در ستون «سینما سایه‌ها» این پنجشنبه «تام فورد»، «برتولوچی‌» و «سالی پاتر» منتظر شما هستند:

اسم تام فورد ممکن است بویی خوش و آشنا را در حافظه‌ی شما تداعی کند، اما اگر مخاطب جدی سینما باشید این اسم همزمان که ذهنتان را به سمت عطر و بوهای خوش می‌برد، سینما را هم به خاطرتان خواهد آورد.

فیلم A single man که در فارسی «یک مرد مجرد» ترجمه شده، محصول سال ۲۰۰۹، و یکی از کارهای این کارگردان آمریکایی است؛ کسی که اسم و برندش بیشتر به‌عنوان یک طراح مُد و چهره‌ی بسیار مشهور صنعت فشن شناخته می‌شود، اما ابعاد جذاب شخصیت او فقط به جهان مُد محدود نمی‌شوند.

فیلم نامزد جایزه شیر طلایی جشنواره ونیز نیز بوده است.

داستان فیلم در دهه‌ی ۶۰ میلادی اتفاق می‌افتد و ماجرای یک استاد ادبیات به اسم «جرج» را روایت می‌کند که بعد از مرگ عشق زندگی‌اش «جیمز» که ۱۶ سال با هم بوده‌اند، می‌خواهد اقدام به خودکشی کند. لحظاتی که او درگیر گرفتن این تصمیم است و با خود و حس‌های مختلف درونی‌اش کلنجار می‌رود، در فیلم نمایش داده می‌شود. سپس از خلال زمان حال، با فلاش‌بک‌هایی که تقریباً به صورت دیزالو در قاب‌های فعلی نمایش داده می‌شوند، به گذشته می‌رویم تا اطلاعات لازم درباره‌ی زندگی جرج و جیمز را به دست بیاوریم.

بیشترین چیزی که در فیلم توجه را جلب می‌کند، شاید فراتر از قصه، گره‌ها، اتفاقات، چالش‌ها و فراز و فرودها، مسئله‌ی کارگردانی هنری آن باشد. پالت رنگ انتخابی فیلم متناسب با حس هر صحنه، تفاوت رنگ‌های زنده و مُرده‌ای که گذشته را از حال تفکیک می‌کنند و فصل‌بندی فیلم را در دل آن حل می‌کنند، طراحی صحنه و لباس، گریم بازیگران، نورپردازی عالی و کلوزآپ‌های به‌جا که هماهنگ با افکار جرج، از صورت‌های مختلف نمایش داده می‌شود، فیلم را تبدیل می‌کنند به یکی از خوش‌ساخت‌ترین‌هایی که از لحاظ کارگردانی هنری، می‌شود مثال زد.

درواقع تام فورد به طرزی که اصلاً توی ذوق نمی‌زند، ردپای خودش به‌عنوان طراح مُد را در فیلم جوری به جای گذاشته که بیننده‌ی آشنا یا ناآشنا با اسم او، کاری به‌جز تحسین نمی‌تواند بکند. شاید خیلی برخورد حسی‌ای باشد، اما فیلم تام فورد می‌تواند اختلال «سینستزیا» را در بیننده‌ی هم‌حس با اثر، زنده کند و باعث شود هجوم آن‌همه رنگ، حس بویایی را نیز تحریک کند. مثلاً شاید بشود بوی عطری که از لباس و آرایش شخصیت‌ها ساطع می‌شود را هم به خوبی تجسم کرد، و این به نظرم هنر کارگردان است که رنگ، عطر و بو را این‌طور واقعی به تصویر می‌کشد و مهارتش در دنیای مد را در زمینه‌ی کارگردانی هنری در سینما، به چالش می‌کشد و خود را در مدیوم‌های مختلف امتحان می‌کند.

بنابراین حتی اگر خود قصه و مسیر فیلمنامه هم بیننده را خیلی جذب نکند، زیبایی بصری فیلم درگیرش خواهد کرد. هرچند که قصه هم به نظر من اگرچه خیلی یونیک نبود، اما زیبایی‌های خودش را داشت. نوع نگاه به مسئله‌ی عشق، زندگی و لزوم ادامه دادن یا ندادن آن و ضرورت پذیرفتن مرگ به‌عنوان یک امر حتمی، از مضمون‌هایی بود که فیلم به آن‌ها می‌پرداخت.

شخصیت‌پردازی‌ها نیز نسبتاً خوب و به‌اندازه بودند و به‌خصوص «کالین فرث» در نقش جرج، بسیار خوش درخشیده و تفاوت احساسات مختلف، سرزندگی و دلمردگی در دوره‌های مختلف زندگی‌اش، به خوبی در اکت او احساس می‌شد. او برای ایفای این نقش جایزه‌ی بهترین بازیگر مرد جشنواره‌ی ونیز را نیز برده است. «جولین مور»، «نیکلاس هولت» و «متیو گود» نیز سایر بازیگران فیلم هستند که هرکدام سرجای خود، خیلی خوب ظاهر شده‌اند.

فیلم را می‌توان دوست داشت، با آن برخوردی حسی داشت و حتی به گریه افتاد. به‌ویژه موسیقی متن که «آبل کورزینوفسکی» موزیسین لهستانی آن را ساخته، آن‌قدر تاثیرگذار و زیباست که حتی بدون دیدن فیلم هم می‌شود دقایق طولانی به آن گوش سپرد، با آن همراه شد و گریست.

اما فراتر از تمام موارد ذکرشده، یکی از ویژگی‌های مهم فیلم، شاید این باشد که با وجود زمانی که داستان در آن اتفاق می‌افتد یعنی دهه‌ی ۶۰ میلادی، کوشیده آن پوشش تابوگونه‌ را از روی همجنسگرا بودن کاراکترها بردارد و بدون اینکه فوکوس خود را عامدانه و مصنوعی، روی مسئله‌ی گرایش جنسی قرار بدهد، صرفاً عشق را در نظر مخاطب عام پررنگ کند. درواقع فیلم خیلی غیرمستقیم و بدون اینکه درگیر شعارزدگی شده یا روی خود مسئله‌ی همجنسگرا بودن کاراکترها زوم کند و بخواهد به بیننده‌ی عام درس اخلاق بدهد و هوموفوبیا را در او کاهش دهد، به شکلی زیرپوستی به او این حس را القا می‌کند که عشق، عشق است و همین و بس. و در زمانی که مسائلی مانند اقلیت‌های نژادی و مشاهده‌پذیری گرایش‌های جنسی گوناگون فقط به‌زور و به شکلی تصنعی به بسیاری از آثار سینمایی چسبانده می‌شوند، از قصه بیرون می‌زنند و به شکلی شعاری، مرکزیت آن را به خود اختصاص می‌دهند تا به مخاطب بگویند باید به زور و ضرب، تفاوت‌ها را بپذیری و رشد کنی، این نوع نگاه غیرالقایی به نظرم جای تحسین داشته، و اثربخشی بیشتری در کاهش هوموفوبیا و عادی‌سازی انواع گرایش‌ها می‌تواند داشته باشد.

متاسفانه یا شاید هم خوشبختانه، تام فورد در زمینه‌ی کارگردانی، بسیار کم‌کار بوده است. متاسفانه به این دلیل که دو فیلم واقعاً کم است و بیننده‌ی علاقمند آرزو می‌کند بیشتر بتواند سینمای فورد و رشد یافتن و بلوغ آن را دنبال کند، و خوشبختانه به این خاطر که گاهی گزیده‌کار بودن و خلوت ماندن فیلم‌شناسی یک کارگردان، می‌ارزد به اینکه او با پُرکاری افراطی به بهای بیشتر دیده شدن، خلاقیتش کمرنگ شود و درجا بزند و خاطرات خوش فیلم‌های اول را نیز خدشه‌دار کند.

فورد در حال حاضر به‌جز «یک مرد مجرد»، فقط یک فیلم بلند دیگر در سال ۲۰۱۶ ساخته که nocturnal animals/ «حیوانات شب‌زی» نام دارد و تریلری است روان‌شناختی و زیبا، و دیدن آن فیلم نیز خالی از لطف نیست.

تماشای هر دو فیلم‌ این کارگردان را پیشنهاد می‌کنم و امیدوارم تام فورد همین‌طور که در دنیای مُد می‌درخشد، در سینما هم درخشان باقی بماند.

●عاطفه اسدی●

◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️

«برناردو برتولوچی» اولین فیلمش را به نام «شایعه‌ی بی‌اساس» در سال ۱۹۶۲ ساخت که بر اساس داستانی از «پائولو پازولینی» بود و دومین فیلم او هم «پیش از انقلاب» بود که در سال ۱۹۶۴ ساخته شد. وی پس از آن نیز فیلم «پارتنر» را بر اساس رمانی از «داستایوفسکی» ساخت. همچنین از فیلم‌های دیگر او می‌توانم فیلم‌های «آخرین تانگو در پاریس»، «رویاپردازان، «آخرین امپراتور»، «دنباله‌رو»، «استراتژی عنکبوت» و «عشق و خشم» را نام ببرم.

فیلم «پیش از انقلاب» روایت پسر جوانی به نام «فابریزیو» با بازی «فرانچسکو بَریلی» است که در پارمای ایتالیا زندگی می‌کند. طی گفتگوهایی که «فابریزیو» در سکانس‌های ابتدایی فیلم با دوست نزدیکش به اسم «آگوستینو» دارد، متوجه می‌شویم که افکارش خیلی تحت‌تاثیر افکار سیاسی معلم سابقش به اسم «چزاره» است. در ادامه طی اتفاقی که برای دوستش، «آگوستینو»، می‌افتد و آمدن خاله‌اش با بازی «آدریانا آستی» از میلان به پارما، به شخصیت‌ها و روابط بینشان و احساساتشان نزدیک‌تر می‌شویم.

فیلم اگرچه می‌توانسته در آن زمان رنگی باشد اما سیاه و سفید ساخته شده و شاید همین سیاه و سفید بودنش درخدمت فضای درونی آن و انتقال بهتر احساسات «فابریزیو» و همچنین شخصیت‌های دیگر فیلم است. فیلم پر از شخصیت‌های مختلف است که به نظر من به‌اندازه و مناسب پرداخته شده‌اند.

این فیلم می‌توانم بگویم فضایی شاعرانه دارد و پر از دیالوگ بین شخصیت‌های مختلف است. همچنین فضا و نماهای آن حالتی تئاترگونه دارد. فیلم لایه‌های فلسفی، سیاسی و اجتماعی و روانشناختی عمیقی نیز دارد و درعین حال ما را به درون مفهوم عشق بین شخصیت‌های فیلم می‌برد.

موسیقی فیلم که ساخته‌ی «انیو موریکونه» است، یکی از عناصر بسیار مهم آن محسوب می‌شود و این تلفیق بین موسیقی و فضاهای فیلم است که به سکانس‌ها معنا می‌دهد. شاید خیلی از سکانس‌های فیلم بدون این موسیقی که درجاهایی به تناسب فضا، تبدیل به موسیقی کلاسیک و قطعاتی از «موتزارت» و درجاهایی تبدیل به موسیقی جاز می‌شود، کامل نباشند و بخش مهمی از وجودشان را کم داشته باشند. فیلم را برای دیدن پیشنهاد می‌کنم.

●محبوبه عموشاهی●

◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️

«راه‌های نرفته» یا «جاده‌های ناپیموده» (The Roads Not Taken)، فیلمی به کارگردانی و نویسندگی «سالی پاتر» است.

این درام اومانیستی محصول سال ۲۰۲۰ ایالات متحده بوده و از بازیگران آن می‌توان به «خاویر باردم»، «ال فانینگ»، «سلما هایک» و «لورا لینی» اشاره کرد.

پیش‌تر نیز از این کارگردان، فیلم The Party را دیده بودم که بهترین تعریفش همان تک‌لوکیشن، سیاه و سفید و نفس‌گیر بودنش است؛

از جنس آن فیلم‌هایی که بعد از دیدنش هنوز درگیر هستی و لذت می‌بری.

در یک نمای کلی می‌توان گفت این کارگردان، نویسنده، آهنگساز و هنرمند انگلیسی در خلق درام و موقعیت‌های انسانی بسیار خبره بوده و به خوبی می‌تواند با داستان، گره‌ها، فرم اثر و بازی بازیگرها، مخاطب خود را میخکوب کرده و تا انتهای فیلم با خود همراه کند.

در فیلم جدید او، چالش محوری و بار اصلی میخکوب کردن مخاطب، ورای از داستان و فرم، بر شانه‌های «خاویر باردم» سنگینی می‌کند و باید گفت این بازیگر ۵۱ ساله‌ی اسپانیایی که جوایز اسکار، سزار و گلدن گلوب بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را نیز در کارنامه‌ی خود دارد، به خوبی از پس آن‌ها برآمده است.

داستان فیلم، در سه ساحت مختلف برای شخص لئو (با بازی خاویر باردم) پیش می‌رود که بهتر است در وهله‌ی اول به گریم شخصیت او در این ساحت‌ها یا دقیق‌تر و بر اساس خود فیلم، سه مسیر و راه، اشاره کنم که بی‌نظیر بود؛

جزئیات صورت، موهای سر و…، همگی دال بر وضعیت او در این انتخاب‌ها بود.

ما با سه وجه از زندگی لئو و انتخاب‌هایش مواجه هستیم که به شدت در تکمیل شخصیت‌پردازی او دخیل بوده و صدالبته بازی عالی خاویر باردم که راه را برای تمامی خلل‌ها و کاستی‌ها می‌بست‌.

بازی‌های خوب فقط هم معطوف به باردم نبودند و می‌شود گفت باقی بازیگرها نیز به خوبی از پس نقش‌ها محول شده برآمدند،

اما پر بیراه‌ نیست اگر بگوییم بازی درخشان این فیلم مختص نقش لئو و شخص باردم است.

یکی دیگر از خاصیت‌های سینمای سالی پاتر حفظ تنش در وجوه انسانیِ زیست شخصی و اجتماعی افراد است.

یا دقیق‌تر بگویم، حفظ تنش در عین به حداقل رساندن سوگیری، که به منظور بالاتر بردن سوژگی مخاطب و دخالت حداکثری مخاطب در مواضع موجود در داستان صورت گرفته است.

لئوی فیلم «راه‌های نرفته»، درگیر dementia (زوال عقل) است و این شرایط، پیوند خوبی با فرم اثر پیدا می‌کند که روایتی‌ست از سه ساحتِ واقعی یا خیالی زندگی لئو.

راه‌هایی که هرکدام، تنش‌های خاص خودشان را دارند و می‌توانند در بعدی دیگر، ذیل پرسش‌های وجودشناختی نیز بازتعریف شوند.

خاصیت دیگر فیلم سالی پاتر، هماهنگی نسبتا خوب بین فرم و محتواست، نه فقط در پیوند ساحت‌های وجودی و گره خوردن سه داستان با شرایط فیزیکی و ذهنی لئو، که حتی در ریتم اثر و پیوند آن با ارتباط فی‌مابین احساسات انسانی.

و شاید نکته‌ی آخری که بتوان در مورد این فیلم گفت، همان نقل قولی باشد که در ریویوی گلن کِینی بر این فیلم آمده و در نیویورک تایمز نیز منتشر شده است:

«راه‌های نرفته، فیلمی است که مستعد پیشنهاد کردن به دیگران می‌باشد، اما با این اخطار که: به سراغش برو تنها اگر برایش آماده هستی!»

پ.ن:

زوال عقل (dementia): گروهی از فکرها و علائم اجتماعی که در عملکرد روزانه ایجاد تداخل می‌کنند. می‌شود گفت بیماری خاصی که درمان مشخصی داشته باشد نیست، بیشتر گروهی از شرایط است که با اختلال در حداقل دو عملکرد مغز مانند از دست دادن حافظه و قضاوت نمایان می‌شود.

●پویا خازنی اسکویی●

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *