باید میرفتم.
همان شب باید تو را میفرستادم پیش مادرم و خودم را گموگور میکردم. در را که باز کرد هوی برف پیچید توی خانه. با نگاهش لهم کرد. در را طوری بست که قاب زهوار دررفتهی عکسِ تو لرزید و کج شد. همان عکس که تو میان ما دو تا تنها لبخند توی عکس را ساخته بودی. تنها باری بود که عکاسی رفتیم. چادرم را به دندان گرفتم، سبیلش را تاب داد و وقتی تو خودت را خراب کردی و عکاسی کوچک بوی گند گرفت، یکی خواباند پس سرت جوری که ریسه رفتی از گریه. خودم را کشتم تا جوری که چادر از سرم نیافتد و دندانم معلوم نشود و صدام درنیاید، تو را بخندانم. نشد. آقای عکاس تو را خنداند. من هم خندیدم. عکاس دندانهام را دید. همان روز بابات با پشت دست خواباند توی دهنم و دوتایشان شکست. و حالا تنها یادگار آن روز روی دیوار کجکج نگاهم میکرد. صدای قفل در و فحشهاش با صدای خندهی تو توی عکس قاطی شده بود. تلفن زدم به دایکه. گفت بچه را ازت میگیرد. گفت بیآبرومان کردی. یک زن فراری با یک بچه کجا برود؟ میخواهی بروی هرزگی؟ اگر میروی، بیبچه… بعد باوکه آمد پای تلفن و حرفهاش توی فحشها گم شد و تا شنیدن صدای کوبیدن گوشی، نفهمیدم چه گفت. بعد تلفن جیغ کشید. یک بوق ممتد مثل آخرین صدایی که دستگاه میداد. همان که بهم وصل بود و یک خط صافِ طولانی روی زندگیم میکشید و تو میخندیدی و دایکه و باوکه و حتی بابات گریه میکردند. شیشهی مشبک در را شکستم. خون چکید. به بخاری نگاه کردم و بوی نفت را کشیدم توی دماغم. دیگر وقتش نبود. باید قبل از این میرفتم. اما نرفتم. دوستت داشتم. بدون تو نمیشد. میفهمی بچه؟ از روزی که لگد زدی به شکمم دلم میخواست لگد بزنم به تمام دنیا به خاطر تو. زدم. حتی به خودم. خودم که همانموقع هم بچه بودم. وقتی زیر بار تنش میلرزیدم و بوی تریاک توی خانه میپیچید، فکر میکردم به تن نرمت، به بینی کوچک تو، به تو که شکل تنها عروسکم بودی. من فقط میخواستم بروم. خودم و خودت که آواتِ من بودی. که چشمهات سیاه بود مثل چشمهای بابات و مثل زندگی من. اما حالا که دارم به جهنمِ چشمهات فکر میکنم دلم میخواهد برگردم. میدانی که نمیشود.
وقتی بابات دستم را گرفت و آورد توی این خانه، نفهمیدم چه شد که ازش ترسیدم. تقصیر من بود. من بلد نبودم برای زخمهام جیغ نکشم. همانطور که دایکه نمیکشید. بلد نبودم تو را جای خودم و خودم را جای دایکه تصور نکنم و وحشت نکنم. خیلی چیزها را بلد نبودم. مثل بهموقع رفتن. تو چه میدانی از زندگی که حالا با آن چشمهات برایم جهنم ساختهای؟!
تو ندیدی وقتی مردهشور دست میکشید روی تنم، چشمهاش پر میشد. دست میکشید روی جای سیگار، جای سیمِ تریاک، جای فندک، کبودیها، جای شکستگی دندهام که من فقط میترسیدم از توی شکمم بخورد به تو. روی همهی اینها که زیر پوستِ آبشده و مچاله از سوختنم پنهان بود، دست کشید. دیدم که وقتی من را بردند، نشست کف مردهشورخانه و گریه کرد. تازه زخمهای بیشتری بود که نمیتوانست ببیند. مثل باوکه که هیچوقت ندید. مثل دایکه که خودش را به ندیدن زد. مثل خودِ بابات. فقط تو دیدی. فقط تو با دستهای کوچکت که دنبال سینههام بودند، دست کشیدی روی اشکهام و لبهات لرزید.
مگر من میمردم که تو را اینجوری میدیدم. اما خب دیدی که نگذاشت فرار کنیم. نگذاشت برویم گموگور شویم. من نمیخواستم زندگی جهنم باشد. اما شد. میخواستم با هم برویم. اما بوی تنت، بوی دهانت نگذاشت. وقتی بوی بنزین گریهات انداخت، وقتی به رقص من با شعلهها خندیدی و بعد خندهات توی ترس و بهت گم شد، وقتی توی چشمهات یک تکه جهنم دور خودش میچرخید و از حیاط میرفت به خیابان، وقتی صدای گریهات توی گُرگُرِ آتش و جیغهای از نفسافتادهام گم میشد، فکر کردم که باید میرفتم…هنوز مامان شهناز دارد توی جهنم چشمهات میسوزد بچه…آواتِ من…چرا اشکهای تو آن آتشِ لعنتی را خاموش نکرد؟…