پیرمرد قبل از اینکه وارد دستشویی بشود زیپ شلوارش را باز کرد همسرش با دست جلوی دهانش را گرفت و گفت: “اِ اِ! نکن زشته!”
روزنامهنگار گفت: راحت باشید آقا، خانم من نگاهم را برمیگردانم. در دستشویی باز بود پیرمرد شلوارش را پایین کشید و روی سینک نشست و گفت: بیست و پنج روز قبل از انقلاب رفتم بلوچستان و از بلوچستان راهی پاکستان شدم. آنجا یک پاس پاکستانی خریدم. پاس را میفروختند. توی بازارچهها یک مردی کیف کمربندی به کمرش بسته بود و با زبان اردو می گفت: پاس میفروشم. یک اسم و رسم قلابی خریدم. آن وقتها عکس توی پاس نبود. با یک دوربین و مسواک و خمیردندان به یکی از کشورهای خاورمیانه رفتم. روزها خیابان را دوربین به گردن وجب میزدم. شبهای تابستان توی بادگیر یکی از خانههای زاغهنشینها میخوابیدم. پنکه دستی هم نبود. دزدکی میرفتم. تا اینکه دیدند مسواکهای توی لیوانشان رقمش زیاد شده است. توی اهالی زاغهها گشتند، خودشان همدیگر را میشاختند. به چشم آشنا بودند. از خودشان بودند. رنگ پوستشان را میگویم. من یک کت چهارخانهی سرمهای تنم بود که از لحظهی خارج شدنم از ایران نشسته بودمش. یک بنگالی از میانشان بیرون آمد و گفت: توم جلدی کرو. (یعنی تو زود باش) اگه او. (بیا جلو) توم ایدر کیا کرتاهه؟ (تو اینجا چهکار میکنی) فهمیده بودند. خواستند بیرونم کنند. با انگلیسی دست و پا شکسته گفتم: روزها بیرون عکس میگیرم. بیرونم، فقط برای خواب. گفتم خرج پیاز و گوجه و تخممرغتان را من میدهم. عوضش شبها میروم توی بادگیر میخوابم. مرد بنگال دست به کمر ایستاده بود. زنها و بچههاش هم منتظر بودند ببینند آخرم چه میشود. رفت سراغ رفقایش و با آنها پچپچه کرد و برگشت و گفت: مشکل نَیه. روزها بیست و پنج کیلومتر….
پیرمرد دچار یبوست بود و به خود فشار میآورد. در اثر زوری که میزد چهرهاش قرمز و برافروخته شده بود.
روزنامهنگار سرش را پایین انداخته و به زمین خیره بود. پیرمرد دنبالهی حرفش را گرفت: یبوست مثل زاییدن بچه است. بیست و پج کیلومتر شهر را گز گز میکردم تا کسانی را ببینم که بخواهند عکسشان را بگیرم و پولی بدهند. وقتی که به محل خوابم میرفتم از کودکان کچلی گرفتهی مریض که دچار سوء تغذیه بودند و زندگی نمورمان عکاسی میکردم. در عکاسیهای خیابانی یک اروپایی جهانگرد با من همراه شد. عکسها را نشانش دادم و درخواست کرد که به او بفروشم. او پس از سفرش به بریتانیا عکسها را در روزنامهای با عنوان «قحطی در خاورمیانه» منتشر کرده بود. یک روز در دورهگردیها سرم را کیسه.کش کردند و به عقب جیپ انداخته شدم. پس از دو ساعت در ماشین به حالت دست و پا بسته مشمّا را از سرم در آوردند. خانه، خانهی کاخمانندی بود که باید دو سه کیلومتر میرفتی تا به قصر میرسیدی. میفهمی جناب؟ حیاطشان بود که باید دو سه کیلومتر میرفتی. من را وارد کاخ درباری کردند. شاهزادهای روی سریر نشسته بود کسانی که من را آورده بودند مدام میگفتند زانو بزن. زبان نمیدانستم جلو رفتم و دستم را دراز کردم. یکی از خدمهها یک لگد به سُرینم زد و من افتادم که یعنی مراسم تعظیم را به جا آورده باشم. روی زمین مانده بودم. یک مترجم آوردند مترجم گفت: شاهزاده میفرمایند بدبختیهای مملکت ما را فوتوگرافی میکنی و میفرستی برای روزنامهی لاندن. گفتم: من عکاس دورهگردم. درخت نیست، باد و باران نیست، مناظر طبیعی نیست. فقط صحرا و فقیر میبینم و از چیزهایی که میبینم عکس میگیرم. مترجم پرسید: برای چه میبینید؟ گفتم: این سؤال خودتان است یا شاهزاده؟ گفت: بنده پرسیدم. گفتم: شغلم دیدن است. شاهزاده در گوش مترجم وز وز کرد…
عرق از سر و روی پیرمرد چکه می کرد. همسرش گفت روزی چهار ساعت سرپا مینشیند. پیرمرد ادامه داد: مترجم گفت شاهزاده میفرمایند از بدبختیهای ملّت من نان نخورید. گفتم من بیشتر از لحاظ ثبت وقایع عکاسی میکنم. مترجم گفت: ببریدش. دوربینم را گردن خدمه انداختند و به زندان مرکزی برده شدم. در تابستان پنجاه درجه گفتند کف حیاط طاقباز بخواب. دراز کشیدم. بلندم کردند و لختم کردند. و از سر گفتند دراز بکش. سیمان همزده آوردند و تا زیر بغل سیمانگیرم کردند. پیرمرد گردنش را راست کرد و در ادامه گفت: روزی سه وعده سیمانم میگرفتند. تاول هایم رَس شده بودند که آوردندم پیش شاهزاده. شاهزاده بلند شد و دوربین را گردنم انداخت. لخت جلویشان ایستاده بودم و در تب تاول میسوختم گفت: حالا عکس بگیر. شاهزاده روی تخت سلطنتی نشستند و ژستی گرفتند. چلیک چلیک عکس انداختم. گفت میخواهی عکاس دورهگرد باشی یا درباری؟ گفتم: هر چه شما صلاح بدانید. مرا لخت بردند به حرمسرایشان زنها یکصدا از دیدن تن لختم به من خندیدند و همهمه سر میدادند. خدمه گفت: عکسشان را در همین وضعیت خنده بگیر میخواهیم ثبت تاریخی شوند. گرفتم. کتاب عکسهایی که خدمتتان هست همهاش در همان دربار است.
روز بعد لباس شستهرفته دستم دادند و روزی صد عکس در حالتهای مختلف شاهزاده از من میخواستند. پیرمرد کارش تمام شده بود. پا دراز کرد و با توک پا لنگ در را به هم زد و بعد صدای فیش فیش شلنگ و گریه آمد. زن گفت: بعد از اجابت مزاج سخت گریهشان میگیرد. روزنامه نگار کتاب عکسها را برداشت و گفت جلسهی بعد برای ادامهی صحبتها خدمتتان خواهم رسید.
این چه دیالوگیه: “راحت باشید آقا، خانم من نگاهم را برمیگردانم”؟؟؟؟ به خدا زبان محاوره توی داستان نشون دهنده ی بی سوادی نیست. مشکل زبانش فقط همین توی همین دیالوگ نبود، اون پیرمرده هم دیالوگای ضعیفی داشت.
کلی المان وارد کار شده بود که بدون استفاده مونده بودن، مثلا “خمیر دندون” و “مسواک” و “پاس”! و “پاکستان”!!!
البت ارتباط سیمان و یبوست جالب بود، هر چند می شد از “ُسیمان” بیشتر کار گرفت.
کلی شخصیت هم توی کار بود که در حد تیپ هم نبودن و می شد راحت حذفشون کرد: مثل رفقا و خانواده اون بنگال.
خدمه هم احتمالا توی قسمت دوم دراومده باشه ولی اگه این داستان رو مستقل بررسی کنیم، شخصیت اضافی ای هست.