[بوسهای زد به من و زود مرا آتش زد
خستگی توی تنش بود، مرا آتش زد]
یک جهان خستهی خواب و تن تو خستهی تن
چه امیدی، چه امیدی دل تو داشت به من…
دل من سوخت، تنم سوخت به آوارگیات
کاش… شاید… بشوم مرهم بیچارگیات
سوختی زیر بدنهای عرقکردهی داغ
سوختم روی لبت: بوی بد استفراغ!
در همین چند دقیقه به دلت دل دادم
عشق: من تن به همین ورطهی مشکل دادم
خواستم در بغلت گریهی آخر باشم
خواستم از همهی عاشقها سر باشم
در خیالم به کجاهای نمیشد رفتم
به خیالات پر از بیخود بیخود رفتم
به خودم آمدم و روی زمین افتادم
همهی قصّهی من بود همین: افتادم!
محمدجواد خانمحمدی