کلاغ بی‌خبر از شهر تیره‌بخت
خبر نداشت که باید سفر کنی
که بقچه بقچه خودت را ببندی و
برای این چمدان هی خطر کنی

سکوت کردی و پشت‌ سرت رمید
چه حرف‌ها که به بیخ رگت رسید
سکوت کردی و باید فرار را
برای زخم زبان‌ها سپر کنی

و باغ کینه‌ی پاییز را شمرد
هزار برگ دلش کینه داشت که
تو باید از دل این باغ بگذری
چنان ‌که ریشه‌ی خود را تبر کنی

تمام سال غم‌انگیزْ تیره بود
نگاه مرگ به تقویم خیره بود
که کوه کندی و شیرین نیامده
نشد که کام زمان را شکر کنی

طلوع کرد سیاهی درون تو
غروب کرد بشر از نگاه تو
که باید از غم خورشید بی‌رمق
برای گریه شبت را سحر کنی

جماعتی که ندانست آه چیست
جماعتی که ندانست مرگ چیست
که لخته‌ی خون جوانان سبز چیست
مدام رقص کمر را فنر کنی

تو قهرمان منی تا ابد بدان
شبیه قصه‌ی مادربزرگ‌ها
تو در ادامه برای بقا بمیر
که مرگ را به خودت مفتخر کنی

همین که شعر جنون است ای عزیز
که درد سقطِ جنین است ای عزیز
بگیر عکس تصاویر را مدام
که شعر را اثری از هنر کنی

مجید طاهری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *