درخت میچکد از گونههای جنگل تا
و سنگ میچکم از اشکهای عاشق کوه
و غرق میشوم از خود میان تنهایی
جهان سرابِ پر از موجِ هیچ تا اندوه
کفن به روی زمستان کشید خود را کشت
و تکّههای شبی خسته در جنونش بود
تنی که از دهن آسمان فرو افتاد
زمین نشانهی غمگین سرنگونش بود
بغل گرفت خودش را شبیه باران شد
زبان تر به لب خشک کهکشان میزد
نشست بر لب ایوان خستهی دنیا
و به سلامتی گریه استکان میزد
و سبز از گرهی که به روی دستش بود
و مشت از گرهی که میان حلقوم است
درخت دستِ تبر را به دست دنیا داد
و نیمی از بدن او همیشه محکوم است
به روی شانهی مرگش هزار تابوت است
و عمقی از تن او که همیشه در من بود
و تکّه تکّه خودش را سیاه میبیند
و اشکهای مزارش همیشه از زن بود
به لب بکش به لبانم که بمب و باروتند
به در بیاورم امشب لباس جنگل را
بسوز نیمهی شرقی گیسوانم را
بههم بریز دوباره حواس جنگل را
نهال میچکد از تو به روی دامن من
و باز روی لبانم درخت خواهی شد
و تکّههای تنت در اتاق من جاریست
و من که سر بگذارم تو تخت خواهی شد
حمیده سهرنگی