را قفل کردم. چراغ نور بالای ماشین روشن بود. از تمامی آینه‌های ماشین اطراف را می پاییدم که غافلگیرم نکند. بعد از دو دقیقه از یکی از همین خرابه‌ها پیدایش شد. خوب نگاه کردم. خدا را شکر تنها بود. فکر می‌کردم می‌خواستند گله‌ای بریزند روی سرم و خفتم کنند. دوباره قفل مرکزی را زدم و درها باز شدند. همین‌که نشست، چاقو که چه عرض کنم، یک خنجر گذاشت زیر گردنم و گفت: «خاموش کن!»

بیضه‌هایم چسبیده بود به زیر گلو! خنجر زیر گردنم بود و جانم کف دستش. هیچ گهی نمی‌شد خورد. می‌خواستم بزنم روی دنده‌یک و گازش را بگیرم که داد زد: «گفتم خاموش کن جاکش!»

همان‌طور یخ و در مرز سکته مانده بودم که دیدم از سمت راستم، از دل همان خرابه‌ای که معتاد رفته بود بشاشد، دو نفر دویدند به طرف ماشین. گله‌ی کفتارها حمله کرده بودند. اگر کاری نمی‌کردم، احتمالاً ماشینم را می‌بردند، جیبم را خالی می کردند و سر بریده‌ام را جایی در همان خرابه‌ها می‌انداختند. در یک لحظه فکر عجیبی به ذهنم رسید که بعداً خودم هم نفهمیدم از کجا به ذهنم آمد! ناگهان به روبه‌رویم، دقیقاً به جاده‌ی خالی نگاه کردم و با تمام توان حنجره‌ام از وحشت فریاد کشیدم. وحشتی الکی، فریادی الکی. انگار که چیز عجیبی دیده باشم. هدف، پرت کردن حواس آن مادرقحبه بود. فریادی که کشیدم، معتاد خنجر به دست را هم به واکنش غیر ارادی وا داشت. او هم برای یک ثانیه شوکه شد، فریادم را دنبال کرد و به روبه‌رو نگاه کرد تا ببیند چه خبر است. شاید کل این ماجرا یکی دو ثانیه طول کشید. در همان دو ثانیه خنجر را از دستش بیرون کشیدم و با همان دو ضربه به کتفش زدم. تا نصفه فرو کردم. می‌خواستم ضربه‌ی سوم را هم بزنم که خودش را از ماشین پرت کرد بیرون. من هم با تمام قوا پایم را روی پدال فشار دادم و رفتم. تا جا داشت گاز دادم. دو مادر قحبه را در آینه‌ی پشت‌سرم می دیدم که بالای سر مادرقحبه‌ی زخمی خم شده بودند.

ساعت یازده و نیم شب بود که خودم را به مرکز شهر رساندم؛ مرکز تمدن، پر از آدمیزاد، جایی که کمتر کسی تخم خفت کردن کس دیگری را داشت. هنوز نفسم جا نیامده بود و قدرت تحلیل اتفاقی که افتاد را نداشتم. منِ دست‌وپاچلفتی که در عمرم حتی یک بار دعوا نکرده بودم، چطور در دو ثانیه خنجرش را گرفتم و فرو کردم در کتفش؟ چه شد که از دست سه نفر که می خواستند نعشم را روی زمین بزنند، فرار کردم؟ واقعاً وقتی بحث بقا و زنده ماندن می‌بود، انسان چه نیروهای خارق‌العاده ای در خودش می‌دید!

