«از او میپرسم که پشیمان نیست؟ به آسمان قرمز بیابر نگاه میکند و میگوید که مگر میشود آدم از خوشبختی پشیمان بشود؟
در گوشش رازی را میگویم که تابهحال به هیچکس نگفته بودهام و در گوشم رازی را میگوید که تا حالا به هیچکس نگفته بوده است.
نگران هیچچیز نیستیم. منتظر هیچچیز نیستیم. بدون هیچ خاطره و آیندهای در میان زمان متوقفشده رها شدهایم. هر دو میدانیم که این فقط یک خواب است. به یکدیگر میچسبیم و تصمیم میگیریم هرگز از این خواب بیدار نشویم…»
آنچه خواندید یک پاراگراف از کتاب «هزار و چند شب» بود.
خواندن کتاب «هزار و چند شب» نوشتهی مهدی موسوی برایم تجربهای تازه و یگانه در ادبیات داستانی ایران بود. تجربهای با همان لذت کشف و دیوانگی که در زمان خواندن صد سال تنهایی مارکز داشتم، اما با بار لذتی عمیقتر؛ چون اینجا بستر داستان ایران است و شخصیتها انسانهای سرگشتهی معاصر ایرانی هستند. در این سالها که در تبعید هستم کمتر اثری را از نویسندگان تبعیدی خواندهام که از فضای روحی انسان معاصر ایرانی و تجربههای زیستهی نسل نویسنده دور نباشد. در مورد آثار منتشر شده در داخل هم همینطور بوده است.
«هزار و چند شب» تجربهای تازه و یگانه است به چندین دلیل، اول از همه اینکه سرشار از خلاقیت و تابوشکنیست، ذهن آزاد و بیپروای نویسنده بدون توجه به اخلاقیات مرسوم جامعهی ایرانی در راستای بیان آنچه در زیر متن کتاب جریان دارد، هر آنچه که لازم باشد را مینویسد، بدون سانسور و بدون خودسانسوری. این تجربهی خلاق در فرم کتاب و در محتوای کتاب همراستا پیش میروند، همانقدر که فرم رمان خلاقانه است، محتوای داستان هم خلاقانه است. تا پایان غافلگیرکنندهی داستان که آن هم اتفاقاً در دو سویهی متن یعنی هم در فرم و هم در محتوا غافلگیر کننده است. دلیل دوم اینکه نویسنده از ژانرهای ادبی بسیاری در کتابش بهره گرفته است، از روایت به سبک جریان سیال ذهن تا استفاده از امثال و حکایتها و حتی نقیضهای بر برخی حکایتهای شناخته شده. ارجاعات فرامتنی کتاب به بسیاری از آثار مهم سینمایی، ادبی، فلسفی، روانشناختی و… در جهت پیشبرد روایت و برای شناخت بهتر شخصیتها و البته توضیح تمام ارجاعات در پانوشت باز هم این تجربهی یگانه را برای من شیرینتر کرد. پانوشتی که حدود ۲۰۰ صفحه از کتاب را در بر میگیرد و به جرأت میتوان آن را یک دانشنامهی ادبی، فلسفی، سیاسی، هنری، تاریخی و جامعهشناسی دانست.
عشق و رسیدن به فلسفهی زندگی کردن در لحظهی حال مهمترین خصیصهی هزار و چند شب است، نکتهای که از ابتدای کتاب بارها و بارها به آن اشاره میشود، خواه در گفتگوی بین شخصیتها و خواه در اشارههای فراوان زیر متن کتاب. اما اینکه راوی داستان، حسین، که اتفاقاً خود نویسندهای تبعیدیست که به پوچی رسیده است، چگونه از دل جنگل پر آتش میگذرد، چگونه از طوفانها جان سالم بهدر میبرد، چگونه وقتی از سرزمینی میآید که در تاریخش نویسندگان بارها به قتل رسیدهاند، به آن لحظهی زندگی کردن در اکنون میرسد و آیا اصلاً جان سالم بهدر میبرد یا نه را باید در همسفر شدن با روایت بینظیر مهدی موسوی کشف کنید، همسفر شدن در مسیری که بدون شک از دل تجربهی زیستهی نویسنده و البته نسل ما و روزگار ما شکل گرفته است، همسفر شدن در یک مسیر عرفانی و به دید من پستمدرن. این ایده در تمام کتاب بارها و بارها تکرار میشود، چنگ زدن به ریسمان عشق و زندگی کردن در لحظهی اکنون. در این روزها که نهیلیسم در بسیاری از آثار داستانی ادبیات معاصر تبدیل به یک مد شده است، «هزار و چند شب» به ستایش عشق و شادی و زندگی میپردازد، اگرچه در بستری پر از غم و رنج که ماحصل شرایط زیست انسان ایرانی در دوران ماست.
داستان از آنجایی آغاز میشود که حسین با صحنهای مواجه میشود که دوست دخترش یک اسلحهی پر را رو به او نشانه گرفته است و از او میپرسد: «چه جور تونستی؟»
تمام روایت کتاب در فاصلهی بین شلیک شدن یا نشدن اسلحه میگذرد، در ذهن راوی که به دنبال پاسخی برای پرسش شهرزاد میگردد. نویسنده به عقب برمیگردد، به عقبتر برمیگردد، اسطورهها را در قامت زنانی معاصر از دل خاک بیرون میآورد. شیرین، لیلی، منیژه و شهرزاد که حالا در دنیای معاصر ما برای عشق، بقا و زندگی تلاش میکنند. مسلماً آنها در این دنیای شلوغ تنها نیستند، ما در هر مواجهه با یک شخصیت تازه، با راوی غیرقابلاعتمادی روبهرو میشویم که نمیدانیم کدام روایتش را باید بپذیریم! نویسنده با مهارت، شخصیتهایی را به دنیای «هزار و چند شب» دعوت میکند که اغلب در تاریخ معاصر و کهن ما صدایی نداشتهاند و آنها را در موقعیتهای واقعی قرار میدهد، نه در فضای بستهی آپارتمانی بدون زمان و مکان. اینگونه است که ما با روایت قتلهای زنجیرهای نویسندگان در داستان، نفسمان بند میآید، با خواندن روایت شیرین، چشمهایمان از اشک پر میشود، فرهاد را دوست میداریم، رنج منیژه رنج ما میشود و حتی از دست تیگلارها، آن موجودات فضایی عجیب هم حرص نمیخوریم، لیلی را با تمام وجود درک میکنیم و با شیدای دیوانه، آن بخش دیوانهی سرکوبشدهی وجود خودمان را پیدا میکنیم، اصلاً در هر بخشی از کتاب تکهای از خودمان را پیدا میکنیم، خودمان یعنی ما ایرانیهای نسل بعد از انقلاب، مایی که زندان رفتیم، که بهایی بودیم، که گرایش جنسی متفاوتی داشتیم، که عاشق شدیم و از عشق منعمان کردند، که ماندیم یا نماندیم و مجبور به زندگی در تبعید شدیم؛ ما، همهی ما ایرانیهای سرگردان معاصر…
مهدی موسوی در رمان «هزار و چند شب» از تاریخ معاصر و نامهای بسیاری از شخصیتهای حقیقی بهره برده است، اما هرگز در دام شعارزدگی نیفتاده است، او بسیار استادانه روایت داستانی خودش را پیش برده و یک اثر ادبی- هنری خلاق از خود بهجا گذاشته، در واقع بهتر است بگویم او خیال و خلاقیت ادبی را با تاریخ زندهی معاصر تلفیق کرده است.
نویسنده با تخیل و البته حتماً با دانش ادبی بالایی که دارد توانسته است استفادهی کمنظیری از بعضی خردهفرهنگها و رسوم سنتی مثل جنگیری، فالگیری، کفبینی، مراسم زار و… در به وجود آوردن خردهروایتها در داستانش داشته باشد و از آنها در جهت پیشبرد زیر متن روایت به درستی استفاده کند، بدون اینکه حتی یک لحظه از مسیر داستان و شکل ادبی داستان خارج شود. او با تکنیکی بینظیر بارها به نظریات روانشناختی فرویدی در قالب داستان اشاره میکند و برای درک شخصیتها به مخاطب کلید میدهد. و بارها ما را با جبر دردناکی روبهرو میکند که هیچ اختیاری برای تغییرش نداریم؛ جبر زندگی و انتخابهایی که بر عهدهی ما نیست.
نکتهی مهم دیگر توجه به اسامی فصلها در کتاب است، در رمان «هزار و چند شب» اسم هر فصل، مثل کلیدیست که شما با آن قفل صندوق مربوط به آن فصل را باز خواهید کرد و وارد دنیای «هزار و چند شب» خواهید شد. هیچ جمله و کلمهای در «هزار و چند شب» بیهوده استفاده نشده است. چون نمیخواهم داستان را لو بدهم برایتان مثال نمیزنم، اما این را بدانید که نویسنده حقیقتاً کتاب را مثل یک ساختمان بزرگ، آجر به آجر چیده است، شما میتوانید کدها را نگیرید و فقط از زیبایی کلِ نما لذت ببرید، اما اگر کمی دقیق باشید، برایتان کلی کلید گذاشته است، کلیدها پنجرهها را باز میکنند و چشمانداز شما کاملتر میشود، اما اگر علاوه بر دقت داشتن، جسور هم باشید، درهای مخفی را میبینید، پشت هر در مخفی هم همیشه یک تجربهی تازه است.
رمان هزار و چند شب یک رمان عصیانگر است، اما عصیانی از جنس هنر و ادبیات، باید در مورد تک تک شخصیتهای اصلی و حتی فرعی کتاب بنویسم، در مورد شخصیتپردازی بینظیر نویسنده، در مورد تعهدش به رنج انسان، در مورد شیدا، حسین، شیرین، منیژه، لیلی، ممد خطخطی و عاطفه، عاطفه، عاطفه که از کتاب «گفتگو در تهران»، رمان قبلی مهدی موسوی با ما مانده بود، در مورد تکتک روایتها، در مورد لایهی فلسفی و عرفانی که در تمام داستان جریان دارد؛ اما نگران لو رفتن داستان میشوم که به شدت جذاب است و مخاطب حق دارد در لذت کشفش دخیل باشد. «هزار و چند شب» را در ابتدا بدون خواندن پانوشتها بخوانید، بعد از تمام شدن داستان و خواندن پانوشتها داستان را یکبار دیگر بخوانید تا زوایای پنهانش را کشف کنید. حالا کتاب را میبندید، اما «هزار و چند شب» شما را رها نمیکند، برمیگردید و اینبار قسمتهایی را که علامت گذاشتهاید دوباره میخوانید و احتمالاً مثل من منتظر رمان بعدی نویسنده میمانید و در دل آرزو میکنید که کاش مهدی موسوی، حسین و شیدا و عاطفه را رها نکند، همانطور که برخی از شخصیتهای دوستداشتنی کتاب «گفتگو در تهران» را رها نکرد و آنها به «هزار و چند شب» آمدند. تجربهی خواندن «هزار و چند شب»، این لذت ادبیات ناب را از دست ندهید.
چند سالی هست که