ساعت پنج صبح: بیدارباش. پنج تا پنج و ربع: دستشویی. تا شش: نماز. شش تا شش و نیم: صبحانه. تا هفت آماده می‌شدیم. به صف می‌شدیم و شمارش می‌شدیم. فرمانده سر ما غر می‌زد و رجز می‌خواند. حالا به دو صف تقسیم می‌گشتیم؛ با نظم و بدون سروصدا. در‌حالی‌که به سوی میدان صبحگاه می‌رفتیم از حسینیه، زیارت عاشورا پخش می‌شد. قبل از صدای گنجشک‌ها آن را می‌شنیدیم. انگار می‌خواستی بروی در عملیات شهید بشوی. در میدان صبحگاه دوباره شمارش می‌شدیم و فرمانده می‌آمد سرمان غر می‌زد. چهار ساعت رژه می‌رفتیم. فقط زیرلبی فحش می‌دادیم. دو ساعت آخر، فرمانده‌ای که رژه درس می‌داد می‌گفت اگر این آخری را خوب بروید ولمان می‌کند. می‌خندید. می‌دانستیم نمی‌کند اما باز هم سخت‌تر تلاش می‌کردیم. پاطلایی‌ها را زیر بار دشنام می‌بردیم. بعد از آن، نماز ظهر بود. این ساعت دیگر همه از رمق افتاده بودند. فقط می‌خواستیم جایی را پیدا کنیم تا دراز بکشیم. ترسوها و بچه‌بسیجی‌ها و خایه‌مال‌ها آن را غیرممکن می‌دانستند. فرآیند جیم زدن را از موقع وضو گرفتن شروع می‌کردیم. از کنار درختچه‌های کنار شیرهای آب به سمت ردیف درختان بزرگ‌تر می‌رفتیم. به اندازه‌ی فرار استیو مک‌کوئین حماسی نبود. اما حدأقل ما موفق شدیم. سپس می‌آمدیم و منتظر می‌ماندیم از حسینیه بیرون بیایند و به آن‌ها ملحق می‌شدیم. بعد از نماز، ناهار بود؛ چهل و پنج دقیقه. سر باجه‌های تلفن دعوا بود. صف هم می‌گرفتند. الکی داد می‌زدیم: «دعوا! دعوا!» و با غوغا و سروصدا صف را به هم می‌ریختیم و زنگ می‌زدیم. تماس که تمام می‌شد، یغلوی‌ها را برمی‌داشتیم و دم سلف هم گرد و خاکی به راه می‌انداختیم. همیشه زیرآب‌زن‌ها را مسئول سلف می‌کردند. اما یکی از آن‌ها شب اول به ما کبریت داده بود. هیچ‌وقت نفهمیدم حتی به کجا اعزام شد. بعد از ناهار، پشت آسایشگاه‌ها می‌رفتیم سیگار می‌کشیدیم. هم می‌گذاشتیم بقیه بفهمند تا بتوانیم مقابل اتهام، آنان را هم متهم کنیم، هم نمی‌گذاشتیم تا تابلو نشویم. تا به خودمان می‌آمدیم، دوباره از بلندگو ما را فریاد می‌زدند: «فراگیران گردان چهارم، قابل توجه فراگیران گردان چهارم، هرچه سریع‌تر…»
جملات بلندگو برایمان کابوسی شده بود. همیشه دیر می‌آمدیم. فرمانده تا کل سربازان ساکت نمی‌شدند، حرف نمی‌زد. بنابراین صحبت‌های چندنفره‌ی خود را به زیرِگوشی حرف زدن با بغل‌دستی تقلیل می‌دادیم. غرهایش را که می‌زد ما را دوباره سمت میدان صبحگاه می‌فرستاد. هنوز آفتاب ظهر زورش را داشت و عرق‌کرده و خسته بودیم و از همه‌چی متنفر بودیم و یواشکی تقویم کوچکمان را خط می‌زدیم و به لحظاتی که نبود می‌کشیدیم، دلخوش بودیم. حالا نوبت رزمایش بود. کمین و ضدکمین، استتار، علم تفنگ؛ دقیق‌تر علم کلاشینکف، ساخت روس، ساخت کابوس‌های تیره‌ی داستایفسکی. باید یاد می‌گرفتیم آن را باز و بسته کنیم. غروب طلایی که روی صورت‌هایمان می‌افتاد، می‌دانستیم درس کمین دارد به آخر می‌رسد. خوشحال خودمان را از روی زمین بلند می‌کردیم و بدون صف می‌رفتیم. سایه‌ی ساختمان‌های کوچک قدیمی پادگان روی زمین کم‌کم محو می‌شد. حالا وقت نماز مغرب و شام بود. یک نخ سیگار دلی. سه‌کام‌های سریع چند نفر. باتری‌پُر داخل نمازخانه می‌شدیم. غرهای حاج آقا و فرمانده را تاب می‌آوردیم و روانه می‌گشتیم سمت گردان‌ها. تا شامگاه، دیگر دست خودمان بودیم. بقیه‌ی گروه‌ها را دست می‌انداختیم. آنان که با ما هم‌زبان نبودند، آنان که پاستوریزه بودند و صد البته آنان که کما زده بودند. چند تا گروه «ب» هم داخل خوابگاه ما بود. حسابی سربه‌سرشان می‌گذاشتیم. یکی از آن‌ها گیاه توی شیشه‌ی ترشی پرورش می‌داد. آب شیشه‌ها را می‌ریخت روی تخت پایینی که یک تهرانیِ بچه‌مزلّف روی آن می‌خوابید و وضو می‌گرفت. تا به خودت می‌آمدی و در حال کیف و حال و اختلاط بودی، بلندگوها سوت‌کشان نوای شوم شروع شامگاه را اعلام می‌کردند. صدای آن مثل ورد جادوگران شرور کارتون‌های بچگی در میان ما می‌پیچید و حالمان را ضایع می‌کرد. دوباره به صف می‌شدیم. بوی سیگار می‌دادم. رفقا هم همین‌طور. چند نفر مشکوک نگاهم می‌کردند. با نگاه لاتی جوابشان را می‌دادم. گرگ آلفا، اینجا جنگل است. شامگاه بدترین بود. فقط می‌خواستیم به تشک‌های سفت برگردیم؛ بدون پوتین، بدون حال خراب. اما رئیس بزرگ در شامگاه سه نوبت غر می‌زد. غر اولیه که تمام می‌شد با نگاهی ابلهانه که سعی می‌کرد زیرک به نظر برسد، می‌پرسید: «کدومتون نماز نرفتید و پشت حمام قایم شدید؟»
هر شب سؤالی متفاوت می‌پرسید. ولی همیشه جوابش یکسان بود: «ما بودیم.»
