شیر سر رفته بود و اجاق گاز را به کثافت کشیده بود. باقیماندهی شیر را توی لیوان خالی کردم و گاز را با دقت تمیز کردم. صدای عقربهی ساعت توی آشپزخانه مثل صدای پتک توی سرم میپیچید. ساعت از ۲ صبح گذشته بود. لیوان شیر را روی میز آشپزخانه گذاشتم. همانطور که روی صندلی آشپزخانه نشسته بودم، پلکهایم داشتند کمکم سنگین میشدند و من غرق در لذتی چند ثانیهای با صدای بوق ماشین از جا پریدم؛ آن هم درست لحظهای که فکر کردم بالأخره دارد خوابم میبرد. لیوان شیر را برداشتم و قبل از اینکه به سمت دهانم ببرم، چشمم خورد به چندتا لکهی قرمز روی رومیزی. احتمالاً مربای آلبالو را صبح روی رومیزی چکانده بودم. دستمال را خیس کردم و محکم روی لکهها کشیدم. داشتم از تعجب شاخ درمیآوردم. لکهها بهجای اینکه پاک شوند، روی رومیزی بیشتر پخش میشدند و رنگشان شفافتر میشد. دستمال را باز هم خیس کردم و دوباره محکم روی لکهها که پخش شده بودند کشیدم، ولی هرچقدر بیشتر پاک میکردم لکهها بیشتر پخش میشدند و رنگشان قرمز شفاف میشد. عرق از همهجایم سرازیر شد. تمام بدنم یخ کرده بود. لکهها داشتند همهی رومیزی را میگرفتند. به سمت سینک ظرفشویی پریدم تا دستمال را که با رنگ قرمز یکی شده بود عوض کنم. سرم را برگرداندم و دیدم دارد از رومیزی خون میچکد کف آشپزخانه. داشتم از ترس سکته میکردم. رومیزی را سریع جمع کردم و انداختم توی تشت حمام و آب سرد را رویش باز کردم. یادم افتاد مادربزرگ همیشه میگفت لکههای خون با صابون پاک میشوند. همهی قفسههای توی حمام را زیرورو کردم. صابون تمام شده بود. اینوقت شب باید از کجا صابون پیدا میکردم؟
سریع نشستم توی ماشین تا یک سوپرمارکت باز پیدا کنم. توی خیابانها غلغله بود. نگاهی به ساعت توی ماشین انداختم. ساعت ۳ صبح بود. ماشین جلویی دستش را گذاشته بود روی بوق و زنی بالاتنهاش را از پنجرهی ماشین بیرون آورده بود و پرچم توی دستش را توی هوا میچرخاند. یک نفر از شیشهی ماشینم که پایین بود، یک پوستر تبلیغاتی انداخت روی صندلی جلوی ماشین. ترافیک تمامی نداشت و داشتم از صدای بوق ماشینها سرسام میگرفتم. توی یک کوچه پیچیدم و اتفاقی یک سوپرمارکت باز پیدا کردم.
: «شما واجد شرایط نیستین.»
صاحب مغازه با عصبانیت گوشی تلفن را قطع کرد.
: «مردم چقدر زبوننفهم شدن!»
با تعجب داشتم صاحب مغازه را نگاه میکردم.
: «اصلاً حالیش نیست ساعت ۳ صبحه آدم بیملاحظه.»
– «چه شرایطی؟»
: «شرایط سر بریدن.»
آب گلویم را قورت دادم و پول صابون را گذاشتم روی پیشخوان و از در مغازه زدم بیرون. صدای خندهی صاحب مغازه توی صدای آویز جلوی در گم شد. دکمهی آسانسور را زدم. طبق معمول کار نمیکرد. پلهها را دوتا یکی بالا رفتم.
صابون را از توی پاکتش درآوردم و رومیزی را شستم. تشت با خون یکی شده بود. رومیزی را روی بند رخت پهن کردم و به سمت آشپزخانه رفتم. لیوان شیر را سر کشیدم. سرد شده بود. قطرههای خون کف آشپزخانه خشک شده بودند. تی را از توی حمام آوردم و قطرههای خشکشده را پاک کردم. ساعت ۵ صبح بود و تا یک ساعت دیگر باید میرفتم سرکار.
چندتا سر بریده روی زمین افتاده و همهجا غرق خون شده بود. روپوش کارم را از روی جالباسی برداشتم و به سمت بدنهای آویزان شدهی توی کشتارگاه رفتم. بوی خون مشامم را پر کرده بود و گاوها با آن مژههای بلندشان به من زل زده بودند.