از لحظه‌ای که سمت مقصد به راه می‌افتم، هفت ماه می‌شود که صنوبر به خاک فرو رفته است. درست هفته‌ی بعد از ماه‌عسل، ماهی که برای من هیچ‌وقت عسل نشد. هفت ماه می‌شود به سفرمان فکر می‌کنم؛ به همان چند روز کوتاهی که با هم به سر شد. از مبدأ‌یی که می‌دانم کجا، به مقصدی که نمی‌دانم کجا، درست وسط ویرانه‌ها پیاده می‌شوم. جز گرما هیچ‌چیز دیگری در هوا بغلم نمی‌کند. نگاهی به بازمانده‌های خانه‌های ویران‌شده می‌اندازم. انگار به دنبال تکه‌ای از خودم می‌گردم. از هر فاصله‌ای صدای خنده‌های رفته‌ به‌ خوردِ دیوار را حس می‌کنم. صدای پچ‌پچه‌ها… حتی صدای ضجّه‌های رفته به دل تاریخ را می‌شنوم. از هر دیواری صدای کسی به گوش می‌رسد که دیگر نیست.
در این متروکه‌های از هم‌ جدا شده، قدم می‌زنم و جز یاد صنوبر هیچ عطری در هوا نیست. بوی نمِ خانه‎‌های خشت و آجری مرا به کودکی‌ام می‌کشاند. به روزهای قبل از او. به زمانی که نمی‌دانستم منِ دیگری غیر از خودم در این جهان نفس می‌کشد.
او را می‌بینم. او را در تک‌تک لحظه‌ها، حتی در کودکی‌ام می‌بینم. سکوت این ویرانه‌ها مرا به یاد گم کردنش می‌اندازد. باید از زیر سنگ هم که شده پیدایش می‌کردم. کاش این بار او مرا جست‌و‌جو کند، فقط یک بار برگردد و از زیر آوار هم که شده پیدایم کند. این بار برگردد و از لابه‌لای فصل‌های رفته مرا بیرون بکشد. از تمام تکرارهایی که به صنوبر ختم نمی‌شود.
همیشه همین‌طور است، از یک ‌جایی به بعد دیگر چیزی خوشحالت نمی‌کند. همه‌چیز عادی شده و دیگر به تو خوش نمی‌گذرد. اصلاً انگار قرن‌ها می‌شود برفی بر روی رفتنش نشسته است که با هیچ بهاری آب نمی‌شود. خسته‌ام. به دیوارهای آجری تکیه می‌دهم، تشنه‌ام و آبی از گلویم پایین نمی‌رود. روح صنوبر سرتاسر این دژ در جریان است، این را از بویش حس می‌کنم. سرم را به دیوار خشتیِ پشتم تکیه می‌دهم. دلتنگی‌هایم را مچاله می‌کنم. زل می‌زنم به سایه‌های افتاده بر روی ویرانیِ این شهر. صدای صنوبر سرتاسر جزیره می‌پیچد، در شقیقه‌هایم می‌پیچد… در تمام جهان می‌پیچد.
حرف‌های زیادی در گلویم گیر کرده است. بر روی دیوارهای این ویرانه فقط یک مصرع می‌بینم، «با چون منی به غیر محبت روا نبود» و او با رفتنش محبت را برایم تمام کرد!
چشم‌هایم را می‌بندم، توی جزیره‌ایم. کنار هم. پاهایمان توی شن‌های داغ فرو می‌رود. آفتاب از هر طرف عمود به صورتمان می‌شود. همان‌طور که صنوبر دستش را سایه‌بان چشم‌هایش کرده‌ است، برایم حرف می‌زند و من تنها چیزی که می‌فهمم چال فرورفته‌ی توی گونه‌اش است. می‌توانم ساعت‌ها همین‌طور به او خیره شوم و آب از آب تکان نخورد. برای لحظه‌ای او می‌خندد و من دیوانه می‌شوم.
حالا بر روی صخره‌های کلبه‌ی هور نشسته‌ایم و به چشم‌های یکدیگر نگاه می‌کنیم. دست‌هایش پر از صدف شده و به لاک‌پشتِ نشسته بر روی زانویش اشاره می‌کند. موج‌های نرسیده به صخره لابه‌لای خنده‌هایش فوران می‌کنند و من در یک لحظه برایش می‌میرم. بی‌محابا از صخره‌ها بالا و پایین می‌رود و تا آرام بنشیند یک گوشه، دلم هزار بار روی صخره‌ها لیز می‌خورد. می‌پرسم: «واقعاً چرا یه حالی‌ام…؟»
دست‌هایم را می‌گیرد و مرا به لبه‌ی صخره‌ها می‌برد. در عرض یک دقیقه هزار بار می‌میرم و زنده می‌شوم. صنوبر می‌خندد و قول می‌دهد کم‌کم ترس‌هایم را از بین ببرد. بعد با برقِ توی چشم‌هایش می‌گوید: «اصلاً بیا بریم از بالای بلندی پرتت کنم پایین تا ترسِت بریزه… بیا بریم یه‌عالمه جَک‌وجونور بریزم روت تا دیگه فوبیای دست زدن بهشون رو نداشته باشی… بیا دیوونگی کنیم تا توام مثل من عادت کنی… بیا…»

این‌ها را می‌گوید، اما صبر نمی‌کند تا با یکدیگر دیوانگی کنیم. درست هفته‌ی بعد از ماه‌عسل، مسابقات صخره‌نوردی شروع می‌شود. او برای آخرین بار پرواز می‌کند و دیگر برنمی‌گردد. هفت ماه می‌شود به هر کجای این شهر نگاه می‌کنم، صنوبری را می‌بینم که دیگر نیست. همان‌طور که سرم را به دیوار خشتی تکیه داده‌ام، چشم‌هایم را باز می‌کنم. از خیلی دور صدای طبل می‌آید. دارند مصیبتی را زمزمه می‌کنند یا برای شادی کسی غرق لذت می‌شوند، نمی‌دانم… فقط این را می‌دانم که دلم برایش تنگ شده است.
خودم را توی خشت و خاک این خرابه‌ها می‌بینم، توی موج‌های به‌ساحل‌نرسیده و توی ابرهایی که از من به گریه نزدیک‌ترند. مانند کشتیِ به‌گِل‌نشسته‌ی این جزیره، به گِلِ زندگی‌ام نشسته‌ام. هر کس به دیدنم می‌آید، کمی به آواره‌هایم نگاه می‌کند، سری تکان می‌دهد و می‌گذرد. به تکه‌دیواری تکیه می‌دهم. چشم‌هایم پر از خواب می‌شود. دوباره صنوبر را می‌بینم. در هفت روز با او تمام این جزیره را سفر کرده‌ام. لابه‌لای درختان نخل خرما قدم زده‌ام. از تمام ارتفاع‌ها به زمین نگاه کرده‌ام. و هفت ماه تمام این هفت روز را زندگی کرده‌ام. حالِ کسی را دارم که کل تاریخ را طی کرده و دوباره به خان اول رسیده است. حالِ قصه‌ای را دارم که به این زودی تمام نمی‌شود. حالِ کسی را دارم که منتظر است تا صخره‌نوردش از دل سنگ و خاک بیرون بزند. حال بدی دارم. از خواب که بیدار می‌شوم کمی به طلوع خورشید مانده است. به راه می‌افتم. لحظه‌ای بعد طلوع صنوبر است. او همیشه از سمت پُرشور ساحل طلوع می‌کند، از سمت صخره‌های مرجانی و مثل روز می‌درخشد. برای لحظه‌ای مانند شعر به من الهام می‌شود. این جزیره هم شعر است و صنوبر، مطلع غزلی تمام‌نشده.
خودم را روی کشتی یونانی به‌گِل‌نشسته‌ی توی جزیره می‌بینم. بدون ترس، روی مرتفع‌ترین قسمت کشتی ایستاده‌ام. دیگر کسی از آدم‌های کشتی یونانی جز خاطراتشان باقی نمانده است. از آن کشتی فقط یک نام مانده است و از صنوبر فقط قصّه‌ای برای تعریف کردن. حس می‌کنم کسی دست‌هایم را گرفته است. همه‌جا نیلی‌رنگ است. جز آرامش، هیچ حس دیگری در من نیست. صدای امواج دریا را می‌شنوم که از توی سرم رد می‌شود. صدای مرغ‌های دریایی. و صنوبر کنار من، بر روی عرشه‌ای که دیگر ترس فرو ریختنش را ندارم، ایستاده است تا به اتفاق، جهان را تماشا کنیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *