تا قطار میرسد سوار میشوم. مأمور چک بلیط که سر میرسد، اول به زبان دانمارکی چیزهایی میگوید. اما وقتی میبیند چیزی سر درنمیآورم، به انگلیسی میگوید که اشتباه سوار شدهام. حالم حسابی گرفته میشود و به حواسپرتی خودم لعنت میفرستم. اگر مامان اینجا بود میگفت: «خاک بر سرت کنن که مثل خالهی مشنگت همیشه توی عالم هپروتی.» یاد روزی میافتم که بعد از مدرسهام با خالهسیمین رفته بودیم سینما. وقتی نشستیم و فیلم شروع شد، تازه فهمیدیم که خالهسیمین بلیط فیلم دیگری را خریده و حسابی حالمان گرفته شد. ایستگاه بعدی پیاده میشوم و مجبور میشوم یک ساعت تمام منتظر شوم تا قطاری که به شهر هورسنس میرود را سوار شوم. بهزحمت میتوانم یک صندلی پیدا کنم که خلاف جهت حرکت قطار نباشد. به مانیتور کوچک بالای سرم که اسم ایستگاه بعدی را نوشته، نگاه میکنم. تازه یک ایستگاه را رد کرده و هنوز یازده تای دیگر مانده است. زن و مردی روی چهار صندلی جلویی نشستهاند که چهار تا بچهی کوچک دارند. بچهها دائم یا از این سر تا آن سر قطار میدوند یا در حال جیغ زدن و بلندبلند حرف زدن هستند. میگرنم عود میکند. مسکّنی از توی کیفم درمیآورم و میخورم. سرم را میچسبانم به پنجرهی بزرگ قطار و چشمهايم را میبندم. نمیدانم با این سردرد چطور میخواهم فیلم ببینم. سینما را اتفاقی توی اینترنت پیدا کردهام؛ سینمای کوچکی که توی شهری نزدیک شهر کوچکم است. تنها سینمایی است که زیرنویس فیلمها بهجای دانمارکی، به زبان انگلیسی هستند. وقتی که برنامههای سینما را سرچ کردم و چشمم به فیلم «رز ارغوانی قاهره» افتاد از خوشحالی جیغ کشیدم. همان فیلمی بود که با خالهسیمین صد بار دیده بودیم. یکی از بچههای صندلیهای جلویی درحالیکه تبلت کوچکی در دستش است و دارد با آن فیلم میبیند، از کنارم رد میشود. از چیزی توی فیلم حسابی هیجانزده شده و جیغ میکشد. سرم از درد تیر میکشد و اشک روی گونههایم سرازیر میشود. یاد موقعی میافتم که بچه بودم و خالهسیمین هر هفته من را میبرد سینما. همیشه هم غمگینترین فیلمها را انتخاب میکرد و از اول تا آخرِ فیلم یک جعبه دستمالکاغذی را تمام میکرد. عاشق سینما رفتن بود. بعضی فیلمها را آنقدر دوست داشت که تا آن را از روی پرده بردارند، شاید ده بار یا بیشتر با همدیگر میدیدیم و هر بار هم یک خروار اشک میریخت. حتی اگر فیلم شادی هم بود همیشه چیز غمگینی توی فیلم پیدا میکرد که برای آن زار بزند. یکهو صدای زنِ صندلی جلویی بلند میشود و سر یکی از بچههایش داد میکشد. بچه هم برای لجبازی کردن با او، با انگشتهایش دائم میکوبد به پنجرهی بزرگ قطار. سرم را از روی پنجره برمیدارم و به صندلی تکیه میدهم. صدای ضربههای بچه به شیشه محکم و محکمتر میشود و من را میبرد به روزی که از مدرسه برگشته بودم. داشتم مشقهایم را مینوشتم که یکهو صدای ضربهای شنیدم. پنجره را که باز کردم، دیدم خالهسیمین آن پایین ایستاده و با ایما و اشاره میخواهد که در را برایش باز کنم. از سال قبلش که همهی درسهایم را تجدید شده بودم، بابا آمدنِ خالهسیمین به خانهمان را قدغن کرده بود. میگفت خالهسیمین من را از راه به در کرده و نمیگذارد به درس و مشقهایم برسم. من هم راهش را یاد گرفته بودم، میگفتم توی مدرسه کلاس اضافه داریم و با همان روپوش و مقنعهی مدرسه میرفتیم سینما. بابا توی هال خوابیده بود و مامان هم توی آشپزخانه داشت ظرف میشست. تا در را برایش باز کردم نوار ویاچاسی که توی کیفش قایم کرده بود را درآورد و گفت همین الان گرفتمش. بدو بریم ببینیم. هرچه گفتم حالا نمیشود و اگر بیایم پوستم کنده است، قبول نکرد و آنقدر هیجانزده بود که اصلاً حرفهایم را نمیشنید. چادر گلگلی مامان را از پشت در برداشتم و همانطور با دمپاییهای پلاستیکیِ پایم دنبالش راه افتادم. خانهاش چند تا کوچه بالاتر از خانهی ما بود. از وقتی شوهرش در تصادف مرده بود، هر ماه، بیمه چندرغاز کف دستش میگذاشت که همهاش را خرج بلیط سینما و خریدن یا کرایهی فیلم از ویدئوکلوپ میکرد. شده بود مثل پوست و استخوان، مثل مردهی متحرکی که راه برود. بعضی وقتها پول نداشت یک تکه نان بخرد. آنقدر مامان جلوی پای بابا زار زد تا راضی شد هر ماه به او کمکخرجی بدهد. بعد هم مامان منتش را سر من میگذاشت و میگفت: «ببین چقدر بابات دلرحمه! هرچقدرم اون خالهی الدنگت پی مطربی و فیلم و عالم هپروت باشه، بازم کمکخرجیش به راهه.»
تا رسیدیم، خالهسیمین نوار را گذاشت داخل دستگاه ویدئو که شوهرش خریده بود. مثل بچهاش از آن مراقبت میکرد. حواسش بود که پشتِهم با آن فیلم نبیند تا یک موقع داغ نکند و خراب شود. خانهاش را سال تا سال تمیز نمیکرد اما دائم دستمالی دستش بود و دستگاه را تمیز میکرد. همهجای خانه تارعنکبوت بسته بود و اصلاً برایش مهم نبود که روی فرش پر از مو، خاک و آشغال است. اما طاقچهی کوچکش که پر از کتابهای مختلف بود، همیشه از تمیزی برق میزد. زیر کلمه به کلمهی کتابها را خط کشیده و انگار صد دور تکتکشان را خوانده بود. بعضی وقتها که میرفتم خانهاش، چنان غرق خواندن میشد که اصلاً متوجه خداحافظی کردن و رفتنم نمیشد. انگار وقتی کتاب میخواند، از دنیا و همهی آدمهایش جدا میشد. بوی ساندویچ در قطار میپیچد. بالأخره بچههای صندلیهای جلویی با خوردن غذا آرام میگیرند. خالهسیمین قبل از اینکه فیلم رز ارغوانی قاهره را بگذارد توی دستگاه ویدئو، ساندویچ کالباسهایی که درست کرده بود را گذاشت جلویم. مطمئن بودم یک ماه تمام را فقط با نان و آب سر کرده تا بتواند این دو تا ساندویچ کالباس را بخرد. عاشق این بود که موقع فیلم دیدن چه توی سینما و چه جلوی دستگاه ویدئو، ساندویچ کالباس بخورد. گازی به ساندویچ کالباس زدم و دلم هم شور میزد. به این فکر میکردم که وقتی رسیدم خانه چه بهانهای برای یکهو ناپدید شدنم پیدا کنم. فیلم شروع شد و تا چشمم به شخصیت «سیسیلیا» در فیلم افتاد، نزدیک بود جیغ بکشم. انگار سیبی بود که با خالهسیمین از وسط نصف کرده باشند. دوتایمان با همان ساندویچ توی دستمان خشکمان زده بود و آنقدر غرق فیلم شده بودیم که تا آخر، یک کلمه هم با همدیگر حرف نزدیم. وقتی برگشتم خانه تمام لذتی که از فیلم برده بودم، زهرمارم شد و از توی چشمهایم درآمد. شب تا صبح از درد کتکهایی که خورده بودم، خوابم نبرد. اما فردایش تا از کلاس آمدم بیرون و خالهسیمین را دمِ مدرسه دیدم که منتظرم ایستاده، همهی بدندردم را یادم رفت و انگار دنیا را به من داده بودند. با همدیگر به طرف خانهاش راه افتادیم تا دوباره همان فیلم را ببینیم. بیشتر از یک ماهِ تمام، هر روز، به بهانهی کلاس اضافه میرفتم خانهی خالهسیمین و فقط همان فیلم را میدیدیم. همهی دیالوگهایش را حفظ شده بودیم و انگار با آن زندگی میکردیم. یک روز بعد از اینکه فیلم تمام شد، خالهسیمین گفت: «دوست داشتی تو هم مثل سیسیلیا میرفتی توی یه فیلم؟» گفتم: «دلم میخواست میرفتم توی یه فیلم و دیگه ازش درنمیاومدم. دلم میخواست از اینجا فرار میکردم.» خندید و گفت: «خب اینکه کاری نداره. میخوای یه روز با همدیگه بریم توی یه فیلم ترسناک؟»
ترس برم داشت. یک لحظه فکر کردم نکند خالهسیمین دارد دیوانه میشود. خیلی وقتها که خانهاش بودم یکهو میدیدم دارد با خودش حرف میزند و میخندد. وقتی هم میپرسیدم با چه کسی دارد حرف میزند، هر بار اسم یکی از شخصیتهای فیلمهایی که دیده بود را میگفت. روی در و دیوار خانهاش پر از عکسهای هنرپیشهها حین بازی در فیلمهای جورواجور بود. انگار اصلاً توی این دنیا نبود و فقط با آنها زندگی میکرد. مامان میگفت خالهسیمین قدیمها دوست داشته هنرپیشه شود و آقاجان هم بهزور شوهرش داده است. یک روز که زنگ آخر خورد و رفتم دم در مدرسه، خالهسیمین را ندیدم. تا در خانهاش دویدم و هرچه در زدم در را باز نکرد.
یکی از بچهها پایش به پایهی یکی از صندلیها گیر میکند و محکم میخورد زمین. بعد هم میزند زیر گریه. صدایش کل قطار را برمیدارد. مامانش بغلش میکند و سعی میکند نازش را بکشد تا آرام شود. روزی که درِ خانهی خالهسیمین را شکستند اما هیچجا پیدایش نکردند، همینطوری زار میزدم. غیبش زده بود. هیچکس، هیچوقت نفهمید که یکهو خالهسیمین کجا رفت. همهی وسایلش، فیلمهایش، کتابهایش حتی ویدئوی عزیزش که مثل بچهاش دوستش داشت هم بود اما خودش ناپدید شده بود.
بالأخره قطار میرسد به شهر هورسنس و پیاده میشوم. از روی نقشه دیده بودم که سینما روبروی همان ایستگاه قطاری است که از آن پیاده میشوم. اما هرچه میگردم سینما را پیدا نمیکنم. فقط سوپرمارکت بزرگی است که دائم آدمها دستخالی میروند داخل و با کیسههای بزرگ خرید از آن بیرون میآیند. دوباره وارد ایستگاه قطار میشوم و از اطلاعاتِ آنجا سؤال میکنم. پسر جوانی در کیوسک اطلاعات نشسته و با صورتی که از آن بیتفاوتی میبارد با بیحوصلگی میگوید: «نمیدونم.»
اما چند ثانیهی بعد انگار دلش برای قیافهی درماندهام بسوزد، میگوید: «صبر کن از همکارم بپرسم.»
از کیوسک میرود بیرون و بعد از ده پانزده دقیقه برمیگردد و میگوید که قبلاً سینما بوده و حالا سوپرمارکت شده است. همانجا مثل یخ وا میروم. آخر چطور ممکن است؟ خودم برنامههای سینما را درآورده بودم. دوباره میروم توی گوگل گوشیام و تازه تاریخ برنامهها و لینک سینما را میبینم که مال ده سال پیش است. مثل کسی که دنبال روزنهی کوچکی از امید میان تاریکی باشد، وارد سوپرمارکت میشوم. شاید در کوچکی به سینما داشته باشد و آنقدر پرت است که هیچکس نمیداند. فقط خالهسیمین میدانست که درِ کوچکی توی کوچهی پشتی است که به سینما راه دارد. گاهی که دیر به فیلم میرسیدیم و همهی درها بسته میشد، آن در کوچک تنها راه رسیدنمان به فیلم بود. البته گاهی هم قفل بود و فیلم را از دست میدادیم. از یخچالهای پر از کره و انواع پنیرها که رد میشوم، چشمم میخورد به دری کوچک که درست شبیه همان درِ کوچهی پشتی سینماست؛ همانی که من و خالهسیمین با هیچچیزی در دنیا عوضش نمیکردیم. در را که باز میکنم و میروم داخل، در پشتِسرم بسته میشود. آنقدر تاریک است که چیزی نمیبینم. کمی که چشمم به تاریکی عادت میکند، پردهی سفید و بزرگی را مقابلم میبینم. تصویر اقیانوسی بزرگ روی پرده نمایان میشود. خالهسیمین را میبینم که میخندد و به طرف دوربین میآید. باورم نمیشود که خودش است. اشک از گونههایم سرازیر میشود. دستم را میگیرد و من را به درون آن پردهی سفید میکشد. موجی میآید و پاهایم خیس میشوند. اما اثری از خالهسیمین نیست. هرچه دوروبرم را نگاه میکنم، چیزی بهجز امواج اقیانوس و آسمان آبی بالای سرم، چیزی نمیبینم. یکهو خالهسیمین را از آن دور میبینم که در آب شنا میکند و جلو میرود. میپرم توی آب تا به او برسم. اما هرچه جلوتر میروم، او دور و دورتر میشود. دستی را بر روی شانهام حس میکنم. پسر جوانی درحالیکه جعبهی بزرگی از پرتغال در دستش است، میپرسد: «اینجا با کی کار داری؟»
چراغ انباری بزرگ روشن شده و خودم را میان جعبههای میوه و دستمال و شامپو و هزار جور چیز دیگر میبینم.
