در ستون فرشتههای کاغذی این هفته، دعوتتان کردهایم به خواندن آثاری از «هوشنگ مرادی کرمانی» و «اومبرتو اکو».
با پیشنهادهای «عاطفه اسدی» و «اعظم اسعدی» همراه باشید.
اولین کتاب منتشرشدهی «هوشنگ مرادی کرمانی» نویسندهی مشهور ایرانی که از چهرههای شناختهشدهی ادبیات کودک و نوجوان است، مجموعهداستانی است به نام «معصومه». کتاب در سال ۱۳۴۹، توسط «چاپ فیروز» منتشر شده و دارای ۱۲ داستان کوتاه است که بین سالهای ۱۳۴۷ تا ۱۳۴۹ نوشته شدهاند؛ یعنی بازهی بیست و چهار تا بیست و شش سالگی نویسنده.
اولین ویژگی برجستهی تمام این داستانها، واقعگرا بودن آنهاست و رخ دادن قصه در یک بستر رئال. دومین ویژگی مهم، این است که تمام داستانها کمابیش مربوط میشوند به قشر فقیر و کمدرآمد جامعه. در نتیجه طبیعی است که در زمینههای مختلف، اعم از سوژهیابی، دیالوگنویسی و خلق لحن، داستانها شباهتهای اساسی با هم داشته باشند. دغدغهمند بودن نویسنده و توجهش به مسائل اجتماعی، در تمام کتاب به چشم میخورد.
با وجود این شباهتها، نویسنده تقریباً در هیچ داستانی خودش را خیلی تکرار نکرده است. اگرچه داستانها خیلی از نظر ژانر و سبک و سیر فراز و فرود و گره و اتفاق و… خلاق نیستند، اما در زمینهی انتخاب راوی و مرکزیت دادن به شخصیت اصلی و حتی تا حدی تابوشکنی در ادبیات، میتوان آنها را داستانهایی پیشرو و خواندنی نسبت به زمان چاپشان دانست.
برای مثال، یکی از داستانها دربارهی عشق به زن متأهل است. یا در اکثر داستانها، تمایلات جنسی آدمها و صحبت کردن از این کشش، چیزی در لفافه و مخفی نیست. نویسنده حتی در داستانی که مربوط میشود به سرنوشت دختری که ظاهراً قربانی تجاوز توسط ناپدریاش است، بدون قضاوت به ماجرا نگاه کرده و تصویر ناپدری را کاملاً سیاه نشان نمیدهد. این مسئله تقریباً در تمامی داستانهای کتاب، مشهود است.
به نظرم مرادی کرمانی در این کتاب هرجا که به سمت شخصیتهای کودک و نوجوان رفته، موفقتر عمل کرده است. برای مثال در داستان «خزینه»، «فاطی» دختر نوجوانی است در حال درد کشیدن برای سقط جنین که ترس و شور و هیجانها و حتی توهماتش، بهعنوان یک نوجوان خیلی ملموسند. یا در داستان «کار نیک» که راوی کودکی است که در یتیمخانه زندگی میکند، فضاسازی و لحن ویژهی یک بچه خیلی باورپذیر است. چنین تجربههایی را به شکل پختهتر در مجموعهداستان «پلوخورش» از همین نویسنده که از کارهای نسبتاً جدید او تشکیل شده است، میتوان مشاهده کرد. اما همچنان از بین کارهایی که از مرادی کرمانی خواندهام، کتاب «بچههای قالیبافخانه» را ترجیح میدهم. «قصههای مجید» که شاید شناختهشدهترین کارش باشد را متاسفانه هنوز نخواندهام و فقط اقتباس چندقسمتی «کیومرث پوراحمد» از آن را دیدهام.
در این مجموعه، من داستانهای «بره» و «خزینه» را دوستتر داشتم؛ در اولی، تصویر خودکشی کردن یک برهی آمادهی قربانی شدن، از لحاظ نمادین خیلی جذاب بود و در خزینه هم فضا/مکان داستان و تجربهی شکلی از جریان سیال ذهن و نثر متناسب با توهمات راوی، خیلی فضای نو و جدیدی بود. اما داستان «معصومه» که اسم کتاب را هم به خود اختصاص داده، اگرچه از لحاظ نثر و توصیف و تصویر همچنان خوب است و صحنههای دردناک و ملموسی هم دارد، اما به نظرم خاصترین داستان مجموعه نیست و میشد اسم کل کتاب را معصومه نگذاشت.
از میان این دوازده داستان، بسیاریشان تقریباً فراز و فرود خاصی ندارند و صرفاً برشی هستند از زندگی یک شخصیت. اما بعضی داستانها هم اتفاق و گره در دل خود دارند و تا حدی وابستهاند به ضربهی پایانی. ظاهرا مواردی مثل دوگانگی زبان در آنها را هم باید بهعنوان ویژگی ادبیات آن روزها پذیرفت، نه ایراد.
خود نویسنده در «به جای مقدمه» ابتدای کتاب، متواضعانه میگوید که این داستانها صرفاً سیاهمشقهای او هستند. من فکر میکنم سیاهمشقهای اولیهی مرادی کرمانی (که البته اکثراً قبل از کتاب شدن، در نشریات مختلف منتشر شده بودند) برای مخاطب امروز هم هنوز جذابیت نسبیای دارند. بهخصوص برای کسانی که داستان مینویسند، کتاب با آن توصیفات زنده و جزئینگری، لحنهای خاص و دغدغههای اجتماعی پشت هر قصه، میتواند هم آینهای از جامعهی سالهای مد نظر داستانها باشد، و هم یک کلاس نویسندگی برای بهتر دیدن.
خواندن کتاب را پیشنهاد میکنم.
● عاطفه اسدی ●
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️
«نام گل سرخ» از اومبرتو اکو نویسندهی ایتالیایی را با ترجمهی شهرام طاهری خواندم.
داستان راهبی که زمانی قاضی دادگاه تفتیش عقاید بوده است. در پی خبر قتل در صومعهای واقع در ایتالیا، راهب که ویلیام نام دارد، به همراه شاگردش ادسو راهی صومعه میشوند. با راهبان دیگر صومعه آشنا میشوند، ثروتمندان و قدرتطلبان صومعه و مردم فقیر اطراف صومعه را میبینند. اواخر قرون وسطی است و هنوز کلیسا قدرت دارد. ویلیام راهب باهوش و زرنگی است. با پیدا کردن نشانهها سعی در حل راز قتل و شناخت سرچشمه و دلیل قتلها دارد. اودسو شاگردش که آن زمان جوان ۱۶ سالهای بوده، در زمان پیری تصمیم به نوشتن وقایع آن سالها میکند. او از هنگام ورود به صومعه تا روز هفتم که راز قتلها آشکار میشود، ماجراها را بیان میکند.
اگرچه من کتاب را دوست داشتم اما شاید برای مخاطب امروزی حوصله سربر باشد. من مثل یک فیلم با جزییات میتوانستم جملات را تصویرسازی کنم. مخصوصا قسمت استدلالهای ویلیام برایم جالب بود.
اول هر فصل راوی توضیح مختصری در مورد فصل پیشرو میدهد. به نظرم اینطوری خواننده را بیشتر کنجکاو میکند.
در هر فصل ضمن بیان وقایع، داستانهایی را که قبلا شنیده است و بهخاطر میآورد، یا همان موقع میشنود، بیان میکند.
نویسنده در این کتاب به سیاستهای کلیسا، نظام اقتصادی و سیاسی جامعه و فقر نقد میکند.
در ادامه چند جمله از کتاب:
«دجال از قبیلهی یهودیان نمیآید، از کشوری دوردست نمیآید. و آنچه راویان در این باره میگویند، درست نیست. دجال ممکن است از خود تقوا و پرهیزکاری زاییده شود، دجال از عشق مفرط به خدا یا حقیقت به وجود میآید. همچنان که ارتداد بوسیلهی قدیسین و اشخاص مسحور و غیبگویان به وجود میآید.»
در سال ۱۹۸۵ ژان ژاک آنو کارگردان فرانسوی با اجازهی اومبرتو اکو فیلمی بر اساس این رمان ساخته است. در مقدمهی مترجم نوشته شده است، چون آنو کارگردان فیلم کارش را با ساختن فیلم مستندی دربارهی نقاشی و گچبری در کلیساهای سبک رومی آغاز کرده است و دورهی هنرهای قرون وسطی و زبان رومی را به پایان رسانده است، توانسته است در ساختن این فیلم موفق باشد. من هم فیلم را دوست داشتم. حتی بیشتر از کتاب. مخصوصا بازی خوب شان کانری. و سایر راهبهها. فیلم هم دقیقا مثل کتاب از نگاه ادسو شاگرد ویلیام روایت میشد. قسمتهایی در فیلم بود که ادسو در آن صحنهها حضور نداشت، هرچه به اواخر فیلم نزدیکتر میشویم، این صحنههایی را بیشتر میبینیم. نمیدانم چنین نقدی به فیلم وارد است یا نه میتوان با توجیه اینکه راوی از زبان بقیه شنیده است، خود را قانع کرد. چون زبان کتاب قدیمی است و حجمش هم زیاد، ممکن است خواندنش خستهکننده باشد. پیشنهاد میکنم فیلم را حتما ببینید و سر فرصت سراغ کتاب هم بروید.
● اعظم اسعدی ●