برای آرام شدن باید به این جسم مقدس ده سانتی‌متری رجوع می‌کردم: سیگار. آتش زدم و دودش را عمیق دادم داخل ریه‌های خلط‌گرفته‌ام. درمان هر دردی بود واقعاً. به مرور و در سال‌های بعد یقیناً مرا می‌کشت ولی حالا با هر پُکی که می‌زدم، وظیفه‌اش را درست انجام می‌داد، آرامم می کرد. کیف کردم که آن‌قدر جربزه داشتم که از پس سه پفیوز اوباش برآمدم. نمی‌خواستم با این خاطره‌ی بد به خانه بروم. باید آخرین مسافر را هم می‌زدم تا تلخی امروزم با یک پایان معمولی تمام شود. یک مسافر سالم می‌زدم، یک آدم درست‌و‌حسابی، باید خاطره‌ی تلخ یک ساعت پیش در ذهنم کمرنگ‌تر می‌شد و با روانی آرام‌تر به خانه می‌رفتم. نرم‌افزار تاکسی اینترنتی را خاموش کردم. آخرین مسافر را در خیابانی پیدا می‌کردم که انتهایش به خانه‌ام می‌رسید. ساعت دوازده شب در مسیر خانه‌ام به دنبال مسافر می گشتم که در این شهر کوچک سخت پیدا می‌شد. یکی دو نفری را دیدم و رد کردم. به دنبال یک آدم حسابی بودم. یک مسافر آراسته که در کمال ادب آرام بنشیند، در را آرام ببندد و سلام و احوال‌پرسی کند و منتظر بماند تا در کمال آرامش او را به مقصدش برسانم. هیچ حرف اضافی‌ای نزند و هیچ مورد مشکوکی هم در چهره و رفتارش نباشد. همین‌طور داشتم می‌رفتم که یک مرد میانسال را با دختری خردسال دیدم. این خوب بود. پدر و دختر بودند و به احتمال بسیار زیاد بی‌خطر. از پیرزن‌های شاشو، فاحشه‌های تیغ‌زن و معتادان خفتگیر خیلی بهتر بودند، خیلی. سوارشان کردم. مسیرشان به مسیر من هم می‌خورد. در صحت و سلامت، بی‌ آنکه اتفاق وحشتناکی برای من یا ماشینم بیفتد، بی آنکه سر بریده‌ام را در یکی از سطل زباله‌های شهر پیدا کنند، می‌رساندمشان و پیاده‌شان می‌کردم و بعد که به خانه رفتم، وقتی یک چای تازه‌دم می‌خوردم به این فکر می‌کردم که آیا می‌خواهم این شغل پردردسر را ادامه دهم یا نه. در خیابان خلوت با سرعت می‌راندم که صدای اس‌ام‌اس آمد. دوست‌دخترم بود: «معلومه کدوم گوری هستی از ظهر؟!»

تازه متوجه شدم که در طول آن اتفاقات وحشتناک چند بار پیام داده بود و من ندیده و نشنیده بودم. در حین رانندگی دست‌و‌پا‌شکسته برایش نوشتم: «بیذونم. میام حونه خرف میزنیم.»

امیدوار بودم روی سگش بالا نیامده باشد. البته لازم به بالا آمدن هم نبود. عاطفه همیشه بر روی سگش زندگی می‌کرد. همیشه روی سگش بالا بود، مخصوصاً حالا که از ظهر جوابش را نداده بودم. دوباره پیام داد: «همین الان بگو. داری با کدوم سلیطه‌ای لاس می‌زنی؟!»

رید به اعصابم. داشتم می‌نوشتم: «از ضبح اومدم خمالی!» که یکهو مسافر از پشت داد زد: «مراقب باش!!»

دیر گفت. محکم زدم روی ترمز. لنت‌های فرسوده‌ام که باید ماه پیش تعویضش می‌کردم، جواب ندادند و صاف خوردم به کون یک ماشین شاسی‌بلند خارجی که حتی اسمش را هم نمی‌دانستم! کمربند ایمنی کوبیده شد به تنم و چنان ضربه‌ای به قفسه‌ی سینه‌ام زد که نفسم برای چند ثانیه بند آمد. گیج بودم. فقط یک نگاه به عقب انداختم. مرد میانسال و دختر خردسالش هر دو خورده بودند به صندلی عقب و خون دماغ شده بودند. لاشه‌ام را از ماشین کشیدم بیرون. پراید لکنته‌ام انگار کاپوت و سپر نداشت. جلویش کلاً غیب شده بود! مچاله شده بود! به صندوق عقب ماشین خارجی آن بچه‌پولدار که حالا شاکی پیاده شده بود، نگاه کردم. فقط اندازه‌ی چند وجب رفته بود تو. پسر جوان با عینک دودی روی پیشانی‌اش به همراه دختری که احتمالاً همان شب در خیابان تورش کرده بود، آمد سمتم. آخر کدام احمقی ساعت دوازده شب عینک دودی روی سرش می‌گذاشت؟ ماشینم را دید. عقب ماشینش را دید. گفت: «چه گهی می‌خوری پفیوز؟ مگه کوری؟ ببین چه گهی زدی به ماشینم!»

دخترِ همراهش فقط نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. جلو نمی‌آمد. هنوز گیج بودم اما آن‌قدر می‌فهمیدم که باید کل ماشین اوراقم را بفروشم تا پول صافکاری صندوق‌عقب ماشین خارجی‌اش را بدهم. با کلی عذرخواهی و گه خوردم و ببخشید و بدبختم و معلمم و بیچارم از آن بچه که نصف سن مرا داشت، فرصت خواستم تا پس‌فردا به من زمان بدهد که پولش را بدهم. کارت ملی و شناسنامه‌ام را به او دادم. بعد که برگشتم دیدم مرد میانسال و دختر خردسالش غیب شده بودند. احتمالاً همچنان که زیر لب به من و جد و آبادم فحش می‌دادند، خودشان را به بیمارستان رساندند. هرچه پول در جیب داشتم به یدک‌کش دادم تا ماشینم را ببرد.

ساعت دو شب به خانه رسیدم و بی آنکه به چیزی فکر کنم، سه قرص خواب بالا انداختم و جنازه‌ام را هل دادم به درون تخت. پیش از آنکه چشمانم را ببندم و وارد سیاهی شوم، اس‌ام‌اس‌های دوست دخترم را دیدم. هنوز داشت فحش می داد. همین لکاته باعث شد تا تصادف کنم و به فاک عظیمی بروم. عاطفه روزم را تکمیل کرده بود.

ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه‌ی صبح، آقای احمدی سر زنگ تاریخ، با چهره‌ای که بدبختی و پاشیدگی از آن می‌بارید، داشت در مورد شکوه دوران ساسانی حرف می‌زد که مدیر درِ کلاس را باز کرد و گفت: «یه لحظه تشریف بیارید.»

آقای احمدی که از کلاس خارج شد، مدیر گفت: «این آقایون از اداره‌ی آگاهی اومدن و با شما کار دارن!»

آقای احمدی به دو پلیس نیروی انتظامی نگاه کرد و گفت: «آقا اون جریان تصادف رو من خودم حل کردم که. تا فردا پول جور می‌کنم بهش می‌دم. ازم شکایت کرد؟ خوبیت نداره شما جلوی این‌همه دانش‌آموز اومدین…»

که یکی از مأموران نگذاشت حرف معلم تاریخ تمام شود: «شما به اتهام قتل عمد با سلاح سرد بازداشتین. بفرمایید. از این‌طرف…»

آقای احمدی تازه دوزاری‌اش افتاد. همان‌طور مات و مبهوت به دو پلیس نگاه می‌کرد. نگاهش از این مأمور به روی آن یکی مأمور می‌چرخید. بالأخره پس از چند ثانیه گفت: «چی؟ قتل؟!»

– «بله. در جاده‌خاکی اطراف کمربندی شما یه نفرو با چاقو به قتل رسوندین. بریم اداره بیشتر حرف می‌زنیم.»

آقای احمدی دست و پایش شل شد و همان‌جا افتاد. هیکلش خورد به درِ کلاس و محکم صدا داد. سه چهار دانش‌آموز کنجکاو آمدند و در را باز کردند. مدیر تشر زد: «برین تو!»

مدیر، معلم تاریخ را بلند کرد. آقای احمدی برخاست، خاک شلوارش را تکاند و دستی به موهایش کشید. به پلیس‌ها گفت: «قبل از اینکه با شما بیام، اجازه می‌دین چند ثانیه برم تو کلاس، یه چیزی به شاگردام بگم؟»

– «فقط سریع‌تر.»

آقای احمدی با چشمان گشادشده که اشک‌های سرازیرنشده در آن‌ها حلقه زده بود، قدم‌هایش را کشان‌کشان به داخل کلاس کشید. کنار میزش رفت و به نگاه متعجب تک‌تک دانش‌آموزان خیره شد. خیلی کوتاه گفت: «بچه‌ها… اگه شرایطشو دارین… هرچه زودتر از این خراب‌شده برین… فرار کنین! خداحافظ.»

و بعد دوباره جنازه اش را کشید و همراه با پلیس‌ها رفت. مدیر از مأموران خواهش کرد که در محیط مدرسه به معلمشان دستبند نزنند.

شش ماه بعد در زندان انفرادی، چند ساعت پیش از آنکه آقای احمدی را برای اجرای اعدام ببرند، در سلولش سکته کرد و مُرد.

1 نظر در حال حاضر

  1. سلام و وقت بخیر
    آقای ابراهیم پور خود شما واقعا پشیمونی از اینکه معلم شدی؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *