نوشتن در مورد رمان یا بهتر بگویم شاهکار هزار و چند شب به سالها زمان نیاز دارد. چرا که اثری است منحصر به فرد که برای معرفی و تجزیه و تحلیل آن هزاران کتاب میتوان نوشت. چرا که نویسنده با اقیانوسی از دانش و هنر و نبوغ خود چنان لایههای عمیق فلسفی و روانشناختی در حرف به حرف اثر جای داده است که قلم و زبان از بیان آنها ناتوان است. چنان حس عمیقی در تمام اثر جاری است که قابل توصیف نیست.
همیشه معرفی کردن برایم سخت است به ویژه اگر اثری باشد که عاشقانه دوستش داشته باشم و به ویژه اگر بخواهم در مورد شاهکاری مثل هزار و چند شب بنویسم. انگار دلم میخواهد همیشه آن احساسات درونیام به آن ناب و دست نخورده باقی بمانند. احساسی ناب و زلال که درواقع انعکاسی دیوانهکننده از هزار و چند شب است در درونم. انعکاسی که آدم را دیوانه میکند، عاشق میکند، رها میکند و به پرواز درمیآورد. انگار میخواهم کلمات را از اعماق قلبم که در آنجا حک شدهاند بیرون بکشم و بنویسم. میدانم که حرفهایم در مورد این شاهکار بزرگ به هیچ عنوان تخصصی نیست و بیشتر احساساتی است، چرا که این رمان بینظیر، آنقدر لایههای فلسفی و روانشناختی عمیقی دارد که فرسنگها از علم و دانش محدود و ناچیز من به دور است. اما به خودم این جسارت را میدهم و امیدوارم که بتوانم فقط ذرهای از هیجان و عشق درونم که با کلمه به کلمهی کتاب شعلهور شده را بیان کنم.
رمان با از خواب پریدن مردی به نام حسین شروع میشود که شهرزاد، دوستدخترش، با یک تفنگ بالای سرش ایستاده و به او میگوید چهجور تونستی؟ و ادامهی کتاب، لحظهی کوتاه بین شلیک گلوله و همین جملهی کوتاه است. لحظهی کوتاهی که به سبکی شبیه کتاب هزار و یک شب، داستانها یکی پس از دیگری در دل یکدیگر روایت میشوند.
رمان ۶۳ فصل دارد و هر فصل شروع تازهای است به جهانی دیگر که می شود سالها در آنها زندگی کرد. میشود لحظه به لحظه تکتک شخصیتها را از اعماق وجود حس کرد، با آنها گریه کرد، عاشق شد، تغییر کرد، خندید، حرف زد و زندگی کرد. پانوشتهای کتاب به تنهایی یک کتاب مستقل حجیم تاریخ هنر و فلسفه است. رمان علاوه بر ادبیات، ادای دین بزرگی کرده است به نقاشی، موسیقی، سینما، فلسفه، روانشناسی، بسیاری از چهرههای سرشناس هنرهای مختلف، فلاسفه و روشنفکران. از دید من تنها یک نابغه میتواند این شاهکار را نوشته باشد.
کلمه به کلمهی رمان انگار نتهایی از موسیقی است که لحظه به لحظه به پرواز درمیآیند و ما را با خود معلق و رها به پرواز درمیآورند. رهایی وصف ناپذیری که شاید با خواندن هیچ رمانی تا به امروز آن را تجربه نکرده باشید. موسیقیای که انگار شخصیتی اصلی در رمان است و هویتی مستقل دارد. موسیقیای که از این شاهکار بزرگ جدانشدنی است و در تمام رمان جریان دارد. باید رمان را بخوانید تا موسیقی اش را بشنوید و تا عمق جانتان نفوذ کند و از همه چیز این دنیا رها شوید. رمان از دید من پر است از عشق. عشقی که لحظه به لحظه شعلهورتر میشود. عشقی که تا عمق گوشت و پوست و استخوان آدم نفوذ میکند و در تکتک رگهای بدن جاری میشود و آدم را مسخ میکند. عشقی که یگانه است.
