این شهر جدولیست پر از پرسش
پرسیده از تمام نبایدها
از روز بهتری که نمیآید
پرسیده از ادامهی شب… امّا
حاکم نشسته کنج اتاقش، بعد
انگار خانهخانهی جدول را ↓
– بیاعتنا به کلّ سوالاتش –
با “خون” و “اشک” و “فاجعه” حل کرده
هر چیز را که خواست دلش، گفته
به آنچه گفته بوده، عمل کرده!
■
پلها شکستهاند و فقط دیوار
این شهر را دوباره بغل کرده
شهری که خسته است از این بیداد
از چشمهاش فاجعه میبارد
اغلب سکوت میکند امّا باز
فریاد تازه توی گلو دارد
مست است این زمانهی خونآشام
از خون گرم و تازه که بوییده
بر روی خوابِ غنچهی آزادیست
دیوارهای تازه که روییده
این خاک – ای جوانهی آزادی! –
در حسرتِ بهار تو میپوسد
دیگر گلِ امید ندارد برگ
دارد در انتظار تو میپوسد
■
جاریست خونِ حلشده در جدول
بغضی میان شعلهی هر فریاد
اشکی به روی گونهی عابرها
“این داغ از چه بر دل من افتاد؟”
این شهر مادریست که میپرسد
امّا کسی جواب نخواهد داد
به هیچکس… نه! هیچ امیدی نیست
امّید هم به کار نمیآید
این شهر کودکیست پر از پرسش
با “اشک” و “خون” کنار نمیآید
“دیگر جوانه سبز نخواهد شد؟
در شهر ما بهار نمیآید؟”
مژگان حاجیزادگان