این روزها که اسم فیلم دانمارکی Druk (به انگلیسی: Another round) که به تازگی اسکار بهترین فیلم خارجیزبان را هم برده زیاد شنیده میشود، بد نیست سری به سینمای توماس وینتربرگ قبل از Druk بزنیم و به فیلمهای دیگرش هم سرک بکشیم. Kollektivet یا به انگلیسی The commune که در فارسی هم به «کمون» معروف است، یکی از فیلمهای شناختهشدهی اوست که در سال ۲۰۱۶ منتشر شده، اما شاید نسبت به سایر کارهای او کمتر دیده شده باشد. این فیلم از نامزدهای دریافت «خرس طلایی» جشنواره برلین در سال ۲۰۱۶ نیز بوده است.
داستان فیلم در سالهای دههی ۷۰ میلادی اتفاق میافتد و از یک زاویهدید بدون قضاوت و جذاب، به نمایش شکلی از زندگی کمونی میپردازد. بعد از مرگ پدر «اریک»، او و همسرش «آنا» که گویندهی اخبار تلویزیون است، برای تحویل گرفتن خانهی موروثی بزرگشان و فروش آن اقدام میکنند اما در نهایت با همفکری یکدیگر و البته اصرار بیشتر از جانب آنا، تصمیم میگیرند این خانهی وسیع را با خانوادههای دیگر سهیم شوند و همگی در کنار هم، یک خانوادهی بزرگتر تشکیل بدهند تا هم در هزینهها صرفهجویی شود و هم یک تجربهی تازه داشته باشند. بعد از آن کمکم خانوادههای مناسب را پیدا میکنند و قوانین زندگی در کمون را با کمک هم مینویسند و خلاصه، همهچیز هم خوب و خوش پیش میرود تا قبل از رخ دادن یک اتفاق.
«توماس وینتربرگ»، این کارگردان ۵۱ سالهی جذاب دانمارکی که یکعالمه جایزهی مختلف هم در کارنامهاش میشود پیدا کرد، نگاه دوربینی و خاص خودش را به روابط آدمها و پیچیدگیهای آن دارد. همانطور که روابط انسانها و بهخصوص چالشهای میانسالی از دغدغههای «وودی الن» هم هستند، وینتربرگ هم به شیوهی خودش ریزبینانه به این مسائل نگاه میکند، البته نگاهش از بدبینی جذاب و آشنای وودی النی خالی است و اتفاقاً، امیدوارانهتر از این حرفهاست و خلاصه، جهانبینی و فلسفهی خاص خودش را دارد. او از ریزترین جزئیات مربوط به سوژههای انسانیاش، غافل نمیشود. در تمام خردهروایتهای مربوط به افراد ساکن در خانه که به موازات روایت اصلی فیلم پیش میروند، وینتربرگ یک گوشه میایستد و برشی از زندگی شخصیتهای کاملاً ملموس و خاکستریاش را روایت میکند بدون اینکه دچار کلیشهها شود، قضاوت کند یا نتیجه بگیرد و درس اخلاق بدهد.
اگر در Druk با امر «مشروب خوردن» به شکل یک مسئلهی نسبی برخورد میشود و کارگردان تاکیدی روی مطلقاً بد یا خوب دیدن آن ندارد، در کمون هم با آنچه در اذهان اکثریت جامعه، تحتعنوان «خیانت» تعریف شده، برخوردی متفاوت و از نظر مخاطب عام، آشناییزدایانه انجام میشود. «آنا» در برخورد با «اریک» و دوستدختر جوان او که وارد زندگیشان شده، آن زن کلیشهای و تیپیکی که اغلب در فیلمهای هالیوودی ترسیم میشود، نیست و صداقت همسرش را با بوسه و دلگرمی برای پیدا کردن یک راهحل، پاسخ میدهد. اما آیا ظرفیت آنا برای تغییر شکل ازدواجش، کافی خواهد بود؟ این سوالی است که در طی روایتهای مختلف فیلم، کارگردان میکوشد به آن پاسخ بدهد.
همزمان که مخاطب دارد دنبال جواب برای این سوال میگردد، خود آنا هم همراه بیننده مشغول کشف خودش شده و پر است از تضادها و احساسات مختلف. «ترینه دورهُلم» که خرس نقرهای بهترین بازیگر زن را برای این نقش دریافت کرده، زن سرخوش و پر انرژیای را به تصویر میکشد؛ زنی بشاش و آزاد؛ زنی که روزی بعد از سکس، از تابش مستقیم نور آفتاب به بدن چهل و چند سالهاش غرق لذت میشود و احساس خوشایندی دارد، و یک روز هم در مقابل نورهای شدید اتاق گریم تلویزیون، چروکهای دور چشم و موی وزکردهاش بیشتر به چشمش میآید و دستش را به سمت نور میبرد اما خبری از آن حس دلپذیر سابق نیست. یا یکی از شخصیتها، بچهی هشت یا نُه سالهای است که بهخاطر بیماری قلبی قرار است خیلی زود قلبش بایستد و بمیرد اما با همان سن کم، فلسفهی خاص و بامزهی خودش برای زیستن در لحظه را دارد و از هیچ فرصتی برای عاشق شدن، غافل نمیشود. وینتربرگ حتی برای دختر نوجوان این خانواده هم زاویهدید مختص به خود را خلق کرده و ابعادی از ماجرا که شاید از چشم بزرگترها دور مانده باشد را با دید یک نوجوان، بررسی میکند و ارتباط این دختر با اولین دوستپسرش هم در حاشیهی مسائل تنهی اصلی فیلم، معنا میگیرند و شکل دیگری از عشق و ارتباط انسانی را به نمایش میگذارند. این موارد، بهمنزلهی نمادهای دلپذیری هستند که کارگردان بدون توی ذوق زدن، در قصهاش جایگذاری کرده است؛ قصهای که شاید بد نباشد بهعنوان یک نکتهی حاشیهای، بدانید که وینتربرگ آن را با الهام از زندگی خودش نوشته.
تجربهی ورود نفر سوم به یک ازدواج که آنا و اریک با بازی خوب «اولریش تامسون»، در فیلم میکوشند با آن کنار بیایند، در ازدواج خود کارگردان نیز اتفاق افتاده؛ اما مسئلهی جذاب این است که وینتربرگ موقع نگارش فیلمنامه، بهجای اینکه تجربهی خودش بهعنوان یک مرد را روی کاغذ بیاورد، برعکس روی شخصیت زن اول تمرکز میکند و روایت را با محوریت او مینویسد؛ یعنی خودش را جای همسر سابقش میگذارد و تلاش میکند منصفانه و بیاغراق، ماجرا را از زاویهدید او تماشا کند و این پیام را بدهد که در یک بحران عاطفی، ماجرا را با چشمهای هرکسی که تماشای کنی، میتوانی حق را به او بدهی. نکتهی بامزه هم این است که نقش دوستدختر اریک در فیلم را، «هلن رینگارد» همسر دوم خود وینتربرگ بازی کرده. این امتحان زاویهدیدهای مختلف و تن ندادن به نگاه یکسویه و تکراری برای کشف ابعاد مختلف یک ماجرا، بهنظر من از جذابیتهای یک هنرمند است.
این روزها که فیلمهای هالیوودی بیشتر از همیشه پر از ایدههای تکراری و دمدستی هستند و روایتهای اکثرشان هم پر از قضاوت و یکسویهنگری است، بهنظرم تماشای سینمای اروپا میتواند ذهن بیننده را از این کلیشههای رایج تصفیه کند، و چه انتخابی بهتر از کارهای وینتربرگ؟