در بخشی از رمان میخوانیم:
– اصلا اگر کسی خودش را دوست ندارد، چطور میتواند دیگری را دوست داشته باشد؟ اصلا اگر عشق، یگانگی عاشق و معشوق است، باید همانقدر که مواظب معشوق هستی، مواظب خودت هم باشی، چون دیگر منی وجود ندارد و همهچیز «او» است.
احساس میکنم هزار و چند شب، شمس تبریزی پستمدرنی است که آمده تا مولاناهای درونمان را بیدار کند، عاشق کند و به رقص سماع درآورد…
در جایی دیگر از کتاب میخوانیم:
– ولی من یه خوشی بیانتها میخوام. یه رمان خوب که تا ابد ادامه داشته باشه. یه سکس پر از لذت که تهش رخوت و سستی نباشه. یه مستی طولانی که صبحش با سردرد از خواب نپری. یه سفر دیوونهوار که هیچوقت تموم نشه…
انگار این اندیشه در مورد هزار و چند شب، محقق شده و به وقوع پیوسته است. چرا که هزار و چند شب، رمانی است ابدی و جاودانه. انگار با خواندنش کلمه به کلمهی آن در اعماق وجودتان حک میشود. آنجاست که دلتان میخواهد باز هم بخوانید و بخوانید و هزاران بار دیگر بخوانید و در این لذت وصف ناپذیر رهایی و بیانتها و ابدی غرق شوید و هیچوقت بیرون نیایید.
رمان برای من شبیه ارکستری سمفونیک است که با لحظه به لحظهی زندگی تکتک شخصیتهای رمان به اوج و فرود میرسد. ارکستری که انگار همهی سازها، نوازندهها و خوانندههای جهان را در خود جمع کرده و هر لحظه از آن نوایی تازه به گوش میرسد. نوایی که لحظهای تمام وجود آدم را پر از هیجان و شور زندگی میکند و لحظهای تا اعماق غم فرو میبرد. نوایی که انگار راوی اصلی رمان او است. انگار نویسندهی رمان پنج خط حامل کشیده است و هر حرفی که از قلمش سرازیر شده مثل نتی روی خطوط حامل نشسته است. فصل اول کتاب با نام قطعهای از ادیت پیاف، زندگی به رنگ صورتی، آغاز میشود و نوازندگان این ارکستر شگفتانگیز به همراهی صدای مسحور کنندهی ادیت پیاف شروع به نواختن میکنند. چه شروعی زیباتر از این قطعه با صدای بینظیر ادیت پیاف که از عشق میخواند با ترانهای که در ستایش عشق است. عشقی که تا انتهای رمان و در لابلای تمام کلمات جریان دارد.
نویسنده در لحظاتی دیگر ما را به سمت مرگ هدایت میکند. جایی در زمانی دور از خاطرات حسین. همانجا که رژو شرش نت آهنگ یکشنبهی غمانگیز را مینویسد و پشت پیانو مینشیند. در همان لحظه که نفسها در سینه حبس میشوند و کلیدهای پیانو یکی پس از دیگری زیر انگشتان رژو شرش فشرده میشوند. نتها به پرواز درمیآیند و با صدای رژو شرش وقتی میخواند: اشکها نوشیدنی منند و غم و اندوه، نان من! در هم آمیخته میشوند. همان لحظهای که حسین تیغ را همزمان با فراز و فرود نتها، بر روی رگش میکشد.
در ادامهی رمان، حسین ما را در اعماق افکارش به سمفونی شمارهی ۹ بتهوون میبرد تا ارکستر باشکوهی از امید، زندگی، مرگ و غم آمیخته به شادی را به اجرا درآورد. سمفونی شمارهی ۹ بتهوون که انگار پیش درآمدی بر وقایع پیش رویمان در هزار و چند شب است. پیش درآمدی بر تمام لحظات غم و شادی که در سراسر رمان همراه تکتک شخصیتها تجربه خواهیم کرد. در این لحظه از رمان، انگار نویسنده نمادی از بتهوون و سمفونی شمارهی ۹ نمادی از هزار و چند شب است که بتهوون سالهای زیادی از عمرش را وقف ساختن آن کرد. هر کدام از شخصیتها نمادی از نوازندگان این سمفونی عظیم هستند که در کنار یکدیگر معنا پیدا میکنند. همانگونه که اولین بخش کتاب با کابوس حسین آغاز میشود و فضایی رازآلود دارد، موومان اول این سمفونی در ر مینور نیز فضایی رازآلود آمیخته به هراس دارد. در موومان دوم سمفونی سازهای کوبهای به همراه شخصیتهای رمان که یکی از پس از دیگری وارد میشوند، با تمام قدرت مینوازند و پر است از فراز و فرودهای آنی که با فراز و نشیب لحظات شخصیتها همراه میشود. در موومان سوم سمفونی، شخصیتهای داستان ما را با همراهی نوای آرام سازهایشان وارد فضایی خلسهوار و پر از عشق و احساس میکنند و اشکمان را درمیآورند. موومان آخر سمفونی با همراهی شعری از فردریش شیلر به نام سرود شادی نقطهی اوج رمان است جایی که پر میشویم از شور زندگی، عشق و امید.
نویسنده ما را در میان شکوه و عظمت سمفونی شمارهی ۹ بتهوون به آمیزهای از نوای فلوت، کلارینت، ویولن، ویلنسل، شیپور، ابوا، فاگوت و ترومپت در سمفونی شمارهی ۵ چایکوفسکی میبرد. سمفونیای که در موومان اول ما را در مقابل تم غمانگیز سرنوشت قرار میدهد و شاید پیش درآمدی است بر روایتهای تراژیک و اسطورهای رمان. در موومان دوم به همراه شخصیتهای رمان پر میشویم از احساسات و غم بیانتها و در موومان سوم انگار پس از پشت سر گذاردن طوفانی از احساسات و تراژدی از نفس میافتیم و در سه والس آرام مثل تخته پارهای بر امواج دریا آرام میگیریم و شناور میشویم. در موومان چهارم و پایانی مثل کوهنوردی که در حال نفسنفس زدن و فتح قله است از ای مینور به ای ماژور سمفونی رسیده و چشم به نقطهی پایانی دوختهایم که انگار شروعی دوباره است و انتهایی وجود ندارد.
پس از این چشمانداز با شکوه به سراسر رمان و سرزمین شخصیتهای آن، نویسنده ما را به والسی عاشقانه به نام دانههای برف دعوت میکند. ترانهای که در وصف عشقی حقیقی و ابدی است و ما را در میان نتهای به پرواز درآمده از پیانو و صدای آرام میکا ناکاشیما به همراه حسین و شیرین غرق در لذتی وصفناپذیر میکند.
نویسنده در ادامهی رمان ما را به دورهی مشروطه و زمان پایهگذاری انجمن اخوت میبرد که ظهیرالدوله پایهگذار اصلی آن بود. کسی که حامی اصلی شکلگیری ارکستر ملی ایران بود و استادان بزرگی چون ابوالحسن صبا، رضا محجوبی، نورعلی خان برومند، درویش خان و… از اعضای این انجمن بودند. فرهاد در میان نوای بینظیر سنتور حبیب سماعی، تار درویش خان و ویولن ابوالحسن صبا ما را به اعماق احساسات درونیاش میبرد و با نوای ویلن رضا محجوبی وقتی پیشدرآمد اصفهان را مینوازد، لرزه بر انداممان میاندازد. پیشدرآمدی که شاید وصف رنج، تنهایی و عشق بیحد رضا محجوبی به هنر است. پیشدرآمدی که انگار آمده است تا پیشدرآمدی باشد بر تنهایی و عشق یگانهی فرهاد. پیشدرآمدی که با گوشهی دیلمان در آواز دشتی، با شعری از رهی معیری و با صدای بنان همراه میشود. قطعهای که به یاد رضا محجوبی ساخته شده است. انگار مرتضی محجوبی، جواد معروفی، علی تجویدی، همایون خرم، حبیب الله بدیعی، عباس شاپوری، سلیم فرزان، محمد میرنقیبی، علیرضا ایزدی و امیرناصر افتتاح به یکباره زنده میشوند تا با نوای پیانو، ویولن و تنبک ما را به دریایی از غم بیانتهای درون فرهاد بسپارند. غم بیانتهایی که شاید تنها در آواز دشتی میتوانیم آن را با اعماق وجودمان احساس کنیم.
غم درونی فرهاد در آواز دشتی با تار مرتضی نی داوود و آواز بینظیر قمرالملوک وزیری و با شعر حسین پژمان بختیاری به اوج خودش میرسد و بغض ما را نیز به همراه فرهاد میشکند. وقتی که قمرالملوک وزیری با آن صدای رسا و شفاف و پرقدرتش میخواند آتشی در سینه دارم جاودانی انگار عشق درون فرهاد را فریاد میزند و تا مغز استخوانمان نفوذ میکند.
نویسنده ما را از درون غم بیپایان آواز دشتی به قطعهی love theme for Nata از انیو موریکونه در فیلم سینما پارادایزو میبرد. نوای مسحور کنندهی ویولن، ویولا و ویلنسل در هم میآمیزند تا ما را از میان بوسههای آمیخته به نوستالژی و عشق در اعماق خاطراتمان به بوسهی حسین و شیرین پیوند داده و به آن جلوهای ابدی و جاودانه بخشند.
در اعماق نوای ویولن و عشق بی پایان آمیخته با آن قدم در پیشدرآمدی زیبا در همایون (بیات اصفهان) میگذارد و مثل موجی عظیم ما را به درون عاشق و بی قرار فرنگیس میاندازد تا با آواز دلکش وقتی ترانهی رهی معیری را میخواند، ما را هم مثل فرنگیس عاشقی بیقرار کند و وقتی میخواند تا به رهت بازم جان، ذره ذرهی وجودمان را همراه با شمع وجود فرنگیس آب کند و از قطرات ذوب شدهمان مجسمهای پدید آورد.
مجسمهای که با همنوازی ویولن و تنبک درحالی که ریتمی دوضربی در همایون (بیات اصفهان) مینوازند به رقص درمی آید و با جام شرابی که دلکش و فرنگیس به دستمان میدهند درحالی که میخوانند: خندان لب شو همچو جام می، وجود آرمین و تمام آرمینهای روی زمین را غرق شادی و لذت کنیم.
نویسنده در میان این خلسهی لذت گرهخورده به شادی و غم همزمان ما را به خلسهی دیگری از صدای کلارینت در میان همهمه و شلوغی جهان اطرافمان فرو میبرد، به امید اینکه الوی سینگر بتواند آنی توی داستان را راضی به ماندن بر روی سیارهی زمین کند تا پیش تیگلارها برنگردد. در میان این امید، نویسنده ما را به میان ضربات پرکاشن دست زدن و پا کوبیدن گروه کوئین با اجرای بینظیر فردی مرکوری وقتی با آن صدای کوبندهاش میخواند: we will rock you در میدان آزادی میبرد. میدانی که در آن امید و پایکوبی آزادی به هم گره میخورند و با سولوی گیتار برایان می در ثانیههای آخر قطعه، ما را معلق در این فضای آمیخته به امید به پرواز در میآورد.
امیدی که با صدای بینظیر هایده وقتی میخواند روزای روشن خداحافظ تبدیل به رویایی دور و دستنیافتنی میشود و به همراه حسین اشکمان را در خیابان استقلال ترکیه درمیآورد و حتی ریتم ضربی آهنگ ساقی هم نمیتواند حالمان را خوب کند.
اشکهایمان بند نمیآيد و در میان رودی از خون جاری میشوند. اشکهایمان در میان کابوس سوار بر نتهایی که از گیتار الکتریک و ویولن فریاد میزنند و به صدای کوبندهی مورات ککیلی وقتی میخواند: امشب میمیرم/ کسی نمیتواند مانع شود، میآمیزند تا بندبند بدنمان را بلرزانند. کابوسی که در آن اشکهایمان با خون جعفریها، محمد مختاریها و فروهرها یکی شده و مثل سیلابی عظیم ما را در خودش غرق میکند.
کابوسی که با نوای مسحور کنندهی باغلاما جایش را به خوابی عمیق میدهد و دیار درسیم با آواز زیبایش نوید برآمدن خورشید را پس از شبهای تیرهوتار به ما میدهد. اما نوای بالابان که صدای باغلاما در آن گم میشود، انگار نوید غمی بیانتها را میدهد.
غمی بیانتها که باری دیگر ما را به آواز دشتی در دستگاه شور میبرد و با پیانوی بی نظیر مرتضی محجوبی، ویولن علی تجویدی، نی حسن کسایی و تنبک ناصر افتتاح همراه میکند. آواز مرضیه با نوای دل انگیز پیانو میآمیزد و آنجاست که دلمان میخواهد همراه با زینت و عموجعفر سیل خون به دامان روانه کنیم.
نویسنده در میان این غم بیپایان دستمان را میگیرد و ما را به عمق خاطرات حسین در کوچه پس کوچههای تهران میبرد. همانجا که همصدا با شیدا و لیلی میشود و همراه با داریوش میخواند: اگه چشمات بگن آره. همانجا که صدای داریوش در نوای درام و پرکاشن و ویلنسل گره میخورد و ما را آزاد و رها به پرواز درمیآورد. همانجا که در خیابان استقلال ترکیه احساس میکنیم در کوچههای تهران داریم همراه با حسین قدم میزنیم.
همانجا که لحظاتی قبل، در میان ریتم ضربی درام و پرکاشن همراه با صدای اندی و کوروس مست شده بودیم و صدای خندههای بلند و رهایمان همراه شیدا و لیلی خیابان را برداشته بود.
در اوج این رهایی، صدای فریاد نتهای گیتار بلند میشود و با پیانو و صدای دیوید گیلمور در نقش شخصیت پینک در هم میآمیزد تا برویم به عمق وجود شیدا و فریاد بزنیم: Can you feel me (مرا حس میکنی؟) would you touch me (مرا لمس میکنی؟) همهی وجودمان همراه با حسین و شیدا و لیلی همزمان با همنوازی گیتار و درام به رقص درمیآید و با تکنوازی گیتار از خود بیخود میشویم. همان لحظهای که همراه با حسین از درون فریاد میزنیم: Don’t tell me there’s no hope at all (به من نگو امیدی وجود ندارد). همان لحظهای که همراه با حسین و شیدا میخوانیم open your heart و دریچههای قلبمان تا ابد برای همدیگر باز میشود. همان لحظهای که میرویم تا عمق وجود حسین و دیوار وجودمان را فرو میریزد و با شیدا یکی میشویم.
دیواری که شیدا با راجر واترز در نقش پینک همآواز میشود و با نوای کوبندهی گیتار باس و درام در هم میآمیزد تا آن را فرو بریزد. دیوار بلندی که آجر به آجر آن در میان نتهای به پرواز درآمده از گیتار به دور لیلی چیده شده است. دیواری که وقتی شیدا و پینک در خیابان استقلال ترکیه همصدا فریاد میزنند:We don’t need no thought control (ما به کنترل اندیشه ها نیاز نداریم) در صدای درام و گیتار در هم میپیچد، به لرزه در میآید.
دیواری که با فرو ریختنش، از میان آجرهایش صدای آرام نتهای پیانو بلند میشود که انگار مال سالها قبل است. نتهای پیانو با صدای بم داوود شرارهها و گروه کر وقتی میخوانند: گل سرخ خورشید اومد و شب شد گریزون، در هم میآمیزد و لیلی را که دختر بچهای کوچک است به رقص در میآورد.
نویسنده ما را به اعماق غم درون لیلی میبرد. جایی که لیلی در آرزوی رها شدن از قید و بندهاست. همانجا که لیلی همراه با منوچهر سخایی قدم در دستگاه نوا میگذارد و بدون هیچ تعلقی و آزادانه آواز کلاغها را سر میدهد. انگار منوچهر سخایی آمده تا زمان را به عقب برگرداند و لیلی را از همه چيز رها کند، بخنداند و به رقص درآورد.
سپس نویسنده ما را از درون لیلی بیرون میکشد و به همراه پیزی کاتوهای (Pizzicato : اجرای اصوات بدون استفاده از آرشه و توسط زخمه زدن با انگشت بر سیم) کوبنده و متوالی بر روی سیمهای ویولن ما را به عمق رویاهای شیدا فرو میبرد. همانجا که طوفانی برپاست و جایی که نوای ویلن و ویلنسل با آواز بینظیر ایندیلا در هم میآمیزد و همراه با شیدا میخوانیم: ای رنج شیرین… رنج شیرینی که با پوست و گوشت و استخوانمان لمس میکنيم و ما را به عصیان و دیوانگی درون شیدا هدایت میکند.
