با قدمهات روی ریل قطار
میزدی سوت توی حافظهام
روح من بعد گفتنِ «چی چی؟»
داخل کوپهام ولو میشد
مبتلاتر شدم به آلزایمر
جنس موهای تو چجوری بود؟
اسم و بو و صدات… چی چی چی؟
همهچی داشت شکل تو میشد!
در سکوت سرم که خوابیدی
من برایت کتاب میخواندم
خاطراتت میان حافظهام
وحشیانه عقب جلو میشد!
مثل بادی که دائماً، هوهو
میوزید از لبت به موهایم
واقعاً یک قطار میآمد
وارد ترسِ راهرو میشد
همهچی با تو داشت میرفت و
همهچی با تو داشت برمیگشت
میرسیدی به انتهای سرم
همهچی از دوباره نو میشد
ساعت بیقرارِ دیواری
روی پوچی تلو تلو میخورد
وقتِ بدمستیاش که میآمد
بین سرگیجههاش، «دو» میشد
میپریدم… قطار میرفت و…
خاطراتت کنار میرفت و…
صورتت در غبار میرفت و…
همهچی در سرم ولو میشد!
سارا شاملو