جریان آشفته‌ی پیرامون یک جسم متقارن

۱
سَم ریختم در تُنگ
چرخش بیهوده‌ی ماهی معنی بگیرد
سم ریختم در باغچه
خاک، گور دسته‌جمعی گل‌ها شود
در شیشه‌ی عطر
هوای معاشقه از بوی تن خالی شود
سلّول‌های مرده، غبار آینه‌اند
غبار روی مبل و تخت

میل به مرگ در اندام آهنی خانه
لب پشت‌ بام
در مویرگ‌های موزاییک‌ها
در جریان است

گسستگی
هجاهای منسجمی دارد

حیاط کف بالا آورده
حیاط دمپایی‌های پلاستیکی ما را قورت داده
ما هفت نفر بودیم

۲
قصّابی شغلم نبود
خونمردگی بوسه‌ای بود بر گردن
خطوط کف دستم
به چاقو می‌رسید
شقّه‌ها را می‌خواباندم در بغلش
جهندگی خون را وجب، صدای شکستن استخوان را ضبط می‌کردم

ما هفت شقّه بودیم
چسبیده از آشیل به هم
از استخوان پسِ سر
و از مقعد

لگنی از گوشت و استخوان
شیشه‌های خون در یخچال
که با الکل می‌ریخت توی رگ
از مردمک گشادِ هم
سقوط می‌شدیم و ریخته بودیم و فرو می‌رفتیم و سقوط می‌کردیم و بیرون می‌آمدیم و فرو می‌رفتیم
و از مقعد

۳
بدنم مثل کارخانه
از لذّت و استراحت، خستگی می‌ساخت
بدنم در هماهنگی مهره‌های کمر و مهره‌های سوخته
رهایی را نفی می‌کرد و رهایی را می‌خواست
بدنم به دلیل ساده‌ی دروغ
که دروغ بود
در خود جمع می‌شد و گریه می‌کرد
ما هفت بدن بودیم
فروخته شده به شیطان
و روحمان در ماهی، در گل، در بوی عطر در جریان بود

هیچ سندی از تراژدی‌ها نیست
هیچ سندی از خوردگی لب‌ها
کندگی پوست سر
و بریدگی ناف

خواب‌های دسته‌جمعی معنای دقیقی دارند
مثل مرگ

۴
«در گوشه‌ای پرت از دنیا که از نظام‌های بی‌شمار کهکشان‌ها می‌درخشد، روزی ستاره‌ای بود که در آن جاندارانی هوشمند می‌زیستند و اینان زمانی دانش را اختراع کردند و آن لحظه متکبّرترین و نیز دروغگوترین لحظه بود در تاریخ دنیا. امّا فقط یک لحظه بود، چرا که طبیعت بادهایی چند برانگیخت، ستاره منجمد شد، و جانداران هوشمند مردند.»*

۵
ما هفت نفر بودیم

۶
هفت بار به خاطرش پریدم
از خواب
لب پشت بام
از درختی که خانه‌ام بود
هفت بار کرم‌های باغچه را گذاشتم سر قلّاب
سؤال کردم از تُنگ
جواب داد: نه!
هر هفت سرم را کوبیدم به دیوار
گفت: نه

نطفه‌ی اوّلیه‌ی کمون روی فرش ریخته بود
نوار گذشت
رقصید
روی خونمردگی گل‌های قالی
هوا سمّی بود
از بوی عطر

اندام‌هایش جدا جدا می‌شد
گوشت از تنش می‌ریخت در آغوش‌هایم

هفت دست گرفته بودیم
امّا بازی ادامه داشت

۷
من
تمام مدّت
زیر آن پنجر‌ه‌ی نیمه باز
کنار شش نفری که خوابیده بودند
با دهان نیمه باز
از درد پریود به خود پیچیدم
یک نفر قرص خورده بود همگی بخوابیم
لکّه‌های خون روی تمام تشک‌ها قرمز بود
جزیره‌ی سرگردانی در اتاق‌ها راه می‌رفت
بلند حرف می‌زد و راه می‌رفت
تمام مدّت باران می‌آمد
کفش‌هایمان از آب پر بود
بوی سوختگی گوشت از هواکش فرار می‌کرد و برمی‌گشت
لحظه، در ساعت بی‌باطری گیر افتاده بود
از ترس
بغلم کرده بودم و می‌لرزیدم

فاطمه اختصاری

* گفتاری از فردریش نیچه- مدرنیته و اندیشه‌ی انتقادی، بابک احمدی، نشر مرکز

1 نظر در حال حاضر

  1. فوق العاده بود فاطمه جان…

    زیر آن پنجر‌ی نیمه باز
    اینو هم تصحیح کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *