با دمپایی آمده بودم بیرون. مورچه جنگی پایم را گاز گرفت. دادم رفت هوا. مهیار خندید و علی را صدا کرد تا باهم مسخرهام کنند. و این شروع همهی ماجرا بود.
سرباز دستش را میگذارد پشت کمرم. هوا گرگومیش است. تیرهای بلند چوبی هر لحظه به من نزدیکتر میشوند. اولین بار کجا این تصویر را دیدم؟
سرباز آرام من را به سمت جلو هل میدهد. دبیرستانی بودم. با دوستانم کنار تیر برقی بازی میکردیم، که چوبی نبود. هوا داشت کمکم تاریک میشد. در زندگی من همیشه همهچیز تکرار میشود و این برای یک دانشجوی دکتری فیزیک کمی غیرمنطقی است. خوب میدانم که زندگی، مجموعهای احتمالات است. بینهایت رخداد، که پتانسیل بالقوهی رخ دادن دارند. اما برای من همهچیز بهطرز احمقانهای قطعی است.
بعد از اینکه مورچه را با دست له کردم، علی دستش را به تیر برق تکیه داد و گفت:«برای چهارشنبهسوری چیا گرفتی؟»
و من جواب دادم: «دو بسته سیگارت، سه تا کپسولی و یک بسته فشفشه.»
علی گفت: «اینا که بچهبازیه. ما امسال میخوایم نارنجک بزنیم.»
مهیار سرش را خاراند. گفت: «منم قبل اینکه مهدی دستش بسوزه، هر سال میزدم. دوستم میگفت یه جا یه نارنجک میفروشه زمینو سوراخ میکنه. خدا سر شاهده میگما.»
گفتم: «از کجا میشه خرید؟»
علی دستش را در راستای عمدی تیر برق حرکت داد. انگار که میخواست جنسش را محک بزند. بعد گفت: «ما میسازیم خودمون. با اکلیل. پسرخالهام از دهمون میاد. از دوستش میگیریم. میخوای برا توام بگیریم؟»
و من بدون اینکه بپرسم: «اکلیل چیه؟» جواب دادم: «آره.»
تیرهای چوبی نزدیک و نزدیکتر میشوند. واقعاً «اَینشتین» راست میگفت. بعضی وقتها زمان کش میآید. همین چند قدم را اگر با رؤیا قدم میزدم، تا حالا ده بار رسیده بودیم. اما الان هر ثانیه چند سال است. رؤیا عاشق قدم زدن است. حتی اگر بهترین ماشین دنیا را داشتم، مطمئن هستم که رؤیا مجبورم میکرد توی پیادهروها قدم بزنیم. یا پنج صبح از کوه برویم بالا. داخل شهر یا خارج شهر برای رؤیا فرقی نمیکرد. حتی مقصد مشخصی نداشت. بعضی وقتها حس میکنم من هم برای رؤیا وسیله بودم. رؤیا دوست داشت راه برود. میگفت که راه رفتن زمان را تند میکند و همین باعث میشود افکار سراغ آدم نیایند. یک بارِ نزدیک، داشتیم تا ورودی مسیر پیادهروی کوه قدم میزدیم. دو تا دکل برق جلویمان بودند. رؤیا تندتند کنارم قدم میزد. روسریاش را دور سرش بسته بود و بوی ادکلن و عرق میداد. پرسیدم: «میدونی چقدر عاشقتم؟ بعضی وقتها فکر میکنم اگر باهات آشنا نمیشدم، مرده بودم.»
رؤیا بدون اینکه نگاهم کند گفت: «تا حالا فکر کردی اگه ما همدانشگاهی نبودیم، یا اگر تو یه کم بیشتر درس خونده بودی و فیزیک دو نمیافتادی و ما همکلاس نمیشدیم، یا اگر روزی که توی آز فیزیک داشتن گروهبندیمون میکردن من چند متر اونورتر وایساده بودم و همگروهی نمیشدیم، الان داشتی این حرفها را به یکی دیگه میزدی؟ تابع موج، احتمالات بینهایت. بلدی که؟»
من که گیج شده بودم، پرسیدم: «نه، فکرشو نکرده بودم تا حالا. مگه تو فکر کردی؟»
قبل از اینکه رؤیا جواب بدهد، «برای همین همهش راه میرم که جلو مغزمو بگیرم» به دکلهای برق رسیدیم.
قضیهی اکلیلسُرنج باعث شد که با علی رفتوآمد بیشتری پیدا کنم. بعد هم یک روز وقتی که داشت کتابهای کنکور خواهرش را که تازه دانشگاه قبول شده بود، توی گونی میریخت، من یک دفعه گفتم: «اینا رو بده من. خدا رو چه دیدی شاید دانشگاه قبول شدم. بهتر از اینه که برم دم مغازه، پادوییِ آقام.»
آن روزها مثل خر درس میخواندم. راستش را بخواهید خیلی هم از سر زور نبود. هر روز که میگذشت، احساس میکردم فیزیک رشتهی موردعلاقهی من است. واقعاً هم بود. اصلاً برای همین فیزیک را توی کنکور صد زدم و با بهترین رتبهی فیزیک محض قبول شدم.
نمیدانم سرباز، دستش را از پشتم برداشته یا نه. اما احساس میکنم هرچقدر که راه میروم، تیرهای چوبی دور و دورتر میشوند. چند دقیقه است که دارم راه میروم؟ زمان هیچوقت برای من خطی نبوده. هیچوقت مستقیم از رویداد «الف» به رویداد «ب» نرفتم. انگار همیشه در زندگیام همهچیز دست به دست هم داده، تا من را در موقعیتهایی قرار بدهد که قبلاً اتفاق افتاده. مثل همین تیرهای چوبی که روبهرویم هستند.
بعد از کلاس آخر بود. داشتم به سمت تیرهای برق حرکت میکردم که کنار در خروجی دانشگاه بودند. هوا داشت تاریک میشد. محمود، همکلاسیِ همیشه ساکتم، صدایم کرد. داشتم سیگار میکشیدم. گفت: «آتیش داری؟» و متأسفانه داشتم.
بعد من اصرار کردم که محمود را برسانم و سوار ماشینش شدیم. گاهی با هم درس میخواندیم و میآمد خانهی من. همانجا بود که اولین بار رؤیا را دید. خودم حس کرده بودم که یک چیزهایی هست. بحث همیشگیِ انرژی. آدمها یک هالهی مغناطیسی دارند. دقیقاً عین یک آهنربا. خانهی دانشجویی داشتم. رؤیا هم از شهرستان آمده بود و بیشتر پیش من بود. برای همین وقتی که اولین بار محمود آمد داخل، میدانهای انرژیشان با هم تداخل کرد، انتظار بیگبنگ داشتم.
اگر رؤیا بود، باز هم میگفت: «نه، به خدایی که بهش اعتقاد ندارم، هیچچیزی بین ما نبوده.»
ولی میدان انرژی هیچوقت دروغ نمیگوید.
سردرد دارم و هنوز هزاران کیلومتر بین من و تیرهای چوبی راه است. با اینکه چند ساعتی گذشته، هنوز صبح نشده. برمیگردم و پشتِسرم را نگاه میکنم تا مطمئن شوم سرباز هنوز هست. نمیدانم چرا اما انگار آدمها همیشه احتیاج دارند که یک نفر همراهیشان کند. حتی اگر آن شخص سربازی باشد که دارد تا دم چوبهی دار بدرقهشان میکند.
قاضی میگفت که تمام شواهد گواهی میدهد که من رؤیا را کشتهام، حتی اگر جسدی در کار نباشد.
من قبول ندارم. حتی اگر دقیقاً روزی که ناپدید شد، به خانهی من آمده باشد. چند ساعت قبلش پشت تلفن دعوا کرده باشم. داخل اساماسها هم تهدیدش کرده باشم و کف اتاقم پر باشد از خون رؤیا.
قاضی از استدلالی استفاده کرد که در فیزیک به آن IBE میگویند و متأسفانه من هرچقدر میگفتم که رؤیا را نکشتهام یا اینکه مطمئن بودم با محمود خوابیده، برای قاضی معتبر نبود.
دستبند داشتم و داشتیم به سمت تیر برقهای کنار ماشین پلیس قدم میزدیم. وکیل گفت: «اگر بدونن که توی نتایج پزشکی قانونی اختلالات روانی داری، شاید بشه تبرئهت کرد.»
من اهمیت ندادم. پشتِسر فیزیکدانها حرف زیاد است. مگر وقتی «نیوتن» روی خودش آزمایش میکرد مسخره نمیکردند؟ اصلاً چه کسی میداند که هشتاد درصد نوشتههای نیوتن راجعبه جادوگریست.
اگر میشد سرعت قدم زدنم را به سمت تیرهای چوبیِ دار بیشتر کنم، همهچیز بهتر بود. باید آنقدر تند میرفتم که حتی از نور هم جلو میزدم. آنوقت طبق نسبیّت خاص میتوانستم برگردم به عقب و حواسم باشد که هیچ مورچهی جنگیای پایم را گاز نگیرد تا مهیار بخندد و قاضی حکم کند، من باید قصاص شوم. اگر این احتمال هم وجود داشت، باز هم با وجود 10 به توان 999 احتمال، همیشه تنها یک حالت وجود داشت که من را به تیرهای چوبی نزدیک میکرد. فروکاهش تابع موج. همهچیز زیر سر همین است.
یادم میآید که وقتی که علی داشت دور اکلیلسرنج و سنگریزهها چسب برق میزد، دلم میخواست با سنگ بزنم توی دستش تا یک شوخی متفاوت کرده باشم و دیگر مهیار جرئت نکند به من بخندد. علی داد بکشد و صدای آمبولانس نزدیک شود و دقیقاً روز جشن تولد هجدهسالگی به سمت تیرهای چوبی حرکت کنم.
یا اصلاً به محمود بگویم آتش ندارم و دم دانشگاه با پراید قدیمیام از رویش رد شوم و بعد بفهمم که بیمهنامهام تمام شده و بروم زندان و داخل زندان بهخاطر اینکه یک زندانیِ دیگر در حمام را محکم بسته و لباسی که تازه شستهام روی زمین افتاده، هلش بدهم و لیز بخورد و سرش بخورد به گوشهی تیز موزاییک شکسته. حکم اعدام برایم ببرند و سربازی تا کنار دار همراهیام کند.
یا بعد از اینکه رؤیا خیانت کرد، میرفتم یک کشور عربی با قوانین عجیب. بعد آنجا وارد تجارت میشدم. ورشکسته میشدم و بدتر از همه سرطان هم میگرفتم. بعد هم خودم را میکشتم و وقتی به هوش میآمدم، بهجای ملائکه چند افسر پلیس بالای سرم بودند و به جرم قتل نفس، دستگیرم میکردند و برایم حکم قصاص میبریدند و بعد چوبهای دار.
دیگر برایم مهم نیست که چرا به من میگویند قاتل. چندساله هستم؟ داخل دانشگاهم یا زندان؟ نمیدانم این تیرهای روبهرو واقعی هستند یا تصورات من هستند سر جلسهی امتحان فیزیک دو، وقتی که هیچکدام از سؤالها را بلد نیستم. نمیدانم چقدر با تیرهای چوبی فاصله دارم. دیگر حتی نمیدانم که سربازی پشتِسرم هست یا نه. اگر نظریهی مغز در کوزه درست باشد، شاید هیچکدام از اینها هیچوقت وجود نداشتهاند.
اصلاً نه مکان وجود دارد، نه زمان.
به سمت تیرهای چوبی قدم میزنم تا به چیزی فکر نکنم. به همهچیز شک دارم، فقط مطمئن هستم که فیزیک به درد من نمیخورد!