از میان این رنج شیرین به همراه حسین لحظهای قدم در بیات ترک میگذاریم. تار فرهنگ شریف با نوای تنبک جهانگیر ملک و آواز استاد محمدرضا شجریان در هم میپیچند و تا عمق جانمان میروند و همانجاست که پر میشویم از لذتی دردناک. لذتی دردناک که با شوریدگی شیدا در عمیقترین لایههای وجودش پیوند میخورد.
نویسنده ما را از بیات ترک بیرون میکشد و به عمیقترین نورونهای مغزی حسین میبرد. جایی که نتهای به پرواز درآمده از پیانو و ویولن و صدای داریوش وقتی میخواند: یاور همیشه مومن، در هم میآمیزند.
جایی که انگار سازها از نواختن ایستادهاند و داریوش همچنان دارد مطلع یاور همیشه مومن را تکرار میکند و جلوتر نمی رود. انگار میخواهد تکتک حروف یاور همیشه مومن را در تکتک سلولهای مغزی حسین تا ابد حک کند. جایی که یکباره نوای همنوازی ویولن در ارکستر پرویز یاحقی با صدای پر از غم حسین وقتی میخواند دختر شیرازی جونم دختر شیرازی، وجودمان را پر از عشق میکند و اشکمان را درمیآورد. انگار پرویز یاحقی آمده تا با ارکسترش، مفهوم ستسونائی را در درون تکتک رگهایمان جاری کند و تا عمق مغز استخوانمان را پر از رنجی شیرین کند.
از اعماق این غم بیانتها نویسنده جان کیج را پشت پیانو میآورد و تایمر را به دستش میدهد. جان کیج روی پیانو را میپوشاند و دکمهی تایمر را روی چهار دقیقه و ۳۳ ثانیه تنظیم میکند. سکوت مطلق همهجا را فرا میگیرد. سکوتی که در اعماق آن، حسین ما را به درون مرگ و نیستی در میکشد. چرا که شهرزاد با تفنگی بالای سرش ایستاده و هرلحظه ممکن است شلیک کند. انگار نویسنده ما را به سکوت فرا میخواند تا صدای عبور ایمپالسهای عصبی در عمق سیناپسهای عصبی مغز حسین را بشنویم و تمام افکاری که در آن لحظه مثل فیلم از مغز حسین میگذرد در این سکوت عمیق مثل رودی در وجودمان جاری شود و تکتک سلولهایمان را به رعشه درآورد.
رعشهای که در لحظهای پر میشود از شهرزاد و و عشق و بوسهای طولانی. عشقی که خاطرهای است دور در عمیقترین نورونهای مغزی حسین. خاطرهای عاشقانه که به صدای مسحورکنندهی باغلاما و احمد کایا گره خورده و اشکمان را درمیآورد.
در میان این خاطرهی عاشقانه، صدای احمد کایا با صدای نتهای باغلاما و ویلن تا عمق جانمان میرود و وقتی میخواند: (وقتی که در کوچههای پشتی گلولهها به سمتم میآمدند، به زمین خوردم ولی یک آه هم نگفتم) انگار گلولهها در جان ما فرو میروند و با حسین میزنیم زیر گریه. انگار احمد کایا آمده تا غم بیپایان حسین را مثل رودی از اشک در تکتک سلولهایمان جاری کند. غمی که درهم پیچیده با آواز احمد کایا تا ابد در اعماق وجودمان حک میشود و تا مغز استخوانمان را میسوزاند.
نویسنده ما را هر لحظه غرق در لذتی بیپایان میکند که انگار دلمان میخواهد این لذت تا ابد ادامه داشته باشد. در پایان باید بگویم که میدانم یادداشتم شایستهی این شاهکار بزرگ نیست. اما تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که با خواندن هزار و چند شب تا پایان عمر مدیون دکتر مهدی موسوی عزیز هستم که با خلق چنین شاهکار بزرگی لذتی بیانتها و ابدی را به مخاطبانش بخشیده است.