چاقو بزن، بیرون بکش یک‌باره از دستت!
تا خون شَتَک… تا خون شتک… تا خون… وریدت را…
این لانه‌ی زنبور را بیرون کن از مغزت
آراااام کن قلبِ لبالب از اسیدت را

که چند قبرِ کهنه داری در ته ذهنت؟
کرکر کنان افتاده در جان تو صدها موش
با ولْع مغز استخوانت را جویدند و
با اشتیاقِ تام آن جان رشیدت را

تو شاهدی با چشم‌های در دهان موش
تجزیّه‌ی سلول‌هایت، ذره‌هایت را
با چشم خود لبخند زهرآگین‌آن موری
که خورده موهایی جوان ناسپیدت را

قبری‌ست دنیایت بدون نور، بی‌ منفذ
این کرم‌ها، این پشه‌ها از پوست تا مغزت
عادت بکن با مرگ تدریجیت در آخر
با دستِ خود بیرون بِکَش چشم امیدت را

از خود فراری نیست، تو رنجی، تو فریادی!
سلول سلولِ مریضت درد می‌زاید
هر روز صدها سال سوهان می‌شود عمرت‌
خون می‌خوری تعطیل و کار و عُرس و عیدت را

مزدا مهرگان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *