انگشت می‌زند و هر آنچه را که در دلش است، استفراغ می‌کند. این روزها انگار جز غصه هیچ‌چیز در دلش بند نمی‌شود. به سرفه می‌افتد، لرز می‌کند و گوشه‌ای در خود مچاله می‌شود. ای کاش لحظه‌ای، تنها یک دم فرصت بود تا این بیماری را از تن بیرون کند، اما مگر می‌شود؟… سرطانی از مسائل، موجی از غم روی سرش سایه می‌اندازد. باید بلند شود. بلند می‌شود. با همه‌ی خستگی بلند می‌شود. انگار که به کف پاهایش شلاق زده باشند و حالا بخواهند که بدود. می‌دود. با تمام توان می‌دود. پاها، ورم کرده و خون افتاده، منفک از مغز عمل می‌کنند. پاها می‌دوند.او جلو می‌رود. سیگارش را با چند پُک پی در پی جاندار می‌کند، دود را با ولع می‌بلعد و ادامه می‌دهد. این بار را نه برای خودش که به خاطر عزیزانش ادامه می‌دهد. تماشاچیان را می‌بیند. از این سیرک مزخرف خسته شده است. می‌خواهد زندگی کند، همان‌طور که درباره‌ی زندگی‌اش اندیشیده بوده، اما انگار رؤیاهایش را سال‌ها قبل معامله کرده است، چه حراج تلخی… دوست دارد بداند سرنوشت هر کدام از رؤیاهایش چه شده است، اگر هنوز هم آن‌ها را در کاسه‌ی سر نگه می‌داشت چه می‌شد؟… دوست دارد بداند اگر ریه‌ها را از هوای عشق پر می‌کرد چه می‌شد؟… اصلاً عشق چه بود؟… او که هیچ‌وقت مزه‌اش نکرده بود. او تنها دویده بود، برای فرار از این غم. اصلاً توانسته بود در کنار عزیزانش زندگی کند؟… او فقط دویده بود… اصلاً توانسته بود فکر کند؟… او فقط دویده بود… فقط دویده بود، فقط دویده بود… برای رهایی از موجِ این غمِ نکبت‌بار دویده بود، برای حفظ همین غرور نیم‌بندش که هر روز تحلیل می‌رفت دویده بود، برای هزاران سال زندگیِ نکرده‌اش دویده بود، اما بی‌حاصل. صدای خنده‌هایشان را می‌شنود، تحقیر را مثل نجاستی لزج روی روحش حس می‌کند، برای اولین بار بی‌اختیار از دویدن می‌ایستد. چرا آن‌ها نمی‌دانند؟… چرا موج غم فرق سر آن‌ها را نشانه نمی‌رود؟… حرف زدن‌هایشان را می‌بیند، پوست گل انداخته و پر گوشتشان را می‌بیند… توگویی که به وضوح جلوه‌ای از ظلم را در این چهره‌های کریه المنظر می‌بیند. صدای خس‌خس نفس‌های غم را پشتِ‌سرش می‌شنود. نفیر مرگ در هوا پخش شده است. حس می‌کند راز این سیرک مضحک را کشف کرده است. دلش آرام می‌گیرد .پا‌برهنه‌دویدن در این سنگلاخ‌ها ارزشش را داشته است. لذت فهمیدن را برای اولین بار حس می‌کند. موج را می‌بیند، موج را پرعظمت می‌بیند و خودش را پرعظمت‌تر. از دویدن دست برمی‌دارد، می‌ایستد، به مرگ زودتر از آنکه برسد سلام می‌دهد و امیدوار از اینکه آیندگانش هم خواهند فهمید، سینه را قهرمانانه جلوی موجِ غم سپر می‌کند.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *