مادرم در هجدهسالگی زن سالخوردهای بود كه من را زایید
بعد مثل شالگردنی ضخیم پیچید دستهایش را دور گردن اسب همسایه و فرار كرد
شبیه زنهای دیگر نبود
پیردختری بود با موهای پریشان و مجعد
لبهای ترکخورده و سرخ…
كه پسربچههای زیادی را مرد كرده بود
حالا احتمالاً
زنی جوان است
با موهای سفید و بافته
و لبهای قیطانی…
كه مردهای زیادی را دلزده كرده از عشق
من سالهاست كه برای پیدا كردنش دست به هر كاری میزنم
از دستبرد به خاطرات بی سر و ته پدر
تا سرک كشیدن به تمام درامهای جنایی
من سالهاست از كرهی اسبی سراغش را میگیرم
كه صبح روز بعد از فرار در انتهای باغ همسایه دفن شد…
نیاز خاکی