سلام هستِ من منانهی به باران لَخشیده!
تن تنانهی من
نشسته باشی به دست
به بند انگشت
من منانهی در تن فرو
چند انگشت به باد دهم؟ چند نشانه؟
چند شهر ویران شود؟ چند خیابان؟
چند خرامیده باشی بر پوست؟
با دهانی جا مانده بر صورت
خوانده میشدی
«قُل یا من اسمهُ…»
بخوان
قلوه قلوه سنگِ در گلو
بخوان
و بگو
بگو از تشدّد حروف درشت
که چرخ میخورَد در دهان
من به سماعِ در طوفان
به چرخش حروف در دهانهای گشاد
شهادت میدهم
چه بیرحمانه چرخشی!
دست ببری بالا
بِبُرّی، بریزی
ستیز که از تیغ شروع شود
به گلو میرسد/ به رسالت چاقو بر گردن
به گاوها سلام
به شاخهای خلیده بر پهلوی آزادی
و پستانهای آویزان از تکرّر شیر
در دهان
دهان به کام بگیری،
دندان به سلطه،
ساطور به گوشت،
گوشت بر استخوان،
چه بیرحمانه مکیدنیست!
دهانِ بر پستان
به گاوها سلام
به شعور پخشیده بر پِهِنهاشان!
که ماغ کشیدیم به مُثلگی
انگشتهامان را به باد دادیم
تا سرو بمانیم، سرو بخوانیم
سبز نشان پدرهامان بود
و سفید پرچم مادر
به دندان بکش/ بگیر سلاح را
خون که بریزد/ بپاشد
داغ میخورد بر پیشانی
داغ میخوری
ای سرمه در چشم گاومیشیات ریخته
سیاهِ کشیده بر بوم
سیاهِ ریخته بر تن
پوشیده اندامت در تنزّل رنگ
از تاریخ برگشته بودی
تا سرخ ببوسی، سرخ بمیری
میدانستم
میدانستم
هستِ تو در باد دامن میگرفت
در عطرهای پاشیده
بباف، بپوش هستِ گل به یراقت را
دامن زری، زردوزِ آستین مخملی
با تمامِ داغهات بر پیشانی
با نه شرقت را نگاهی، نه غربت را دستی
به انگشت بگیر به بالا
به سیاهِ بر بومها ریخته
چه تاریخِ پر تناقضی!
تو از رنگها بیرون میزدی
با رنگها به سماع مینشستی
بچمان، چمیدنت پُرچین با دامنت در باد
چند طوفان از تنت بگذرد خوب است؟
چند تاریخ؟
ای مجادلهی پُرتنش، سیاهِ بر بام نشسته
کلاغ از تو نشان میگرفت
با چشمهاش خالی
حفرههای عمیق
با درّههای نه صدایی نه روشنی
برسان سلام ما را به آفتاب
به هستِ من منانهی در تن فرو
هستِ من منانهی به باران لَخشیده!
خرامیده بر پوست
سمیه جلالی