نهنگ
نهنگیست كه خوابش كردهام
تار و پودش را به اقيانوس ريختهام
و از مرزهای لوط گذشتهام!
اينجا اسكلتی بود كه بر فقراتم كِبره بسته بود
بر دريايی كه همخوابهام بود
و جلبکها كه به موهايم وفادار بودند
ماديانیست مست كه پيچيده است لای موهايم
و اين مارها كه سراسيمه بر شانههايم روييدهاند!
اسبهايش از مرزهای خوابم گذشتهاند
بر آبهای خليجش سالهاست كه دويدهام
مارها بر گوشههای دريايی مردهاند
و اسكلتی كه رو به ديوار نقش بسته است!
وحشیترين اسب زمينم!
كه با نهنگی خوابيدهام
و در بادهای مغربی پيچيدهام
كه بر خوابهای نهنگی لنگر كشيدهام
و از راه ابريشم گذشتهام
و در آبهای خليج ساكنم!
عروسِ زمينم!
عروس جهان است
كه به تسخير دنيا آمده است.
با دستی كه به جهان آلوده است
و اسبهايی كه بر زمين رانده است…
كه تمام آبهای جهان من بودم!…
________
گوجهی سبزِ نارس
گوجهی سبزی نارس
برای چاشنی این جهان لازم بود به دنیا بیایم.
از کتابِ “برای ادامهی این ماجرای پلیسی قهوهای دم کردهام”
________
دکمه
چشمهام به نورِ کم عادت کردهاند
به آنها دکمه دوختم
در تاریکی لمسم کن!
________
سَرَخس
هفت طبقه بودم گیاهی مخصوص به تن داشتم؛ در جشنی شبیه مراسم ختم شرکت کرده بودم
سنگ بر پیشانی برگشتم؛ بر سرزمین مادریام بار دیگر نگریستم وَ گریستم
پدرم سیمرغ بود؛ مادرم الههای بیتاب درشوش و هگمتانه و مقبرهی مردخای
و خدا با من بود
این چشمها دوربین من شدهاند در تاریکی محض، مطلق
و من اسطورهی گُنگِ برخورد قاشقها با چنگال بودهام در لحظهی شام
ایزد بانوی بزرگراه نواب منم، به قبرستان میروم
در منتهیالیه شرقی این شهر
این که مطلق باریده بر فرق سرت، این چیست؟ این پلشتیِ آرام چیست؟ به چه میماند؟ چیست؟
فرشتگان بر موهای تاریکم لانه کرده بودند به ناچار
و من پریان را شسته بودم، لکهگیری کرده بودم، شبیه برنج دمکرده بودم
ساعت را میدانستی در لحظهای که کش میآمد و خمیازه میکشید، آن لحظهی منجمد و خاموش
وقتی با چنگالهای زخمیام بر اجاق گاز سر میرفتم
وقتی تمام صحنِ میدانِ انقلاب را فراگرفته بودم و فوران میکردم
و با وایتکس صورتم را سفید نگه داشته بودم انگار.
سرخس منم
سرزمینی بیپدر
عاریتی
شهری سوخته
ممنوعه
وَ آلوده به انواع مرضها ، بیماریها، دجالها ، دروغها و دستکاریها
به کجای این سرزمین دل بستهای برادر؟
این سرزمین که به تمامی سوخته است، نیمیش گورست، نیمهی دیگرش به سرب آلودهست.
سرخس منم
ایزد بانویِ وحشی خار و پلشت
بر اندوهِ ساکن چشمزخمی که به سرزمینم بافتهاید…
کوه را که من کندم برادر، تو چه کردی؟
تنها مشتی خاک آوارهام میکند
گیجم میکند به ناگاه
مشتی خاک که پاشیده بودمش بر بوذرجمهور و یزدگرد
و خاکسترم که بر دریاها پخش شده است دیگر
و در آبهای دجله آرام گرفتهام برادر
این بوی کهنهی نا میدهد در عنکبوتی که لانه کردهست درست بر فرق سرم
و تو میدانستی این را
میدانستی این را
به ناچار میدانستی این را.
مراسم نامگذاری به پایان رسیدهست
چراغها را خاموش کنید ، فردا شنبهست؛ آه نمیکشم
پریدخت آینهها روئیده است بر انگشتان سبابهام
من که هفت دریا را گریه کردهام شش هزار سال
و از خشم به گوشهی صندلی پناه بردهام.
پیاده رو خلوت است
رهگذران به خوابی ابدی رفتهاند
و این منطقهی متروک
نظامیست
دیرزمانیست که مسکونی نیست
تمام جسمم را به باد سپردم
و روحم را به بادگیرها
اسیر ثانیهای بودهام سالها
و گوش تا گوش حرفهایم خاکستر بود و کربن و زغال.
سرخس گیاهیست وحشی که نامگذاری نمیشود
شبیه برگ کاهوست: نامیده نمیشود، پوست انداختهست، چرا نامیده شود؟”
________
آخر بازی
طبیعت بیجان!
تنها به اجزای بیدلیل موجود زندهای شبیهم که میخواستی
تو برایم از کیفِ دستی ضروریتر بودی
برگی از تقویم روزانهام
اکسیژن هوا
و یک لیوان آب.
مثل مومی که مدام بیشکل میشود و بیرنگ و محو
آنچه به تو تعارف شد
تکهای از من بود.
من که کمکم تقطیر میشوم
آمدهاند و قسمتی از من را اشغال کردهاند
دایرهی گردم غریبی میکند
این دایره محاط دریا بود
روی گلویم کارد گذاشتند
جملهای ناقصم
منصرفم کردهاند از هرچه هست
بگو آسمان را کیپ ببندند، لایهای از دوده کار ما را خرابتر میکند
سرک میکشم و دست تکان میدهم
نگران نیستم:
تو کمکم تبخیر میشوی
امشب سایهها کشیدهترند.
(نمیدانم منظورم را فهمیدی
یا اینکه باید بیشتر توضیح میدادم؟
اما این دیگر آخر بازیست
سعی کن باور کنی!)