(برای روان های درهم شکسته و پاشیده شده)
آقای احمدی ساعت ۶:۳۰ صبح به جای زنگ هشدار موبایلش، با صدای پیامک بانک بیدار شد: «مشتری گرامی، بابک احمدی. به دلیل عدم پرداخت اقساط حساب شما مسدود گردیده است. لطفا هرچه سریعتر جهت پرداخت اقساط خود به بانک مراجعه فرمایید.» آقای احمدی برای چند ثانیه به موبایلش خیره ماند و بعد کنارش گذاشت. پاکت سیگار را از پایین تخت برداشت، نخی آتش زد و به سقف خیره شد. با چشمان وقزده نگاهش را از سقف گردوخاکگرفته بر نمیداشت. زیر سیگاری را از زیر تخت پیدا کرد. تا خرتناق پر از فیلتر سیگار بود. یک هفتهای میشد که خالیاش نکرده بود. خواست بیاوردش بالا و بگذارد کنارش که زیرسیگاری به لبهی تخت گرفت و تمام سیگارها و خاکستر و کثافت درونش ریخت به روی فرش. آقای احمدی چند ثانیه خیره ماند به گندی که بالا آورده بود. بعد زیرسیگاری را گذاشت کنارش توی تخت و خاکستر سیگارش را تکاند تویش. سیگار را که تا ته کشید، بلافاصله یکی دیگر روشن کرد و آن را هم تا آخر کشید. بلند شد. رفت به آشپزخانه. اجاق را روشن کرد و چای دیشب را گرم کرد. نان را از فریزر درآورد و تکیه داد به قوری تا نرم شود. یخچال را باز کرد. خالی بود. پنیر نداشت. همانطور یخچال خالیاش را برانداز کرد، بعد رفت سراغ چای. نگذاشت کامل داغ شود. چای ولرم را بدون قند هورت کشید. چند گاز به نان خالی زد و دوباره سیگاری روشن کرد. رفت سراغ لباسهایش. لباسهایش را آورد توی هال و انداخت روی مبل. تلویزیون را روشن کرد: «دلار از مرز 40 هزار تومان گذشت. به گفتهی رسانههای داخلی، نرخ تورم در ماه گذشته از 56 درصد عبور کرده است. وزیر اقتصاد…». تلویزیون را خاموش کرد. همچنان که جورابهایش را می پوشید، گربهاش را صدا زد: «پشمک… پشمک…» صدایی شنیده نشد. عادت داشت همینکه گربهاش را صدا بزند، بیاید و خودش را به او بمالد و طلب غذا کند، اما این بار واکنشی از طرف همدم ده سالهاش ندید. به اتاق رفت، محل زندگی و جستوخیز پشمک. روی تشکش خوابیده بود.
– هی پشمک. چقدر میخوابی دختر جان. پاشو بیا غذا بخور. بدو دختر.
پشمک تکان نخورد. معمولاً حتی در خواب وقتی صدای صاحبش را میشنید، گوشهایش تکانی میخورد. اما اینبار همانطور ساکن مانده بود و تکان نمیخورد. آقای احمدی رفت سمتش. لمسش کرد. بدنش سرد و سفت شده بود. بغلش کرد. گربه همانطور خشک و سرد به آغوش آقای احمدی کشیده شد. پشمک مرده بود. آقای احمدی به سر و گوشش دست کشید: «پشمک… بابا… پشمکی…» گربه تکان نمیخورد. نفس نمیکشید. آقای احمدی همانطور که جسد دخترش را بغل گرفته بود، آمد روی مبل نشست. گربهی مرده را نگاه میکرد و به سر و بدنش دست میکشید. خیره شده بود به جسد رفیقِ ده سالهاش. چشم ازش بر نمیداشت. به موهای حنایی و لطیفش دست میکشید. دم قشنگ و بیجانش را در دست گرفته بود. دمی که هرروز برای صاحبش تکان میخورد و دلبری میکرد. گربه را زمین گذاشت. درست روبرویش. سیگار دیگری روشن کرد. خاکسترش را همانجا روی فرش میریخت. سیگار را که کشید، بلند شد و به حیاط رفت. بیل برداشت و در باغچهی کوچکش زمین را کند. برگشت داخل خانه. گربه را برداشت و برای آخرین بار جسدش را نگاه کرد، جسد قشنگ و حناییاش را. بعد رفت سراغ کمد لباسش، زیباترین و شیکترین پیراهنش را برداشت. گربه را به دقت لای پیراهنش پیچید. بعد جسد کفنپیچشده را به باغ برد و چال کرد. رویش خاک ریخت. بالای قبرش سیگار دیگری کشید. آمد به خانه. دست و صورتش را شست. ساعتش را نگاه کرد. دیر شده بود. رییس اداره حتماً بابت تاخیرش، خواهر و مادرش را یکی میکرد. سریع لباس پوشید. دروازه حیاط را باز کرد و نشست پشت ماشین. ماشین استارت نمیزد. چند بار تلاش کرد. بیفایده بود. پیاده شد. به اتومبیلش نگاه کرد. چند ثانیه به اتومبیل لگنش خیره شد و بعد پیاده از حیاط خارج شد و رفت به سمت ایستگاه تاکسی.
با چهل دقیقه تاخیر به اداره رسید. همکارش گفت: «رییس پِیِتو میگیره. گفت هروقت اومدی بری دفترش. دهنت سرویسه احمدی…»
احمدی توجهی نکرد. پشت میزش نشست و به کارش مشغول شد. چند دقیقهای که گذشت، رییس از اتاقش بیرون آمد و داد زد: «پس این احمدی کدوم گوری…» و چشمش به بابک احمدی خورد. آمد سمتش و فریاد زد: «کدوم گوری هستی مرد حسابی؟! مگه من اینجا پول مفت دارم که بهتون بدم؟ بار دهمته. هردفعه یه بهونهی مزخرف میاری. چیکار می کنی مرد حسابی؟! این سر کار اومدن به درد خودت میخوره. منتظرم یه بار دیگه فقط یه دقیقه، فقط یه دقیقه دیر کنی، حکم اخراجت رو میذارم جلوت! فهمیدی؟!» احمدی سری تکان داد و دوباره نشست سر جایش و مشغول شد. همکاران آقای احمدی تا چند دقیقه به خونسردی همکارشان خیره بودند. هیچ اثری از غم، خشم یا ناراحتی در چهرهاش دیده نمیشد. آقای احمدی چند ماهی میشد که عوض شده بود، یک جورهایی عجیب شده بود.
– میدونی بابک، دارم دیوونه میشم. دیگه به اینجام رسیده. قبلاً هم بهت گفته بودم. دوست دارم یا خودمو بکشم یا زنمو. زنم جلو چشمم بهم خیانت میکنه. همیشه سرش تو گوشیه و نیشش بازه. میدونم با یکی هست. میدونم دوستپسر داره. از همون اول اشتباه کردم گرفتمش. کل فک و فامیل، کل دوست و آشناها بهم گفتن که زن خوشگل نگیرم. همه میگن زن خوشگل مال شوهرش نیست، مال بقیهس. راست میگفتن. من خاک بر سر عاشق بودم، خر بودم، نفهمیدم. درگیر زیبایی و قشنگیش شده بودم، درگیر دلبریهاش شده بودم. حالا به حرفشون رسیدم. زنم با یکی هست؛ شایدم با چند نفر… نمیدونم. همش سرش تو گوشیه… همش با کلی آرایش میره بیرون و تا آخر شب نمیاد خونه. هروقتم میاد نمیذاره بهش نزدیک شم. میگه خستم. راست میگه. خیلی خستهس، خیلی! آخر شبا که میاد خونه حسابی لش و داغونه. آرایششم تقریبا پاک شده… حتماً… حتماً با یکی…
به اینجا که میرسد، بغضش میترکد و میزند زیر گریه. بعد ادامه می دهد: «امّا میدونی… من الاغ، من بیشعور هنوز عاشقشم! با اینکه همش تن و لباساش بوی مردای دیگه رو میده، بوی بدن و عطر یکی دیگه رو میده… با اینکه دیگه نمیذاره بهش نزدیک شم… اما زیباییش منو دیوونه میکنه. میدونم… میدونم جلوی چشمم بهم خیانت میکنه، اما دست خودم نیست. عاشقشم.
بابک احمدی در طول صحبتهای همکارش به او خیره بود. فقط خیره بود و چیزی نمیگفت. هیچ حس همدردیای هم در صورتش دیده نمیشد. همکارش کمی گریه کرد، بعد اشکهایش را پاک کرد و برگشت سر کارش.
ساعت چهار بعدازظهر بود که اداره تعطیل شد. بابک احمدی کیفش را برداشت به خیابان زد. میرفت به سمت کتابفروشیای که همیشه از آنجا کتابهایش را میخرید. صاحبش پیرمردی بود که کم حرف میزد. درواقع اصلا حرف نمیزد. فقط موقع حساب کردن میگفت: «قابل شما رو نداره جَوون.» همین ویژگی پیرمرد کافی بود که بابک احمدی برای تهیهی کتاب همیشه آنجا را ترجیح دهد. از باقی کتابفروشیها بدش میآمد. کارکنانش عین سیریش میچسبیدند به آدم: «میتونم کمکتون کنم؟ چه کتابی احتیاجی دارید؟ چه کتابی مد نظرتونه؟ میتونید به میز پرفروشهامونم یه نگاهی بندازید.» از این فروشندهها متنفر بود. در کتابفروشی پیرمرد میتوانست یکی دو ساعتی به راحتی بگردد و در سکوت انتخابش را بکند. در مسیر کتابفروشی بود که سر و صدایی توجهش را جلب کرد:
– دخترم، یه لحظه میای اینجا؟
– نه خانم. مزاحم نشو.
– دخترم یه لحظه بیشتر وقتتو نمیگیرم.
– دستتو بکش. ولم کن.
ون سبزرنگ ایستاده بود کنار خیابان و زنی چادری چسبیده بود به دست دختری نوجوان. دو مرد اونیفورمپوش نیز کنارش بودند. بابک احمدی ایستاد و تماشا کرد.
– دختر گلم. چرا عصبی میشی. خواستم بگم شالت چقدر بهت میاد. اگه کامل بکشیش رو سرت خیلی قشنگتر میشی.
– بیا. کشیدم رو سرم. حجابم کامله. حالا ولم کن برم.
– یه دقه بیا یه تعهد هم بده، بعد میتونی بری دخترم.
– شالمو که کشیدم رو سرم. دیگه چی میخوای؟ ولم کن دیگه.
دو مرد به دختر نوجوان نزدیک شدند: «خانم! بفرما داخل ون، یه تیکه کاغذو امضا کن بعد برو پی کارت!»
– نه! نه! می خوام برم خونه. ولم کنین!
صدای جیغ و فریاد دختر بلند شد. دو مرد به زور دختر را کشیدند به سمت ون. دختر فریاد زد. خیابان خلوتی بود و کسی نبود که به کمک دختر برود. فقط آقای احمدی آنجا ایستاده بود. یکی دو نفر رهگذر هم که غائله را دیدند، سریع از ون دور شدند. دختر در حین تقلا کردن، با نگاهش پی نجات دهندهای میگشت. نگاهش ماند روی بابک احمدی: «آقا تو رو خدا… آقا التماست میکنم… کمکم کن… آقا نذار منو ببرن… آقا التماس میکنم کمکم کن…» دختر را سوار ون کردند، در را بستند و نگاههای پر از اشک و التماس دختر پشت شیشهی دودی ون گم شد. ماشین گازش را گرفت و رفت. بابک احمدی خیره ماند به ونی که میرفت. ون هر چه دور و دورتر میشد، دستان آقای احمدی بیشتر مشت میشد. آنقدر دستش را مشت کرد که ناخنهایش، کف دستش را زخمی کردند. با همان دست خونیاش، سیگار روشن کرد. در پیادهرو نشست و تکیه داد به دیوار، سیگارش را تا انتها کشید و بعد راه افتاد به سمت کتابفروشی. وارد کتابفروشی شد. چند دقیقهای در آنجا قدم زد و بعد کتاب «محاکمه»ی کافکا را برداشت و رفت که حساب کند. پیرمرد مثل همیشه گفت: «قابل شما رو نداره جَوون.» بابک احمدی دست به جیب برد که کارت بانکیاش را به پیرمرد بدهد اما دستش در جیبش ماند و چند ثانیهای ماتش برد. یادش افتاد که بانک حسابش را مسدود کرده است. کیف پولش را باز کرد. پول نقد زیادی ندشت. اگر کتاب را میخرید، کرایه تاکسی برایش نمیماند. بی هیچ حرفی کتاب را برد گذاشت سر جایش و بیتوجه به حرفهای پیرمرد که میگفت «چی شده پسرجان؟ کجا میری؟» از کتابفروشی خارج شد. هنوز چند قدمی برنداشته بود که تنها دوست صمیمیاش تماس گرفت.
– سلام بابک.
– سلام.
– کجایی؟
– از اداره تعطیل شدم، دارم میرم خونه. تو کجایی؟
– مثل همیشه. سر ساختمون حمالی میکنم. میگم که… سرکارگر برای دو ساعت رفته خونه و اینجا نیست. میای یه سیگار بکشیم؟ چایی هم هست.
– میام.
بابک احمدی تاکسی گرفت. بین راه به دوستدخترش پیامک داد: «من دو سه ساعتی دیرتر میام خونه. کلید که داری. برو خونه و یه املتی چیزی درست کن تا بیام. راستی پشمک دیشب مرد.»
رسید به ساختمان نیمهکارهای که دوست صمیمیاش در آن کار میکرد. پایین ایستاد و به ساختمان ده یازده طبقه نگاه کرد. تماس گرفت: «سلام. طبقه چندمی؟ نگو طبقه آخر که حال ندارم تا اون بالا بیام…»
– سلام. من طبقه پنجمم. الان میام لبه، منو میبینی. بیا بالا…
رفیقش آمد لبهی طبقه پنجم و داد زد: «سلام بابک… من اینجام… بیا بالا. چایی هم …»
پایش یک لحظه لغزید، تعادلش را از دست داد و از طبقهی پنجم سقوط کرد. درست پیش پای آقای احمدی افتاد بر زمین و سرش عین انار ترکید و تکههای مغزش مثل دانههای انار پاشید بیرون. قسمتی از سر ترکیدهاش هم پاشید به لباس آقای احمدی. بابک احمدی خیره شد به جسد متلاشیشدهای که خون مثل آبشار از آن شره میکرد. همانطور ماتش برد و توان نداشت که حتی دست و پایش را تکان دهد. برای چند ثانیه انگار بدنش قفل شد و توان نفس کشیدن را از دست داد. ریههایش باز و بسته نمیشد. داشت خفه میشد. هرچه زور میزد که نفس بکشد، نمیتوانست. آخر سر با داد و فریاد و هجوم مردم، قفل بدنش باز شد و توانست نفس بکشد. جمجمهی رفیقش ترکیده بود. زانو زد و کنارش نشست. تکانش داد: «حالت خوبه؟ میبریمت دکتر، بهت سرُم میزنن. حالت خوب میشه. پاشو…» جنازهاش را برگرداند. صورتش در اثر برخورد با زمین ترکیده بود. گفت: «صورتتم با یه جراحی پلاستیک خوب میشه. نگران نباش…» مردم که به سمت جنازه هجوم آوردند، آقای احمدی راهش را کشید و رفت به سمت خانه. تا برسد به خانه شش نخ سیگار کشید. همه را تا نصفه میکشید و سیگار بعدی را روشن میکرد. همین که کلید انداخت و وارد خانه شد، از اتاق خواب سر و صدایی شنید. دوست دخترش حتماً املت را آماده کرده بود تا با هم در سکوت بخورند. رفت و در اتاقخواب را باز کرد. دو تن لخت بههم آمیخته بودند و در هم میلولیدند. دوستدخترش لخت مادرزاد در بغل یک پسر بود. هردوشان شوکه شدند. دختر جیغ کشید و پسر هم وا رفت. هردو قدرت تکلمشان را از دست داده بودند. پسر رسماً به خودش شاشید. دختر تتهپتهکنان چیزی گفت امّا نامفهوم بود. آقای احمدی آهی کشید. سیگاری روشن کرد و همچنان که به دو تن لختِ شوکهشده خیره مانده بود، سیگارش را تا نیمه کشید. در طول کشیدن سیگار، آن دو هیچ تکانی نخوردند. پسر از آن لاغرمردنیهای بچهسوسول بود. گریه میکرد. سر جایش خشک شده بود و گریه میکرد. حتی آنقدر توان نداشت که لباسش را بپوشد. دختر هم کلماتی نامفهوم ادا میکرد. آقای احمدی سیگارش را به دیوار مالید و خاموشش کرد. درِ اتاق خواب را قفل کرد و بعد به آشپزخانه رفت. کارد کثیفی که آغشته به پوست گوجه و کلم و اینجور چیزها بود را از ظرفشویی برداشت؛ با دقت شستش، خشکش کرد و به اتاق خواب رفت. در را باز کرد و رفت جلوی پسر ایستاد. دوباره سیگاری روشن کرد، یک پُک زد و بر لبانش گذاشت. پسر زبان باز کرد: «گه خوردم… گه خوردم…» آقای احمدی نگذاشت پسر سومین گه خوردمش را بگوید. کارد را مستقیم فرو کرد به سینهاش. پسر با چشمانی از حدقهدرآمده خرخر کرد. خون بالا آورد و تمام کرد. دوستدختر آقای احمدی شروع کرد به جیغ و داد زدن: «کمک! کمک! میخواد منو بکشه! مَردم کمک!» آقای احمدی بیتوجه به جیغ و دادهای دختر، کارد خونین را کشید به لباس پسر. تمیزش کرد. بعد رفت سراغ دختر. دختر از جیغ و داد دست کشید، مستاصل و گریان به آقای احمدی گفت: «بابک… دوستت دارم… ببخشید. من خیلی دوستت دارم. جبران می کنم…»
آقای احمدی گفت: «چرا واژهی دوست داشتن رو به گه میکشی فاحشهی قشنگم؟»
– توروخدا بذار برم. تو رو خدا. التماس میکنم…
آقای احمدی سیگار را از لبانش برداشت. کارد را گذاشت زیر کمربندش. با یک دست پس سر دختر را گرفت و با دست دیگر سیگار را به سر دختر نزدیک میکرد. سیگار را چسباند به پیشانی دختر و تا جایی که میتوانست فشارش داد. جیغ و فریادهای دختر بیفایده بود. آنقدر فشار داد که بوی پوست و گوشت سوخته بلند شد. سیگار را برداشت و به لکهی سرخ روی پیشانی دختر نگاه کرد. دختر گریهکنان گفت: «برم؟ حالا میذاری برم؟»
– برو.
دختر بلند شد. بیآنکه لباسهای زیرش را بپوشد، سریع شلوار و مانتویش را پوشید و خواست از اتاق خارج شود که آقای احمدی گلوی دختر را گرفت. خودش را از پشت به او چسباند، کارد را درآورد و فرو کرد به بدن دختر. دختر که داشت جان میداد، آقای احمدی دم گوشش گفت: «به تلافی خنجری که از پشت به زندگیم زدی…» دختر افتاد و تمام کرد.
آقای احمدی روی تخت نشست و به دو جنازهی گرم و تازه نگاه کرد. دختر با کاردی بر پشت تنش روی زمین افتاده بود و پسر با چشمانی باز روی تخت به دیوار تکیه داده و بیجان بود. با چشمانش انگار داشت دختر را نگاه میکرد. آقای احمدی سیگار روشن کرد. رو به جنازهی پسر گفت: «یعنی دوستدختر من، توی پیزوری و لاغرمردنی رو به من ترجیح داد؟ عجب! وایسا ببینم!» ملحفهی روی پایین تنهی پسر را کنار زد: «چیزی هم که تو دست و بالت نیست. یعنی عاطفه این هستهی خرما رو به من ترجیح داد؟ راستی سیگار میکشی؟ بذار یکی هم برای تو روشن کنم.»
سیگاری روشن کرد. گذاشت لای لبهای خونی پسر: «بیا پُک بزن. خجالت نکش. چیه؟ عاطفه بهت گفته سیگار نکشی؟ چند وقته باهمین؟ آخه مرد حسابی میخوای عشق ما رو بُر بزنی، خب بزن. ولی آخه تو خونهی من از این کارا میکنین؟ جا قحطه؟! تویی که از خودت جا نداری، گه میخوری عشق ما رو بر میزنی. بیا اینم نتیجهش. خوب شد؟! خوشبهحالت. عاطفه حتماً بهت گفته سیگار نکشی و برات ضرر داره. وگرنه یه پک میزدی. واقعا خوشبهحالت. عاطفه چقدر نگرانت بود. من آرزوم بود عاطفه یهبار بهم بگه سیگار نکش؛ یهبار بهم بگه نگران سلامتیمه. مطمئن باش سیگارو برای همیشه ترک میکردم. بهت حسودیم میشه. حالا کجا گم و گورتون کنم؟ آهان… بهترین جا رودخونهس. خیلی رمانتیک و عاشقانه به پای هردوتون چندتا بلوک سیمانی میبندم. هر دوتون باهم میرین کف رودخونه. یه زوج عاشق که تا آخر باهم کف رودخونه میمونن. قشنگ نیست پسر؟ هان عاطفه؟ نظر تو چیه؟!»
آقای احمدی بلند شد. رفت به حیاط. یادش آمد که صبح ماشین روشن نشد. کاپوت را بالا زد. کمی با محتویات ماشین ور رفت تا روشن شد. کمی طناب و چند بلوک آورد و گذاشت روی صندلی عقب ماشین. جنازهی هر دو را کشید و آورد انداخت توی صندوق عقب ماشین. دروازه را باز کرد. نشست پشت فرمان و خواست دنده عقب بگیرد و از خانه خارج شود که موبایلش زنگ خورد. ناشر کتابش بود: «سلام جناب احمدی. وقتبخیر. ببخشید دیروقت زنگ زدم. اگه مهم نبود مزاحمتون نمیشدم. واقعاً باعث تاسفه. نمیدونم چی بگم. میدونم چند سال برای نوشتنش زحمت کشیدید. اما کتابتون مجوز چاپ نگرفت. هرچی باهاشون کلنجار رفتیم، فایدهای نداشت. حتی به اصلاحیات هم راضی نشدند. کل کتاب رو رد کردند. متاسفم که…»
آقای احمدی تماس را قطع کرد. آه عمیقی کشید. احساس کرد عمیقترین آهی بود که در کل زندگیاش کشیده است. سیگاری آتش زد و چندین بار حرف ناشر را در سرش مرور کرد. برای نوشتن آن کتاب فلسفی پیرامون سعادت انسان پنج سال از عمرش را گذاشته بود. از ماشین پیاده شد. دروازه را بست. دو جنازه را از صندوق عقب بیرون کشید و دوباره برد به داخل خانه. انداختشان وسط هال. دوباره دروازهی حیاط را باز کرد. پشت فرمان نشست، دنده عقب گرفت و رفت بیرون.
چهل دقیقه بعد وقتی آقای احمدی برگشت، دو دبهی چهار لیتری دستش بود. نیمهشب بود. دبهها را گذاشت کنار جسدها و رفت دستش را شست. پاکت سیگارش را درآورد. یک نخ بیشتر نمانده بود. همان یک نخ هم کافی بود. آتشش زد. نشست روی مبل و با لذت تمام سیگارش را کشید. چشمانش را میبست و پُک میزد. لبانش با سیگار معاشقه میکرد انگار. کشید و کشید تا سیگار به نیمه رسید. سیگار نیمهکشیده را گذاشت لبهی میز. دبهها را برداشت و کل خانه را به بنزین آغشته کرد. دو اتاق، هال، روی پردهها و تابلوهای خانهاش و درنهایت روی دو جنازه بنزین ریخت. جنازهها را خوب با بنزین شست. کل خانه را بوی بنزین برداشته بود. عاشق بوی بنزین بود. نفس عمیقی کشید و عطر خوش بنزین را به درون ریههایش کشید. مقداری نیز ته دبه مانده بود. خالی کرد روی خودش. از سینه به پایینِ تنش را با بنزین خیس کرد. بعد سیگار نیم سوخته که حالا تقریبا تمامش بدل به خاکستر شده بود را برداشت و آخرین پُکش را زد. عمیق ترین پُک زندگیاش را به سیگار زد. به اجساد نگاه کرد و سیگار را پرتاب کرد روی جسد عاطفه.
در چند ثانیه کل خانهی آقای احمدی گُر گرفت. در تاریکی بیانتهای شب، خانهی آقای احمدی همچون خورشیدی داغ و سوزان کل محله را روشن میکرد. پیش از آنکه آتشنشانی و اورژانس برسد، همسایهها به وضوح داد و فریاد آقای احمدی را از میان کورهی آتش میشنیدند.
پس از یک ساعت که آتش گداختهی خانه خاموش شد، جز مشتی خاکستر و بوی گوشت پخته، چیزی باقی نمانده بود.