بعضی شب‌ها گیر می‌افتادیم، بعضی شب‌ها نه. ترس تجدید دوره تا حدودی ما را هم اهلی نگه داشته بود. اما غریزه‌ی لذت در نهایت به آن غلبه می‌کرد. آن‌قدر پُست تنبیهی دادیم که تقریباً بچه‌پاستوریزه‌ها کلاً دو یا سه بار پُست دادند. بعد از غر سوم چند نکته برای فردا می‌گفت و ولمان می‌کرد. مثل موشک به پشت آسایشگاه‎ها پرتاب می‌شدیم. خاموشی را که می‌زدند درجا خوابم می‌رفت. از بس خسته بودم. گمان نکنم در کل عمرم خواب‌هایی به شیرینیِ آموزشی داشته باشم. فردا دوباره ساعت پنج…

این برنامه‌ی کاری من در یزدِ سرد و برهوت برای دو ماه بود. با کلی حمّالی و اعصاب‌خردی‌های دیگر که حالا اهمیتی ندارند. اما مطمئنم هیچ‌کس آموزشی به باحالی من نداشته است، البته به‌جز گروه همراهم، وقتی که در اوج جوانی میان چهارصد سرباز دعوا درست می‌کردیم و یغلوی به زمین می‌زدیم و می‌خندیدیم. بارها در آنجا چلیم کشیدیم. حدوداً شش نفر بودیم. وقتی دود را از ریه‌ها بیرون می‌دادیم، فوراً می‌زدیم زیر خنده. حس و حال عجیبی بود. در راهِ رفتن به حسینیه برای نماز مغرب، ماه زرد تکان می‌خورد و من لبخند بزرگی بر لب داشتم و رشته‌ی مه‌آلود نازک بنفش غروب داشت می‌رفت تا به ستارگان بپیوندد و من حس می‌کردم دارم زندگی باستانی تمام انسان‌هایی را می‌کنم که روزگاری در بند بودند. یک شب جیم زدیم و سر شامگاه، فرمانده مچمان را گرفت. مثل خط‌‌کش از جایگاه آمد پایین و دستم را گرفت. گریزناپذیر بود. کاش تمام دنیا مثل لوکیشن‌های قرن نوزدهمیِ فیلم‌های تاریخیِ انگلیسی، زندگی می‌کرد؛ جایی که زنان لباس‌های سنگین می‌پوشند و سینه‌های تنگ و نگاه غم‌انگیز جبرآلود دارند. یک سمفونی از هِندل پخش می‌شود و همه‌چیز از قبل تعیین‌شده به نظر می‌رسد. با آسمان‌های آبی‌رنگ در پس‌زمینه‌ی برفی و تپه‌های برفی و اسب‌های قهوه‌ای کوچک درخشان. آن‌طور می‌توانستم حس ترس و غم لحظه‌ای که مچم را داشت فشار می‌داد، توصیف کنم. شب آخر، کما زدم. چون به من گفت تو را لب مرز می‌فرستم. ستارگان بی‌تفاوت بودند و توتون بهمن کوچک از همیشه قدرتمندتر به نظر می‌رسید. فردا صبح برگه‌ها را از او گرفتم درحالی‌که گروهم از دور نگاهم می‌کردند. مرز نرفتم. در اتوبوس می‌زدیم و می‌رقصیدیم و به چشم‌انداز جاده چشم داشتیم. آهنگ‌هایی را گوش می‌دادیم که دو ماه نمی‌توانستیم بشنویم. وقتی اتوبوس می‌خواست بنزین بزند، پریدیم بیرون و همگی نخی سیگار برای خودمان گیراندیم. چیز بزرگی برای اندک مسافران سرراهی نبود: «اما همه‌چی حال می‌ده، همه‌چی حال می‌ده، همه‌چی حال می‌ده وقتی با «با»حالش انجام بشه.»

فردای صبح روزی که از آموزشی به خانه آمدم، رفتم لب پشت‌بام. هوا آفتابی بود اما باران می‌بارید. خورشید سفید در چاله‌ی آب منعکس شده بود. ظهر، ناهار خوردیم. غذای خانگی، عجب غذایی بود. اما با آدم‌هایی بودم که دیگر کاملاً برایم غریبه شده بودند. بعد از غذا به خودم در آینه نگاهی انداختم. صورتم لاغر شده بود. چند کیلو کم کرده بودم. عصر دوباره به روی پشت‌بام رفتم. آسمان رو به بنفش بود و دسته‌دسته سارها از کنارم می‌گذشتند. به بالا اوج می‌گرفتند و در سرعت، بی‌حرکت می‌ماندند. چندتایی‌شان از کنار صورتم پرواز کردند. اما هیچ‌وقت به من برخورد نکردند. سیگاری کشیدم. حال داد. اما در آموزشی خیلی بیشتر می‌چسبید. اما در آزادی دیگر ترسی از فرمانده‌ی موذی نبود. فرمانده‌ی موذی حالا رفته آن بالا در آسمان جا خوش کرده و به من چشم دوخته و زنجیرِ بندم را بلندتر کرده است.