اغمای یک مرد معلق روی مردُم
چشم خدایی که دوباره خواب میرفت
تشویقهای ممتد یک جفت دست و
پایی که سوی سکوی پرتاب میرفت
◼️
[تا آخرین برگ سفید سرْرسید و…]
بعد از سکوت دردهایم آمدید و
از پلههای رفتهام/بالا نبودید
«شاید» شدم یکلحظه هم «اما» نبودید!
با پارهکاغذهای قبل از التماسم
پاهای با احساس آزادی مٌماسم
جشن سقوط خاطراتم با شما… رفت
من، مثل هر شب، مرد ِگیجی در کما رفت
تشویق میکردید، دنیا پیر میشد
تشویقهاتان در سرَم آژیر میشد
قلبم گرفته از خدا که دیر میکرد
از آمبولانسی که فقط تاخیر میکرد
از دردهای زندهی لبریز در من
بیداری میل «فقط یکچیز» در من!
از شادباش آخرین کفارهای که
رقصیدنِ مرموز کاغذپارهای که
شکل تنفسهای مصنوعی من بود
جانکندن وارونههای یک بدن بود
تا خط کشیهای منظم از پیِ هم
تا اشتراکات همین «یک چیزِ» آدم
تا سطرهایی که شما را میدویدم
تا آخرین برگِ سیاهِ/سر رسیدم!
جشن سقوط خاطراتم تا شما… بود
«شاید» فقط من بودم و «اما» شما بود!
حالا فقط می/رفتم و یک راه باریک
[تصویرهایِ مبهمِ سنگ موزاییک]
دورِ شما میرقصم و میرقصم و میـ…
میـ…میروم، میمیرَم از بی…
بیــب…
بیـب…
بیـــــــــــــ…
فردین توسلیان