(۱)
چه میتوانست بگوید؟
وقتی دهانش را به سردخانه برده بود
کلماتش را قطعه قطعه کرده بود
چشمهاش
بادِ گریزنده و دستهاش
دو شاهراهِ بزرگ جنون
– بی پیوند –
گسیخته و گسسته از هرچه بود و هست
از هرچه هست و نیست
دچار نباید میبود
دچار نباید میماند…
(۲)
از خواب من میپزی
فریاد میزنی:
باران، باران…
با نَرمای تنم تنیده میشوی
با درد، جفت!
انبوهِ ابرها، سر میروند از دریای بیانتهای من
و آسمان
دوباره
تاریک میشود…
انسیه معماریان