غاز همسایهی بدونِ تخم
اشتهای کباب خوردن بود
یک سفیدِ «فراسیاهی» که
نصفش از مرد و نصفش از زن بود
در لجن، نوک زدن به بیمیلی
شهوتِ چینهدانِ خالی بود
در لجن، دستوپا زدن یکجور
تن سپردن به دستمالی بود
گریهاش را به دستشویی بُرد
شدتِ زور بود و لذتِ درد
کنده شد از خود و به چاه افتاد
بعد احساس امنیت را کرد!
بعد احساس وحشت از خود را…
بعد کلِ دوگانگیها را…
بعد هر چیز را که تجربه کرد…
بعد تصویرِ مرغِ یکپا را…
■
خرِ خوبِ مُردّد از هر رنگ
خرِ قائم به ذاتِ اقدس خود
واژگون در کفِ زن و حمام!
مثل یک مرد، با «کدو» خر شد!
همزمان، طبقِ اصلِ «خود بودن»
از درون ماهیت عوض میکرد
ماه میشد میانِ سرخیِ آب
راه را سمت چاه گز میکرد
هرچه نزدیک شد به نزدیکی
حس نکرد اشتیاق دستی را
توسری خورد و سر به زیر انداخت
و جلو برد «بار هستی» را
خواب نقلونبات دید و بعد
پوچیِ دستوپا زدن را دید
بعد سر را به اینطرف کوبید
بعد سر را به آنطرف کوبید
■
مار خوشخطّوخالِ رنگارنگ
هستیاش را گذاشت زیر بغل
زن و مردِ درونِ خود را کُشت
تا بیاید به خانهی اول
به خودش فکر کرد و باقیِ راه
به خزیدن درون هر سوراخ
به سری که به سنگ خواهد خورد
به شکنجه شدن بدون «آخ!»
دورِ تیر چراغ برق خزید
فکر تکثیر نور در شب بود
لای هر بوتهای که شد خوابید
بس که از خستگی لبالب بود
تا به یک زخم تازه فکر کند
نیش زد زخم قبلیِ خود را
رفت آهسته توی سوراخ و
تجربه کرد هرچه میشد را
جعفر حبیبی