از درختی که پشت زندان بود
چند‌ دانه انار آویزان
روی تعلیق قاصدک در باد
بوسه‌ای بی قرار آویزان

توی پاییز سرد سلولش
مرد در پشت میله‌ها تاریک
خواب خورشید و ماه را می‌دید
از دو گوشِ بهار آویزان

مرد از عاشقی سخن می‌گفت
که به ابلیس متهم گردید
قاضی‌اش مرد با خدایی بود
از دو دوشش دو مار آویزان!

قصه‌اش ساده بود و رقت‌ناک:
“ظاهراً روزگار سختی بود
مادرم پشت دار قالی مُرد
پدرم روی دار آویزان!”

ما به‌پاخواستیم با ایمان
مرگ بر ظلم! زنده‌باد ایران!
توی هر دل امید بر پا بود
روی هر لب شعار آویزان

با دورویی فریب شد تکرار
پشت سکه شبیه رویش بود
باز هم گشت روی هر دیوار
عکس کفتار هار آویزان

باز عمامه جای تاج نشست
پشت مردم شکسته‌تر گردید
باز از گُندِ جانیان بودند
عده‌ای جان‌نثار آویزان…

مرد دلتنگ همسر خود بود
یاد لبخند کودکش افتاد
اشک بر گونه‌اش فرو بارید
مثل یک آبشار آویزان

کاش می‌شد که بار دیگر هم…
بغض دور گلوش چنگ انداخت
نعره‌ی ظلم بند را لرزاند:
متهم را بیار… زندانبان!

جاوید محمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *