چگونه است که شب تا دهانم رسیده است
و من هنوز آفتاب لبت را بر گردن آویخته‌ام
چگونه است که ساعت به وقت پریشانی می‌گردد
و من هنوز قرار آرامش دست‌هایت را بر پستان‌هایم دارم
تو را نگاه کردم
برای آخرین‌بار تو را نگاه کردم
در چهارراهی که می‌چرخید
و تو که گم می‌شدی در شلوغی اضطراب آدم‌ها
در چشم‌هایت نگاه کردم و تاریکی را در آغوش گرفتم
دیر بود
با چشم‌هایت
با موهایت
با حرکت پنهان دستت گفتی که دوستم داری
با چشم‌هایم
برهنه شدم در نگاه آخرت
گفته بودی برهنگی‌ام را عکس خواهی کرد در آبیِ کاشی‌کاری‌های اصفهان

نشد رقص تنم با تنت در خیابانی که دوستش می‌داشتیم
بر کرانه‌ی کارون
نشد بوسیدن لب‌هایت در بوی بهارنارنج‌ها
لبت اسیر بود
و تنت اسیر بود
و بودنت خاطره‌ای مست در اضطراب پس‌کوچه‌های خیابان کارگر
و من تندیسی در میان دود که آزادیِ پیچیدن در آغوش تو را می‌خواستم
میان ما امّا…
و از آسمان باران وحشت می‌بارید
نگاهت را که سرگردان بود و عاشق در دست‌هایم پنهان کردم
هیاهو بود و صدایی از تو نبود
نبوسیدمت، نبوسیدی‌ام
و من دیدم
که لبت سرخ شد
تنت سرخ شد
خیابان سرخ شد
و ساعت به وقت انقلاب ایستاد…

مهتاب قربانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *