نیست بودم، جهان وجود نداشت
تو نبودی، زمان که بود نداشت
عشق اول نوشت اسمت را
خواستم بشکنم طلسمت را
چیزی از پشت شیشه دودم شد
اسمت انگار تار و پودم شد
از عدم یک نفر حیاتم داد
به وجود تو ارتباطم داد
زود بودم که دیر کردی تو
یک نفر داد میزند که برو
از بهشتم نزول کرده شدی
شرطها را قبول کرده شدی
به زمینت هبوط میکردم
رتبهها را سقوط میکردم
جسم یک بچه غول دادندم
به جهانت عدول دادندم
◼
عشق در قصه اتفاق افتاد
توی تنهایی اتاق افتاد
درسیاهیِ شب رها ماندم
وسط خوابهات جا ماندم
آمدی راه را عوض بکنی
که از این ارتباط حظ بکنی
توی دستت تمام دنیا بود
عاشقت بچهغول تنها بود
توی رویات زندگی کردم
آمدی توی قصهام کمکم
شیشهی عمر من دو چشمت بود
همهچی بیتو دود میشد، دود
ترس در قلبم از تو بود گرفت
عکس تو در سرم وجود گرفت
آخرین لحظههام در تبعید
مرگ از پشت شیشه میخندید
رمز پشت صدات را خواندم
و دلیل حیات را خواندم
گریه کردی، شکسته شد شیشه
ساقه خشکید و خشک شد ریشه
تا صدا زد مرا ببین… افتاد…
سیب چرخید و بر زمین افتاد
سجاد موسوی