روزی مردی در یکی از اتاق‌های خانه‌اش حشره‏ای بس ریز دید که به‌آرامی می جُنبید و به‌کندی بر کف زمین راه می‌رفت. حشره جز سادگی فیزیولوژیک بی‌اندازه، هیچ ویژگی برجسته‌ی دیگری نداشت. از قرائن هم پیدا بود که تازه از شفیره به حشره دگردیسی یافته است. اما هرچه که بود، معلوم نبود چطور سر و کارش به آنجا افتاده است. مرد ابتدا خواست او را در یک حرکت آنی زیر پایش له کند، درست به سادگی کشتن یک شپش، سوسک یا پشه که البته حشره هیچ‌کدام از آن‌ها نبود، اما درهرصورت هم‌نوعشان به شمار می‌آمد. اما پیش از عملی کردن تصمیمش دستخوش احساس مبهمی شد، دلش به حال این موجود ناچیز سوخت و از کُشتنش دست کشید. حشره هم میلی‌مترمیلی‌متر عقب‌نشینی کرد، سپس به گوشه‌ای خزید و همان‌جا ماند. فردای آن روز مرد متوجه شد که حشره، بدون آنکه از جایش تکان خورده باشد، به مقدار قابل توجهی رشد کرده است. این امر تا حدودی بر کنجکاوی‏ مرد افزود و در نتیجه منتظر ماند تا ببیند آیا روز بعد هم این اتفاق می‌افتد یا نه. حشره روز بعد هم رشد قابل ملاحظه‌ای از خود نشان داد و مرد باز هم انتظار کشید تا از عاقبت کار، بهتر سردرآورد. سرانجام یک هفته گذشت، هفته‌ای که در آن حشره هر دَم بیشتر رشد کرد و بزرگ و بزرگ‌تر شد. مرد طی هفته‌ی سپری‌شده چند بار خواست حشره را از بین ببرد، چون این روند غیرطبیعی کمی او را ترسانده بود، اما هر بار به یک دلیل عمده از تصمیمش منصرف شد: حشره‌ی مرموز نه فقط با رشد تدریجی و منظم خود از سایر حشراتی که مرد تا آن زمان دیده بود متمایز می‌شد، بلکه بیشتر از آن، هر دقیقه، هر ساعت و هر روز که بیشتر رشد می‌کرد، ظاهرش هم دستخوش تغییرات و پیچیدگی‌های بیشتری می‌شد و از سادگیِ روز نخست فاصله می‌گرفت. همین مسئله باعث شد که به‌مرور زمان در وجود مرد، احساس دوگانه‌ای در قبال هم‌خانه‌ی جدیدش شکل بگیرد: از یک طرف از او می‌ترسید و از طرف دیگر دوست داشت درباره‌اش بیشتر بداند. در نهایت، احساس دوم بر احساس اول چربید بدون آنکه لزوماً آن را از بین ببرد. پس مرد دست‌به‌کار شد و به مطالعه‌ی حشره کمر همت گماشت. البته برای این کار حتی سراغ یک حشره‌شناس هم نرفت، چون از همان ابتدا فهمیده بود که حشره‌ی به‌شدت جمع‌گریز، فقط حضور او را برمی‌تابد و بس و این، البته با روحیه‌ی منزوی خود مرد هم به‌خوبی هم‌خوانی داشت. هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌ها سپری شدند و در خلوتِ اتاقِ کناری که مساحت متوسط و خالی‏ بودن، دو خصیصه‌ی اصلی‏ آن محسوب می‌شدند، حشره بدون اینکه به‌جز مرد – که او را شبانه‌روز به‌دقت مشاهده، بررسی و نوازش می‌کرد – چشمش به موجودِ زنده‏ی دیگری بیفتد، دم‌به‌دم بیشتر رشد و تغییر می‌کرد: گردی، ضخامت، اندازه، رنگ و موقعیتش اصلاً یکسان باقی نمی‌ماند؛ گاهی روی سه پای جلو بلند می‌شد و گاهی هم روی سه پای عقب. گاهی از خودش بو پخش می‌کرد، گاهی هم بو پخش نمی‌کرد. با اینکه اوقاتی بود که مثل خرمگس وزوز می‌کرد اما تقریباً همیشه نرمی و خاموشیِ یک پروانه‌ی پُررمزوراز را داشت. می‌توانست شاخک‌های انعطاف‌پذیرش را بیشتر از حد معمول بچرخاند، معمولاً بال نمی زد، اما چند باری پیش آمد که با مهارتِ بسیار، مسافتی کوتاه را مانند یک زنبور شکاریِ درشت‌اندام با پروازی سریع طی کند. شکمش بعضی اوقات یا گرد می‌شد یا مسطح یا سوراخ‌سوراخ، هرازگاهی قطراتی چند از مایعی چسبناک از دهانش بیرون می‌ریخت که البته سمّی نبود. سینه‌ی درشت و بیضوی‌اش با آنکه عادی می‌نمود اما بعضی شب‌ها، هم جلای زبرجد را به یاد می‌آورد، هم درخشش الماس را. اما از همه عجیب‌تر و غیرقابل باورتر اینکه حشره، زنده‌ی زنده و سرحال، با اینکه رشد می‌کرد اما از هیچ‌چیزی تغذیه نمی‌کرد.

زمان بدین منوال گذشت تا اینکه یک روز صبح، مرد که دیگر پیر و زمین‌گیر شده و گذر ایام بر جسم و چهره‌اش کاملاً تأثیر گذاشته بود، دقت کرد و متوجه شد که حشره، تنومند و قوی، با پاهای بنددارِ جنبنده و نیش باز و چشمان حریصِ خیره به او، صاحب جثّه‌ای شده است که در بزرگی از هیکل مرد پیشی می‌گیرد، جثّه‌ای که تقریباً تمام فضای اتاق را پر کرده است. مرد ابتدا شگفت‌زده شد، گویی تازه به اصل ماجرا پی برده بود. سپس لبخندی زد، دستی به سر بی‌مویش کشید، رو کرد به حشره و به‌آرامی گفت: «تو را از زمانی که از دانه‌ی ارزنی هم ریزتر بودی، می‌شناسم. در تمام این سال‌ها با هیجانِ توأم با ترس، شاهد بالیدن و بزرگ شدنت بودم. مدام ظاهر، رفتار و حرکاتت را مطالعه‏ کردم، بدون اینکه واقعاً بتوانم به هویتت پی ببرم. در این میان، هر بار هم که تصمیم گرفتم بکُشمت این کار را نکردم. چون ترس من از رشد بی‌وقفه‏ی تو که مرا به از بین بردنِ هرچه سریع‌تر تو ترغیب می‌کرد، حریف خوبی برای تمایل روزافزون من به شناخت مداوم و فزاینده‌ی تو نبود. همین میل سرسام‌آور به دانستن رازهای پنهان و آشکار وجود تو بود که مرا این‌چنین خانه‌نشین و زندانی کرد. اما تو حالا دیگر کاملاً بزرگ، عظیم‌الجثّه و سرزنده شده‌ای و من، خمیده، فرسوده و پیر. حالا دیگر شگفتی‌های تمام‌نشدنیِ جسم تو در ظرف کوچک دانش منِ فانی نمی‌گنجند. ضمناً می‌دانم که به‌اندازه‌ی تمام این سال‌ها که چیزی نخوردی اما معجزه‌آسا زنده ماندی اشتها داری و گرسنه هستی. اکنون این حق طبیعیِ توست که از من تغذیه کنی، آن هم بعد از این همه مدت که خودت را چنین بخشنده و صبورانه در اختیار کنجکاوی‌های سیری‌ناپذیر اما نهایتاً بیهوده‌ی من قرار دادی. پس لطفاً کار نیمه‌تمام را تمام کن!»

گفتن ندارد که چند ثانیه پیش از اینکه کلام مرد محتضر به پایان برسد، حشره، خوردنِ او را شروع کرده بود؛ البته از پا، و نه از سر.

مُنروژ، اردیبهشت 1399

بازنویسی: تهران، تیر 1402