اصلاً حال خوبی ندارم. فکر میکنم آخرین دیدار من با مریم باشد و این اصلاً خوب نیست. خودش که پشت تلفن با صراحت حرفی نزد، اما از لحنش مشخص بود که میخواهد همهچیز را تمام کند. از من خواست که برای گفتن یک سری چیزها او را ببینم. شاید این کار را برای راحت شدن وجدان خودش انجام میداد، به هر حال شک نداشتم که او تصمیمش را از قبل گرفته. آماده میشوم و به سمت کافهی محل قرار حرکت میکنم. در راه مدام به این فکر میکنم که مریم چه میخواهد بگوید و من چگونه میتوانم او را از تصمیمش منصرف کنم؛ اما نظرات من هیچوقت برایش اهمیّت خاصی نداشت. او همیشه در همهی کارها حرف خودش را عملی میکرد. مثل همین قرار گذاشتن در کافه. میدانست که من از کافهها متنفرم اما همیشه آنها را برای حرف زدن انتخاب میکرد. به جلوی در کافه میرسم. مریم آنجاست، دارد قدم میزند و هر چند ثانیه به گوشی تلفنش نگاه میکند. با آرایشی کمی غلیظتر جذابتر از همیشه به نظر میرسد، شاید هم این نظر من است چون که میدانم دارم او را از دست میدهم. همیشه زودتر از ساعتی که با کسی قرار داشت به محل قرار میرفت و به قول خودش “این تایم” بود، نه “آن تایم”. دست میدهیم و وارد کافه میشویم.
-دلم برات تنگ شده بود مریم، خوشحالم بهم زنگ زدی. خیلی وقته رسیدی؟
نه چند دقیقه بود رسیدم که اومدی. چه خبرا؟
-سلامتی، تو چه خبر؟ فکر کنم حرفهای مهمی میخوای بزنی.
گارسون میآید و با لبخندی عمیق منو را جلوی ما میگذارد. آن را برمیدارم و شروع به خواندن میکنم. صدای مریم را میشنوم که می گوید آخرم نفهمیدی “لیدیز فرست” و میخندد. نشنیده میگیرم.
-من آب پرتقال میخورم.
مریم بدون اینکه به منو نگاه کند گفت:
منم میلک.شیک هلو.
گارسون را صدا میکنم. سفارش را تحویل میگیرد.
-می دونی هومن… من تو این مدت که قهر بودیم خیلی فکر کردم. شاید ما از اولم درست انتخاب نکردیم همو.
شک نداشتم که این حرف را میزند اما گقتم: فکر میکردم اومدیم اینجا آشتی کنیم، چی شد بعد یه سال و نیم به این نتیجه رسیدی؟
-خب کمکم دارم همه چیو میبینم. ما دنیاهامون فرق داره، علایقمون، حتی نگاهمون به خودمون به همهچی.
-خب یعنی چی آخه؟ بعد یه دعوا به این نتایج رسیدی؟
-نه بحث دعوا نیست. میدونی ما به درد هم نمیخوریم. تو خیلی خوبی. حتی شاید خیلیا آرزشون باشه باهات باشن اما به درد هم نمیخوریم.
-میشه بیشتر توضیح بدی؟ خب دقیق برو نمونههاش.
-نمیدونم… همهچی دیگه… من نمی تونم بهت تکیه کنم. تو دنیای خودتو داری. دنیای سیاه خودت. نمی گم بدهها…
وسط حرف میپرم و میپرسم:
دنیای سیاه دیگه چیه؟
-همین روشنفکر بازیات. داستان نوشتنات. شعر خوندنات. این که فکر میکنی فقط تو میفهمی بقیه گاون. آهنگایی که گوش میدی. همیشه غمگینی. سعی میکنی مثل بقیه نباشی. من نمیتونم آیندهمو با تو تصوّر کنم. بههرحال هر دختری نیاز به یکی داره که بهش تکیه کنه. من حتی نمیدونم با تو آینده ای دارم یا نه؟
-پس باز هم بحث همیشگی ازدواجه…
وسط حرفم میپرد و می گوید: نه این دفعه فقط بحث ازدواج کردن نیست. شاید پارسال مشکل من این بود و با اینکه میدونستم اصلاً قصدت ازدواج نیست سعی میکردم راضیت کنم، فقط موندم تو که نمیخواستی اون موقع ازدواج کنی چرا با من… بگذریم… الان میگم اصلاً میشه با هم باشیم؟ من خیلی فکر کردم. از وقتی با همیم خیلی شبیهت شدم و این اصلاً خوب نیست. من دو سال پیش یه دختر شاد بودم، از وقتی با همیم بیشتر غمگینم.
– چرا؟ چی چرا؟ مگه چیکارت کردم؟ ما که حتی با هم…
در ضمن تو که خودت همیشه میگفتی من افتخار میکنم با توام. خودمو تو داستانات پیدا میکنم. عاشق طرز فکرتم.
-نه نیستم. واقعاً نیستم. تو حتی خودت نمی دونی چی میخوای؟ نه دنبال کاری، نه برنامهای داری واسه آیندهت، تازه تا همین چند ماه پیش ازدواجو مسخره میکردی.
-آره هنوزم بهش معتقد نیستم. ازدواج گند میزنه به عشق. به همه چی. میدونی…
وسط حرفم می پرد و می گوید: بس کن. از این حرفا دارم بالا میارم. همین چیزاستا. بههرحال من تصمیمو گرفتم. به توام ثابت شد بر خلاف اون شعارایی که میدادی بدون من نمیمیری و اگه زنگ نمیزدم خبری ازت نبود.
-مریم یه چیزی راستشو بگو. با کسی هستی؟
– چه فرقی میکنه؟ چه باشم چه نباشم نظرم در مورد رابطهمون اینه.
-پس هستی. اصلاً انتظار نداشتم.
این را میگویم و بدون هیچ حرفی از کافه میزنم بیرون. انتظارش را داشتم ولی دروغ گفتم، اگر با کسی نبود اینقدر طولانی قهر نمیکرد. به گوشی تلفنم نگاه می کنم. مریم مدام زنگ میزند و من توجهی نمیکنم. تاکسی میگیرم. اساماسی از مریم میآید:
با رفتارت دیگه شکم بر طرف شد که به در هم نمیخوریم. از اول درست انتخاب نکردیم. همه چی از از اون تلفن لعنتی شروع شد وگرنه ما به درد همدیگه نمیخوردیم… همیشه موفق باشی.
به خانه میرسم. کتابهایم روی زمین پخش است. لپتاپم را خاموش نکردهام و مقدار زیادی ظرف نشسته داخل سینک ظرفشویی روی هم تلمبار شده. مستقیم سراغ یخچال میروم و بطری را برمیدارم. نصف لیوان را پر میکنم و یکنفس مینوشم. آهنگ داریوش را بلند پخش میکنم و با آن میخوانم. چند ساعتی که میگذرد میبینم که چشمهایم خیس است و نصف بطری خشک. به دستشویی میروم و میشاشم. نمیتوانم تعادلم را به خوبی حفظ کنم. گوشی تلفنم را برمیدارم. هیچ پیامی از مریم نیست، اما یک تماس ناموفق از یک شمارهی ناشناخته و یک اساماس دارم که در آن نوشته شده:
این تئاترو از دست نده. بر اساس یه کار وودی آلن نوشته شده. خیلی فلسفیه.
عادت نداشتم به شمارههای ناشناس زنگ بزنم اما نمیدانم تأثیر الکل بود یا غم مریم که باعث شد یککاره بنویسم: وودی آلن بیشتر فانتزیه تا فلسفی.
همین جمله باعث شد که تلفنم دوباره زنگ بخورد. نمی دانم چرا اما وقتی می بینم ناشناس یک خانم است خوشحال میشوم. کلی سر وودی آلن بحث می کنیم. از تماس اشباهش عذرخواهی میکند و تلفن را قطع میکند.
یک روز میگذرد. از مریم خبری نیست و همهچیز مثل همیشه پیش میرود. شمارهی ناشناس را در گوشی سیو میکنم و در تلگرام پیامی میفرستم. کمکم آشنا میشویم و وقتی فرد ناشناس -که حالا میدانم نامش ساراست- مینویسد ساکن کرج است، متعجب میشوم. اول فکر میکنم که این سارا یکی از آشناهای مریم است و از طرف او قصد دارد مرا اذیت کند. اما برایم اهمیّتی ندارد. چند روزی چت میکنیم و بالأخره با هم قرار میگذاریم که همدیگر را داخل خانهی من ببینیم و کلکسیون وودی آلنم را هم به او بدهم.
سارا دانشجوی رشتهی فلسفه است. از شهرستان آمده، اینجا در خوابگاه زندگی میکند و شدیداً به شعر علاقهمند است. خوشحالم که میخواهم او را ببینم. از حرفهایی که بین ما رد و بدل شد فهمیدم که ما خیلی شبیه هم هستیم. خانه را مرتب میکنم، اما کتابها را از روی زمین جمع نمیکنم. نگاهی به ساعت میاندازم، کمی از وقت تعیین شده برای قرار گذشته ولی سارا هنوز نیامده. کمی میگذرد. سارا با شکلاتی در دست وارد خانه میشود. دست میدهیم و داخل میشویم. حدود یک ساعت میگذرد، کلی راجع به فلسفه حرف میزنیم. کمی مشروب میخوریم و فیلم “مچ پوینت وودی آلن” را میبینیم. در مورد تأثیر شانس در زندگی صحبت میکنیم و یک اتفاق ساده مثل تلفن که باعث شده کنار هم باشیم. کمی بیشتر مست میشویم. با هم میخوابیم. کمی بعد سارا میرود.
من خیلی خوشحالم که به وسیلهی یک تلفن اشتباه با سارا آشنا شدم. با هم به تئاتر، جلسات شعر و گالریهای نقاشی میرویم. حرفهای همدیگر را میفهمیم. چند ماهی میگذرد تا اینکه سارا برای گفتن حرفهای مهمی-به قول خودش- به خانهام میآید.
با هم میخوابیم، سارا به حمام میرود و با آرامش موهایش را خشک میکند. خوشگل تر از همیشه به نظر میرسد. از او میپرسم: بالأخره حرف مهمت چی بود؟
-نمیدونم، میترسم ناراحت بشی. من تصمیم گرفتم دیگه باهات نباشم.
-چرا؟
-نمیدونم. دلایلش خیلی زیاده. اول از همه اینکه من نمیتونم بهت تکیه کنم. تو خیلی میدونی، خیلی خوشم میاد ازت، اما کسی نیستی که من بهش تکیه کنم.
-اصلاً نمیفهمم چی میگی. آخه یعنی چی؟ به همین سادگی؟ مگه چی شده یهو؟ وای دارم دیوونه میشم سارا.
-وای هومن چقدر ابعاد تراژیک میدی به قضیه. قرار نیست که با هم بمیریم. قراره؟ یه مدت با هم بودیم، خیلی هم خوش گذشت. اما فهمیدم تو کسی نیستی که من بخوام بهش تکیه کنم همین. قضیه سادهست. کل داستان همینه.
-آخه من اصلاً نمیفهمم. تکیه کردن در مقابل چی؟
-هیچی بیخیال هومن.
-با کسی هستی؟
-تو فکر کن هستم، چه فرقی میکنه.
-پس هستی. اصلاً انتظار نداشتم.
سارا بدون اینکه حرفی بزند لباسهایش را میپوشد، من را میبوسد و خداحافظی میکند. بهتزده به در اتاق خیره میشوم. داریوش گوش میدهم. چشمهایم خیس میشود. به سراغ گوشی تلفنم میروم. یک تماس ناموفق از یک شمارهی ناشناخته دارم.