مست بودم میان تلویزیون
گم شدم بین حال و آینده
فحش می/ داد/ زد درِ گوشم
– «با سپاس از سکوتِ بیننده!»
میشود پرت پیش چشمانم
لحظهی تلخ آخرین خنده
همهی زندگیم یک جملهست:
بودنِ هی همیشه بازنده
رازهایش بقا نداشت… و گفت
حسّ خود را میان دعوامان
بعد تا صبح شهر هم بارید
مثلِ از چشمهایمان باران
[حمله شد یک پلنگ، سمت سکوت
قبل رفتن از این زمان و مکان!]
همهی بودنم مچاله شده!
زیرِ غرّیدنِ پلنگِ پتو!
که گرفته مرا در آغوشش
کلّ این روزها به جایِ او
خستهام از تمامیِ خودم و
بغضهایی که مانده توی گلو
دائماً در سرم صدا و صداست
نالهی گربهای که… که کی بود؟!
یک ضمیری که مفرد است مدام
دست او میرسد به… نه! مسدود↓
مانده جاده… و بینمان شخصیست
[سرفهی یک پلنگ، تویِ دود!!]
خیره ماندم به نور مهتابی
میکشد کلّ شب مرا سیگار
خواستم یاد چشم او را کور↓
بکنم… نه! نمیشود انگار
خستهام از تمامیِ خودم و
خسته از مشتهای بر دیوار
فکر هی میکنم به خودکشی و
فکر… هی فکر… میشود تکرار
کردنِ دست توی چشمِ پریز!
یا رگ و تیغ… یا که چوبهی دار
خستهام… درک میکنی دکتر؟!
خستهام… نه! نمانده راه فرار…
■
خواست از او که منطقی باشد!
و بگوید: عزیز! گریه نکن
بغض راه گلوی او را بست
ناگهان… بوووق… قطع شد تلفن…
سروش علینژاد