«دستکش طلایی (به انگلیسی: The Golden Glove)»، جدیدترین فیلم “فاتح آکین” است.
این درامِ هولناک، برگرفته از کتابی با همین نام و به قلم “هینز سترانک” بوده و در سال ۲۰۱۹ منتشر و اکران شده است.
دستکش طلایی، داستانی مبتنی بر زندگی واقعی “فریتز هونکا” است.
فریتز هونکا، یک قاتل سریالی آلمانی بود که بین سالهای ۱۹۷۰ تا ۱۹۷۵، حداقل چهار زن را در اتاقک زیرشیروانیای که محل زندگیاش بود، به قتل رساند.
او که دچار ناتوانی و عقدهی جنسی و همچنین اعتیاد به الکل بود، زنهای خیابانی را به خانه میآورد، به شکل هولناکی به آنها تجاوز میکرد، مثلهشان میکرد و تکههای جسدشان را لای دیوارهای همان اتاقک نگه میداشت.
نقش چالشبرانگیز هونکا در این فیلم، بر دوش “یوناس داسلر” ۲۴ ساله بود و به جرأت میتوان گفت که با گریم نسبتاً سنگین و بازی عالی خود، به خوبی از پس آن برآمده است.
فاتح آکین در خلق فضای آن اتاقک کثیف به قدری موفق عمل کرده است که مجبورمان میکند دست را جلوی بینی خود بگیریم تا بوی تعفن جسدهای در حال تجزیه و بوی دستشویی پر از کثافت فریتز را که از صفحهی نمایشگر نیز عبور میکند، حس نکنیم.
وقتی عکسها و فیلمهای واقعی محل زندگی قاتل را میبینیم تازه متوجه میشویم که چقدر چیدمان و طراحی صحنهی فیلم فاتح آکین، استادانه و متعهد به واقعیت است.
از خلق فضاهای بیرونی داستان که بگذریم، باید به صورت اجمالی به فهم منطق درونی اثر، ذیل سبک «رئالیسم کثیف» بپردازیم.
سبکی که شالودهی اصلی آن، روایت «واقعیت زندگی روزمره» است و غالباً در فضای زیست مطرود یک جامعه شکل میگیرد.
فضایی که در آن، آدمهای گرفتار در چنبرهی زندگی آرمانی و تحقق این رؤیا، تکهتکه، دور از نُرم اجتماع و در قامت یک آنتاگونیست ظاهر میشوند.
راویان این سبک، به بازآفرینی فضاهایی با واقعیتهای یادشده میپردازند و مسائل ناگفتهی زیست شخصی و اجتماعیِ آدمها را به تصویر میکشند.
این روایت، به صدا درآوردن سکوتی است که در پیرامون سوژههای جدا افتاده و مطرود وجود دارد و با زبانی به دور از تکلّف و لفاظی بیان میشود.
در روایات رئالیسم کثیف، «چیزی» از توصیف زندگی مردم وجود دارد که هرچند هیچگاه در پسِ پرده پنهان نبوده، اما تاکنون ناگفته مانده است.
همین «چیز» هم است که در بیشتر موارد، مخاطب را وامیدارد تا پس از مواجهه با اثر، به شیوهای متفاوت به هستی بنگرد.
دقیقاً بر همین مبنا هم است که پس از نخستین وجه اصلی رئالیسم کثیف، که انتخاب شخصیتهای داستانی از میان کسانی است که علیرغم حضورشان در جامعه، در حقیقت، راندهشدگان به حاشیهاند، بیشترین تکیهی این سبک بر سادگی زبان و عریانی تصاویر است.
با اینکه اغلب فیلمهای این کارگردان ترکتبارِ اهلِ آلمان به سوژههایی شکستخورده، تنها، منفصل و در عین حال تکین و ناب پرداخته است، اما شاید بتوان گفت «دستکش طلایی»، رادیکالترین فیلم اوست که چنین لُخت و بدون پالایش به سراغ سوژهای چالشبرانگیز رفته است.
«دستکش طلایی»، نفسگیر و هولناک است؛ راوی کثافت هولناکی که بوی آن در همهجا حس میشود اما تا زمان پدیداری کرمهای حاصل از فساد بدنهای پنهانشده در زیر پوست شهر و لای دیوارهای خانهها، و به راه افتادن باران کرم بر سر و صورتمان، آن را نمیبینیم و درک نمیکنیم.
در طول ۱۱۵ دقیقهی این فیلم، با تکتک لحظات دلهرهآور آن، نفسمان میگیرد و با اینکه تمام جزئیاتِ فجیع کشتن و مثله شدن را نمیبینیم، با صدای کشیده شدن ارّه، جای زخم بر بدنهایمان عفونت میکند و بوی تعفن را احساس میکنیم و در طول تمام فیلم، حس درد و تهوع رهایمان نمیکند.
دستکش طلایی، ویروسی است که امنیت خاطر ما را به خطر میاندازد و همان رئالیسم کثیفی است از جنس داستانها و سوژههای چارلز بوکوفسکی و ویلیام باروز.
سوژههایی که نادیده گرفته شدهاند، تحقیر شدهاند و با موتیفِ شیشههای متعدد ودکا و جین، سعی بر فراموشی عقدههای فروخورده دارند، غافل از آنکه «سقوط» هیچگاه از سوژهها دور نیست و انگار، عنصر ناگزیرِ این روایت هولناکِ «دیگریبودگی» است.
و گویی فاتح آکین، پیامبری است که آمده تا خواب آرام ما را برآشوبد و چهرهی بدون روتوشِ واقعیت را بر صورتمان بکوبد.