شاعر به‌‌مثابه‌ انسانی ستیهنده، اغلب انسانی آرمان‌گرا و آرمان‌اندیش است و پیروزی بر جهان گرچه چیرگی و پیروزی در جهان مثالین و خیالین باشد، از آرمان‌های وی به‌ شمار می‌آید اما آرمان از یک‌سو شاعر را می‌رباید و برمی‌کشد و واقعیت‌های ستبر تاریخی و اجتماعی، وی را از دیگر سو فرو می‌کوبد و برابر دیوار متصلب «شکست» و «یأس» می‌نشاند. این مفهوم شکست و یأس در جامعه‌ی مردسالار ما، برای طبقه‌ی زنان به‌طورِ عام و زنان شاعر به‌طور خاص نمود و مصادیق ملموس‌تری دارد.
ستم سیستماتیک و تاریخی و اجتماعی بر زن، ازجمله عواملی است که این شکست اجتماعی، تاریخی، فلسفی و روانشناختی را بر زن تحمیل کرده و او را در مواجهه‌ای سرنوشت‌ساز برای بودن و یا نبودنِ حقیقی قرار داده است.
از سوی دیگر با گسترش جامعه‌ی مدنی و اعتلای علوم انسانی در جامعه‌ی استبدادزده‌ی تاریخی، زنان کوشیده‌اند تا عصیان کنند و تابوها و حصارها بشکنند و طرحی نو دراندازند و خود را در جامعه‌ی خویش اثبات کنند.
نمونه‌ی این عصیان درخشان را می‌توان در فروغ فرخزاد جست؛ شاعری که از زمانه‌ی خویش بسی بیش و پیش بود. اما فروغ هم به حکمِ زن بودن، باز شاعر شکست است و این‌روست که وی همواره از تابوهای اجتماعی و قدغن‌ها رنجور بود و شِکوه‌‌ها داشت.
با این وصف می‌توان زینب اطهری را در مجموعه‌ی «در جنگ میان باطل و باطل‌تر» شاعر «شکست» نامید. شاعری که در جدال و جنگ میان باطل و باطل‌تر می‌کوشد تا آرمان خویش را برکشد و حقِ تاریخی و اجتماعی و مدنی خویش را استیفا کند اما واقعیت، متصلب‌تر از پندار و تصور اوست.
ازاین‌رو زینب اطهری می‌کوشد تا خویشتن را از زیر یوغِ این گفتمان مسلط برکشد و زمان و سرنوشت بربادرفته‌ی زن و زنانگی خویش را به دست آورد و نشان دهد که «انسان» چگونه به صورت‌های گوناگون مثله شده است. گرچه شاعر/ زینب اطهری در گفتمان «سنت» محصور است اما از آن گریزان است. ازاین‌رو می‌کوشد از آن فراروَد و کلیشه‌های سنت و تابوها بر هم زند که چالش و ستیز با سنت، در به‌کارگیری گزاره‌های مدرن در مجموعه آشکار است.
تو گویی آدونیس زبان حال تمام زنان بوده، وقتی که از زبان او سروده است:
«زن
آزادم‌ آیا،
تا نغمه سازم عشقم را؟
نردبان‌هایی‌ست میان این خاک و این آسمان:
پرندگانی،
گوسپندانی،
گاوانی نزار
لیک
از چه نمی‌نگرم مگر مورانی؟
قُوتِ هراسم،
ماسه‌ها.

می‌غلتند پشته‌‌هایی از سراب،
برابر چشمانم.
تنم؛
برگی‌ در وزشگاهی
و در هر پاره‌اش ماتمی‌…
می‌جنبم در حفره‌ای،
نیایش می‌کنم ازبهر تنم:
مهربان باش و
چونان «ناگهان» در چشمان گرگی»

مصادیق شکست در مجموعه‌‌شعر «در جنگ میان باطل و باطل‌تر»:
در این مجموعه، زن/ شاعر باشنده‌‌ای است که برای «انسان» می‌ستیزد تا او را فراچنگ آورد اما او را تماماً استیفا نمی‌کند و این به‌مثابه شکست است:
از آتش میل خود نیاسود، انسان!
می‌کرد به چشم خونی‌اش دود، انسان!
هم سوخت و سوزاند، هم افتاد هم درید
هم بره و هم گرگِ خودش بود انسان!
■ ■ ■
تنگی هوای نفسم انسان است!
کرکس شده‌ام که هوسم انسان است
اینجا همه‌ی پرندگان آزادند
سهراب! ببین در قفسم انسان است!
■ ■ ■
ساکن شده‌اند ظاهراً مهمان‌ها
قلاده‌یشان به گردن انسان‌ها
از پوست آن‌ها کت چرمی دارند
تعداد زیادی از فراحیوان‌ها
■ ■ ■
درمان جدید پای درد قبلی
فنجان جدید، چای زرد قبلی
فردیّت او جایگزین خواهد شد
انسان جدید، جای فرد قبلی
‌ ■ ■ ■
مغلوبِ زمانِ ناگریز قفسی
مهمان همیشه ناگزیرِ قفسی
یک لحظه تصوّر بکن او «انسان» است
تو جای پرنده‌ای اسیرِ قفسی…
‌ ■ ■ ■
هر ساخته‌ای که بود، ویران آورد
هر رنج که برده‌ایم انسان آورد
از حال زمین و آسمان معلوم است
باید که به انقراضش ایمان آورد
■ ■ ■
در بازی شطرنج شرافت ماتی
مکّارترین مهره‌ی حیواناتی
انسان چه کسی جز تو بر این باور هست
بر روی زمین، اشرف مخلوقاتی؟!
■ ■ ■
او را که به خلقتش مباهات نمود!
بسیار «جنایات و مکافات» نمود!
انسان و تمام نسل او را تنها
با خوردن یک‌ سیب مجازات نمود!
از دیگر مظاهر «شکست» در این مجموعه، عنصر «زن» است. زنی که از سویی می‌کوشد تا آوار و غبار سنت و ستم را بزداید و ققنوس‌وار خویشتن خویش را برکشد:
دیدیم که بوسه بر گلو گلگون شد
یک لاله درون هر گلو گلگون شد
آماده، هدف: زنی رها در گیسوش
شلیک! گلوله در گلو گلگون شد
■ ■ ■
تاریکم و از نور شما می‌ترسم!
از وصله‌ی ناجور شما می‌ترسم
بیدی که درون کمدی متروکم
از روزنه‌ی کور شما می‌ترسم!
■ ■ ■
از کوپه‌ی قفل عطر زن می‌آید
یک‌باره نگهبان ترن‌ می‌آید
گوشی بسپارد به صدایی عریان
این سینه به سوتین من می‌آید!
■ ■ ■
آن زن که به ازدحام شب چیره شده،
مغلوب هوای واگنی تیره شده،
من بودم که در ایستگاه مترو
با اشک به رفتن خودش خیره شده
از دیگر عناصر و مظاهر شکست، عنصر مرگ است. مرگ از منظر روانشناسی، یکی از والاترین مراتب تکامل و فرایند فردیت است. دلاشو می‌گوید: «بزرگ‌ترین احساس مذلت و مسکنت ما یعنی بیم از مرگ، در حقیقت، اضطراب برانگیخته از عدم و نیستی، ترس از میان رفتن و ناپدید گشتن و «مقهور و مغلوب زمان شدن» و «مطرود قدرت لایزال بودن» است. این ترس از راه رجعت به اصل یا بنا به اصل بازگشت‌پذیری در تخیلات ما، مجموعه‌ای از مضامین می‌آفریند که با اصل دیمومت مربوطند.» از سوی دیگر مرگ‌آگاهی، خودآگاهی فردی گسترش می‌دهد و انسان/ شاعر را یاری می‌دهد و پرده از امکانات بالقوه‌ی روح و روان وی برمی‌دارد:
از جنگ به خانه‌ای فروپاشیده
تا مرگ و شبانه‌ای فروپاشیده
در داخل فنجان تو غم می‌بینم
گیتار و ترانه‌ای فروپاشیده
■ ■ ■
رعدی زد و ضربه‌های سنگین تگرگ
ترساند درخت باغ را شد بی‌برگ
این زندگی است، خوب احساسش کن
این پاره‌ی کوچکی‌ست از پیکر مرگ
■ ■ ■
نجار، مکانِ مرگ را می‌سازد
تابوت و دهان مرگ را می‌سازد
با سایش تیغه‌های ارّه دارد
آهنگ اذان مرگ را می‌سازد
■ ■ ■
زاید همه‌ی خاطره‌ها را مرگم
تحریک عصب‌های تنم تا مرگم
تنها بگذارید در آن وقت شگرف
ارگاسم نهایی مرا با مرگم…
■ ■ ■
آری به گمانم زینب اطهری در این مجموعه، شاعر «شکست» و بن‌بست فلسفی است. شاعری که از منظر وجودی خود را در این هستی پرتاب‌شده می‌یابد و مستمسک و دستگیره‌ای جز پرسش‌های بنیادینِ شک‌آلود ندارد؛ پرسش‌هایی که حامل هیچ پاسخ گویا و روشنی نیستند بلکه خود پرسش به‌‌مثابه ارزش و اصالت مطرح است و از خلال آن می‌کوشد خود و هستی را بازتعریف کند. گرچه در برابر تمامی پرسش‌هایش آینه‌ی «شکست» ایستاده است و آن یأس و نومیدی را به صور گوناگون می‌تاباند.
عنصر پررنگ و پرتأمل این مجموعه، فردیت است. فردیتی که با زنانگی شاعر یکی است و شاعر می‌کوشد تا فردیت خویش را محقق کند. گرچه این فردیت از دهلیز اندوه و نومیدی می‌گذرد اما شرط شکوفایی و «شدن» شاعر در گرو همین فردیت است. از این منظر است که یونگ می‌گوید: «فردیت کیفیت کل وجودی است که انسان می‌نامیم، پس مرکزِ فرد، مرکزِ خود است.» از منظر یونگ فرآیند فردیت حاصل چالش‌های عمیق و بغرنج قهرمان برای آشتی اضداد درون خویشتن، یا آشتی میان خودآگاه و ناخودآگاه است. وی می‌گوید: «فرآیند فردیت و درواقع سازش خودآگاه با مرکز درونی خود (هسته‌ی روانی) یا خود معمولاً با جریحه‌دار شدن شخصیت و رنج ناشی از آن آغاز می‌شود.»
در پایان، به زبان دیگر می‌توان گفت که رابطه‌ی شاعر با زبان و شعر، رابطه‌ای است برای احراز و احضار هویت و فردیت است. هویتی که با شعر این‌همانی می‌یابد و زن و شعر و شاعر یکی می‌شوند، گرچه این هویتی است که در آن «انسان/ زن» به تعلیق می‌رسد و با هژمونی «شکست» به تعویق می‌افتد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *