صدای گریهی مادرم با رنگ قهوهای تیره ترکیب میشود و مثل ضربههای کمربند، جلوی چشمهایم رژه میروند. درد کمربند روی رانهایم تا استخوان رسیده است و تمام تنم را میسوزاند. سعی میکنم چشمهایم را باز کنم، سایهی کمربند روی پلکهایم سنگینی میکند و نمیتوانم چشمهایم را باز کنم. گریهی مادرم مثل مگس بیجانی که بالای سر گُه میچرخد، تمامی ندارد. دستم را محکم گرفته است و وزوز میکند: «دیدی چه بلایی سرم اومد؟ زبونم لال، خدای نکرده اتفاقی میافتاد، چه خاکی بر سرم میریختم؟ خدا رحم کرد.»
مگس پیر، نه جرأت نشستن دارد، نه توان مردن! آب دماغش را بالا میکشد، نفس تازه میکند و به وزوزش ادامه میدهد. دستم را توی دستش تکان میدهم، بلکه خیالش جمع شود پسرش به هوش آمده است و کمتر وزوز کند. زیرچشمی، دستهایش را میبینم که مثل بال مگس به موازات شانههایش تکان میدهد و میگوید: «الهی شکرت. خدایا نوکرتم. خدایا هزار مرتبه شکرت.»
داییمحسن درحالیکه سرش را کنار گوش مادرم میگیرد، پچپچ میکند: «تقصیر خودته. چرا گفتی؟ مگه شوهرتو نمیشناسی و اخلاق گندشو نمیدونی؟! خودت یه عمر کتک خوردی و صدات درنیومد. حالا نوبت اینه؟ بیا و تحویل بگیر.»
– «میگی چهکار کنم؟ اصلاً چه کاری از دستم برمیاومد؟ پدرشه دیگه. حتماً خیر و صلاحشو میخواد.»
: «آخه خواهرِ من، اون مردک دیوث، کِی خیر و صلاح تو را خواسته و تاج رو سرت گذاشته، که حالا خیرش به پسرش برسه؟! چرا تو حالیت نیست؟ یهکم به فکر خودت باش. پسرش هم آخرش یه انگل درمیاد عینهو خودش.»
صدای قدمهای دایی توی گوشم میپیچد، به سمت پنجره میرود و پرده را کنار میزند.
: «کدوم گوری رفت؟ تا الان همینجا بود و داشت دود سیگار هوا میداد. خاک بر سرت بیغیرت! پسرش بیهوش توی خونه افتاده، اونوقت خودش رفته هواخوری.»
با صدای سرفهی پدرم، چشمهایم را باز میکنم و سریع میبندم. صدای وزوز مگس هم یکدفعه قطع میشود. زیرچشمی نگاه میکنم. پدرم را میبینم که به در تکیه داده است و دود سیگارش را تندتند بیرون میدهد. دودها در هوا میچرخند و به سمت من میدوند. انگار راه گم کردهاند و کسی با کمربند قهوهای دنبالشان کرده است. دودها را با دست به طرف بیرون هل میدهد و به سمت من میآید. سنگینی سایهاش مثل بختک روی سینهام میافتد و بهسختی نفس میکشم. ناخودآگاه پاهایم را جمع میکنم.
– «بسه دیگه! مگه چی شده؟ چه خبره اینقدر عرعر میکنی؟ بلند شو برو دست و روتو آب بزن.»
مادرم درحالیکه همچنان گریه میکند و دماغش را میخاراند، از اتاق بیرون میرود و پدرم جای او مینشیند. همیشه وقتی نشئه میشود، شروع میکند به خاراندن بدنش. طوری دماغش را میخاراند که انگار قصد کرده است از بیخ آن را بکند. هرچه فکر میکنم یادم نمیآید امروز کی شارژ شد. اغلب دمدمهای ظهر وقتی شوهرش از خانه بیرون میرود، مینشیند پای تهمانده و سوختههای تریاکی که از جلوی پدرم باقی مانده است. نمیدانم شاید امشب بعد از دعوا به پدرم التماس کرده است. یادم نمیآید جلوی داییمحسن سیخ و سنجاق دستش گرفته باشد. شاید هم سرم به چیزی خورده و هوش و حواس درستوحسابی برایم باقی نمانده است. فقط خوب میدانم به خماری عادت دارد و مثل سگ زوزه میکشد. اما برای پدرم، تریاک از ناهار و شام هم واجبتر است. دو وعده در روز تریاک میکشد. یک بار صبح قبل از اینکه از خانه بیرون برود. یک بار هم غروب وقتی از بنگاه میآید. بنگاه معاملاتی مسکن تنها چیزی است که برایش باقی مانده است. یک مغازهی بزرگ بود که چهار دانگ آن را فروخت و ماند همین مغازهی فکستنی که به درد هیچ کاری نمیخورد جز بنگاه دلالی. همهشان معتاد هستند. حتی همین داییمحسن که خودش میگوید معتاد نیست. همیشه شبهای جمعه میآید کنار پدرم و تا دیروقت نشئه میکنند. خودم شنیدم به پدرم میگوید تریاک میکشد تا کمرش سفت شود.
زیرچشمی نگاه میکنم. درحالیکه طبق معمول دستش را به تخمهایش میمالد، میگوید: «نمیگی بمیره؟ آخه کدوم آدم عاقل بهخاطر یک نخود تریاک اینطوری با کمربند به جون بچهش میافته. خدای نکرده اتفاقی براش میافتاد، چهکار میکردی؟!»
– «بچه؟ تو به این نرهخر میگی بچه؟ دو سه سال دیگه باید بره سربازی. مگه چش نداره و پدر و مادرشو نمیبینه؟ بازم ادب نمیشه و میره سراغ زهرماری! درسته معتاد بودم ولی دزد نبودم. از کی تابهحال یه الف بچه دستدرازی کردن یاد گرفته؟ بچهای که از پدرش تریاک بدزده، مردنش بهتر از زنده بودنشه.»
مادرم که بوی اسپری هاواکش قبل از خودش آمده است میگوید: «معلومه پدر و مادرش رو میبینه و یاد میگیره.»
سینی چای را جلوی شوهرش میگذارد، درحالیکه همچنان دماغش را میخاراند، ادامه میدهد: «مثل اینکه یادت رفته وقتی نوزاد بود، شبها حب مینداختی تو دهنش که خفه بشه. بعد بهزور، سیخ و سنجاق دستم میدادی و به عشق و حالت میرسیدی! ببخشیها یادم نبود. اون موقع پولدار بودی. ارث بابات تازه رسیده بود و به کمتر از بافور و منقل راضی نمیشدی. حالا که روزگارت به سیخ و سنجاق افتاده، یادت اومده پدری و باید دلسوزی کنی.»
بوی اسپری توی دماغم میپیچد و دلم میخواهد خفه شوم تا حرفهایشان را نشنوم. عطسهام میگیرد. داییمحسن در کمد رختخواب را باز میکند و پتوی گلبافت پلنگی را به مادرم میدهد و میگوید: «اینو بنداز روی بچه لرزش نگیره.»
رو به مادرم میکند و ادامه میدهد: «تو دیگه بهخاطر بچه، تو روی شوهرت نمون. به قول مجید بچه که نیست. دو سال دیگه باید بره سربازی. یه غلطی کرد تاوانشو هم داد.»
به من نگاه میکند که مثل جنازه روی زمین افتادهام. تخمهایش را میمالد و میگوید: «بچه تا اشتباه نکنه و سرش به سنگ نخوره که بزرگ نمیشه.»
نفس عمیقی میکشد. به سمت طاقچه میرود و نمیدانم کدام کتاب است که یک ورق از آن را میکند، زبانش را به دو طرف کاغذ میکشد و شروع میکند به لول کردنش.
– «الانم خدا رو شکر حالش خوبه. شما هم دور و برشو خلوت کنید تا یهکم بخوابه.»
به لولهی دستش اشاره میکند و ادامه میدهد: «امشب هم مهمون من. تو هم هی دماغتو نخارون. یکی ببینه فکر میکنه یک من تریاک کشیدی.»
حالا پدرم توی کونش عروسی است. مال مفت گیرش آمده است و تا صبح میخواهد بکشد. بعد که نشئه شد، از مگس پیر میخواهد که دور سرش بالبال بزند. همان بهتر مگس وزوزو توی خماری بمیرد. منِ احمق برای اینکه بهخاطر دود تریاک، پیش پدرم سر خم نکنم، بهاندازهی یک حبه قند از تریاک پدرم ندارم که بدهم خانم بکشد، بلکه کمتر آه و نالهاش را بشنوم. مگس فکر کرد اگر به شوهرش خبر دهد، یکمشت تریاک کف دستش جایزه میگذارند.
احساس میکنم بدنم یخ زده است. پتو را روی سرم میکشم. من که از تریاک بدم میآید، از عطر هاواک هم متنفر هستم. اما بدم نمیآید برای یک بار هم شده، کاری کنم تا کمرم سفت شود.
