زن در یخچال را باز کرد. توده‌ای از کدو بیرون ریخت و تا بیست‌سانتی‌متری ساق پایش را پوشاند. از میان آنها خود را به پیشخوان رساند. ماهیتابه‌ی بزرگی که با آن می‌شد چندین کیلو غذا را سرخ کرد روی اجاق گذاشت. خم شد و مشت مشت کدوهای پیش پایش را در آن ریخت. در کابینت بالا را باز کرد تا ادویه را بیرون بیاورد، تعدادی کدو مانند بهمن بر سرش فرو ریخت. آنها را در سینی بزرگی گذاشت.

پنجره‌ی آشپزخانه را برای هواخوری باز کرد. شلّاقی از کدوها مانند باران، اُریب به داخل حمله کردند و به صورتش ضربه زدند. روی آنها را صاف کرد تا جایی برای سینی پشت پنجره باز کند. وقتی به پشت اجاق برگشت کدوها چندین برابر قبل شده بودند، به طوری که از روی لبه‌ی ماهیتابه مانند کرم به بیرون می‌خزیدند. تنها نقطه‌ی روشن، پنجره‌ی کوچکی در سطح شیب‌دار سقف آشپزخانه بود که نور را در فضا پخش می‌کرد.
زن آب‌گرمکن را روشن کرد. ته آن در اثر هجوم کدوهای پخته در آب گرم کنده شد. سیلی از آب و کدو در سینک فوران کرد. زن در آشپزخانه را باز کرد تا آب و کدوهایی که دورش را محاصره کرده بودند و تا زیر قفسه‌ی سینه‌اش می‌رسیدند بیرون براند امّا کدوهای خشک‌شده پشت پنجره تکثیر شده بودند و چون گلوله‌هایی درشت به داخل شلّیک می‌شدند. زن خود را کنار زد. دست روی زخم‌های روی گردن و ترقوّه‌اش گذاشت تا از خونریزی بیشتر جلوگیری کند، بعد نردبانی از کدوها را تا سقف شیب‌دار روی هم چید.
هر چه کدوهای کف آشپزخانه اضافه می‌شد سقف هم بالاتر می‌رفت. ماکتی سبزرنگ کف را فرش کرده بود. زن در امتداد روزنه‌ی نور بالا رفت. روی کابینت‌های بالایی نشست تا خستگی در کند. دسته‌ی جارو را با ضربه‌ای محکم به شیشه کوبید. از شکستگی آن نور پخش شد. لبه‌های تیز را شکاند و صاف کرد.
چشم‌هایش کلاپیسه رفت. شبنم‌های عرق روی پیشانی و دماغش می‌درخشیدند. سر خود را بالا گرفت. جارو را عصای زیر بغل کرد و ایستاد. سقف لرزید. چارچوب پنجره‌ی کوچک فرو ریخت. آسمان و روزنه‌ی نور به رنگ سبز درآمد. آبشاری از چهار زاویه‌ی پنجره‌ به داخل سرازیر شد. زن زیر کدوها مدفون شد.
موش‌ها از لوله‌ی فاضلاب خود را به بیرون رساندند و مشغول جویدن کدوها شدند. دمپایی راحتی زن عمود روی کابینت منتظر ایستاده بود. دیگر نه نور بود، نه روزنه. موش‌ها بو می‌کشیدند و پوزه‌یشان به اندام‌های زن می‌خورد. وقتی رویه و لایه‌هایی از کدو که روی او را پوشانده بودند توسّط موش‌ها هضم شد، زن به هوش آمد. چشم‌هایش دور سرش می‌چرخید. زیر شانه‌ها و لنبرهایش مثل ماشینی که چرخ‌هایش را سوار کرده باشند ول می‌خورد. نگاه کرد، دیگر روی بستری از کدو نخوابیده بود بلکه موش‌ها بودند که او را روی کول گرفته و به دیوار می‌کوبیدند تا از سوراخ کوچک لانه‌یشان عبورش بدهند.
فرق سرش از ضرباتی که به دیوار می‌خورد برآمدگی پیدا کرد. موش‌ها ناموفّق شروع به جویدن کردند، دست‌ها، پاها، شکم، امعاء و احشاء، و بعد چشم‌هایش را از کاسه درآوردند و با خود به لانه بردند، گوش‌ها را از کناره‌ی سرش خالی کردند و به داخل عبور دادند، زبان درازش را نیز مانند زنگوله‌هایی که در آستانه‌ی در آویزان می‌کنند تا هنگام باز و بسته شدن زنگ بزند از سقف لانه آویختند. استخوان جمجمه را شکافتند. رگ‌های خونی را سوا کردند. جمجمه را روی پشتشان گذاشتند و مانند تختی روان که شاهزاده‌ای بر آن نشسته باشد به داخل بردند. حالا خیال زن راحت بود، با خود گفت: «با آرامش خاطر اندام به‌دردنخور چربی و استخوان‌هایم را بجوید».
زن درون لانه را دید که تو در تو بود و غار مانند. گوش‌هایش مکالمات موش‌ها را می‌شنید و با زبان آویخته‌اش در گفتگوی آنها مشارکت می‌کرد. مغزش روی سنگی مکعّب‌شکل از کدوهای له‌شده، مانند صندلی سلطنتی، به حیات خود ادامه می‌داد.

1 نظر در حال حاضر

  1. خیلی جالب بود. وقتی که در لانه موشها افکارش و زندگیش رو گفتین به اوج خودش رسید. واقعا آفرین???

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *