زن نگاهم میکند. نگاهش را نمیفهمم. مطمئنم اشتباه از آنهاست نه از ما. همیشه از این مشتریها پیدا میشود. یا نتوانستهاند منظورشان را درست و حسابی برسانند یا نظرشان عوض شده و برگشتهاند. خب زن حسابی میگذاشتی وقتی که مغازه خلوت است میآمدی نه حالا که غلغله است. این عکس را قشنگ یادم است. خودم اسکن کردم و خودم داماد را حذف کردم. چقدر با دختر حاج آقا خندیدیم. فقط کاش وقت دیگری میآمدند، نه حالا که حاجی توی مغازه است و دخترش هم نیست. اگر حاج آقا نبود، میشد عکس اشتباهی را فرستاد لای تقویم بزرگی که جلوی مانیتور پهن است تا سر فرصت گلبادی سر به نیستش کند و برای مشتری دوباره از نو چاپ کرد. پاکت را میگیرم و عکس را بیرون میآورم. زن نشسته روی صندلی و کیفش را توی بغلش گرفته. هفتهٔ پیش با مادرش آمده با یک عکس از عروسی خودش، ایستاده کنار مردی با کراوات و کت و شلوار سیاه. مادرش خواسته داماد را از عکس حذف کنیم. خودش ساکت ایستاده و زمین را نگاه کرده. دیروز آمده، عکسهای آماده را گرفته و بدون اینکه نگاهی بیندازد، چپانده توی کیفش و رفته. امروز دوباره با مادرش برگشته. ساکت ایستاده و محکم کیفش را توی بغلش فشار میدهد و مادرش حرف میزند. میگوید: «خانم من که گفتم عکس این مرتیکه حذف بشه. نشده که. پس شما چهکار کردین؟» حاج آقا روی صندلی گردانش نیمخیز میشود و از پشت صندوق میچرخد به طرف ما و منتظر جواب من میماند. روی پاکت نوشتهاند داماد حذف شود. عکس اصلی و عکسی که چاپ کردهایم را بیرون میآورم. توی هر دوتا داماد هست. گلبادی نگاه میکند. حتماً اشتباهی همان عکس اصلی را فرستادهایم برای چاپ. حاجی میگوید: «زود باش خانوم کارشون رو راه بنداز» و از زن میپرسد: «حالا چرا میخواین پاکش کنین؟ خدایی نکرده مشکلی پیش اومده؟»
زن به دخترش نگاه میکند. «لا اله الا الله» میگوید و رویش را محکمتر میگیرد.
توی کامپیوتر عکسهایی را که دو شب گذشته برای چاپ فرستادهایم نگاه میکنم. امکان ندارد اشتباه کرده باشم. آن اوایل که آمده بودم اینجا از این اشتباهها پیش میآمد، اما نه دیگر حالا. حاج آقا سرفه میکند و خلط سینهاش را توی دستمالش تف میکند. نمیدانم چطور اعتراف کنم که عکس اصلی را به جای عکس اصلاحشده برای چاپ فرستادهام. اینجور مواقع حاضرم خسارت بدهم، حتی اگر مطمئن نباشم اشتباه از من بوده. اما خسارت نمیخواهند. فقط تا مدتها سرزنش میکنند. این بار دقیقاً یادم هست که داماد را حذف کردم و به جایش سبدگل بزرگ آن طرف سفرهٔ عقد را کپی کردم و گذاشتم. خیلی طبیعی شده بود و عروس هم خیلی خوشحال به نظر میرسید. حاج آقا دوباره میپرسد: «چی شد خانم؟ بجنب دیگه!» به گلبادی نگاه میکنم. چیزی آماده ندارد که بگوید و سر و ته قضیه را هم بیاورد. به مادرِ زن میگوید: «شما تشریف ببرید. عکس که آماده شد خودم تماس میگیرم بیاید ببرید.»
حاج آقا چشمهایش را تنگ میکند و دوباره لم میدهد روی صندلی چرخان. میچرخد رو به صندوق و میگوید: «فردا خودمون عکس رو براتون میفرستیم.» زن دست دخترش را میگیرد و میروند. بعد مغازه آنقدر شلوغ میشود که حاج آقا یادش میرود توصیههایش را شروع کند. آخر وقت خلوت که شد، فولدر عکس زن را باز میکنم. دوتا عکس، یکی اسکنشدۀ عکس اصلی و دیگری اصلاحشدۀ همان عکس بدون داماد. این یعنی من عکس را درست کردهام، اما همان عکس اول را برای چاپ فرستادهام. اشتباه مضحکی است. گلبادی را صدا میکنم تا او هم ببیند. حاج آقا میآید جلو و میگوید: «چی شده بابا؟» جواب نمیدهم. گلبادی هم چیزی نمیگوید. حاج آقا میآید پشت سرم میایستد و عکس اصلاحشده را میبیند. میگوید: «چرا دیشب نفرستادی بابا؟ زشته جلوی مشتری!»
زیرلب میگویم: «دیشب فرستادم.»
میگوید: «همون عکس خودش رو فرستادی. حواست رو جمع کن.»
به گلبادی نگاه میکنم که لبش را با دندان میگیرد و چشمهایش را روی هم میگذارد. یعنی چیزی نگویم. بلند میگویم: «چشم» و عکس اصلاحشده را کپی میکنم توی فولدر چاپیها.
فردا دیر میرسم. عکس زن را با پیک برایش فرستادهاند. بعد از ظهر سر و کلهشان پیدا میشود. مادر چادرش را محکم زیر چانه گرفته. دختر کنارش ایستاده با کیف بزرگ و سنگینش و به زمین نگاه میکند. مادر زن میگوید: «حاج آقا ما رو مسخره کردین؟ اینم که باز دوباره همونه. خودتون عکساتون رو چک نمیکنین؟»
پاکت عکس را با چشمهای گشاد از زن میگیرم. قبل از اینکه بازش کنم، حاج آقا از دستم میکشد تا خودش ببیند. میگوید: «خانم مگه دیشب نگفتم همون کارشده رو بفرست؟ نفرستادی؟ چرا دقت نمیکنی؟» میگویم: «من فرستادم حاج آقا. آقای گلبادی هم دید!»
گلبادی دوباره لبش را میگزد. حاج آقا میگوید: «پس این عکسه خودش رفته چاپ شده؟»
گلبادی خنده خنده میگوید: «انگار قسمت نیست این دوتا از هم جدا بشن.»
زن با غیظ جواب میدهد: «بیخود نذارین پای قسمت. اصلاً شما به این چیزا چه کار دارین؟ کارتون رو بکنین. ما خودمون قسمتمون رو درست میکنیم.»
احساس میکنم از این زن، با آن چادر سیاه که هیکلش را به زور میپوشاند، نفرت دارم. به دخترش نگاه میکنم. کیف سنگینش هنوز توی دستش است. انگار میخواهد همین الان برود.
حاجی میگوید: «گلبادی خودت رسیدگی کن به ایشونم یاد بده.»
منظورش از «ایشون» هستم. چشمهایم را روی هم فشار میدهم تا چیزی نگویم. نگاهم به زن میافتد که دارد نگاهم میکند. سرش را پایین میاندازد.
نمیدانم حاج آقا و گلبادی چطور زن و مادرش را میفرستند بیرون. گیج شدهام. سرم را توی دستهایم میگیرم. صدای حاج آقا را میشنوم: «خانم شما انگار قصد آبروی ما رو کردی. اینا سی ساله مشتری ما هستن. دقت کن خانم. حواست رو جمع کن. اگه بلد نیستی بگو گلبادی یادت بده. آقای گلبادی یادش بده عکسا رو درست بفرسته. عکس همین خانم رو الان خودت بشین بفرست خیالمون راحت شه. مردم گناه دارن. وقت میذارن…» صدایش توی خلط سینهاش میشکند. میرود توی پستوی پشت مغازه گلویش را خالی کند.
چیزی توی سرم وول میخورد. کنارش میزنم و مینشینم پشت کامپیوتر: «حالا دیگه شما باید به من کامپیوتر یاد بدی!» میگوید: «ناراحت نشو. انقد از این چیزا پیش میآد. من اگه میخواستم از این چیزا ناراحت بشم…»
حاج آقا برمیگردد. من را که پشت کامپیوتر میبیند، میگوید: «آقای گلبادی مگه نگفتم بشین خودت عکس رو درست کن. خانوم پاشو تا آقای گلبادی بشینه درستش کنه. شمام بشین کنار دستش یاد بگیر. آقای گلبادی یادش بده.» و خودش را میکشد کنار بخاری گازی و شعلهاش را تا آخر میکشد بالا. گلبادی لب پایینش را گاز میگیرد. یعنی چیزی نگو. بلند میشوم و گلبادی کار عکس را تمام میکند و من مینشینم سر عکسهایی که از قبل مانده. نگاه زن ولم نمیکند. عکس سه نفرۀ پدر و پسر و دختری بدون مادرشان. دختر حاج آقا میگفت مشتری دائمی مغازه هستند. هرسال میآیند عکس خانوادگی میگیرند بدون مادرشان. معلوم نیست مادره کجاست. توی عکس روبهرویم، مرد نشسته یک طرف مبل. دختر و پسر پشت مبل ایستادهاند. مرد طوری نشسته که انگار یک نفر دیگر هم کنارش نشسته بوده و درست قبل از اینکه عکاس دکمه را فشار دهد، کسی صدایش کرده و بلند شده رفته. مرد طوری نگاه میکند که انگار قرار است آن یک نفر برگردد. بقیهٔ عکسهایشان را نگاه میکنم. عکسهای پارسال و سالهای قبل را. بچهها هی کوچکتر میشوند و مرد هر سال جوانتر. توی همۀ عکسها مرد جوری نگاه میکند انگار یک نفر همین الان بلند شده رفته. فایل عکسهایشان را میبندم. آخر وقت است و دیگر کمکم باید مغازه را ببندیم. فکر زن با کیف بزرگ سیاهش سرم را پر کرده. فکر میکنم نمیشود که کسی عکس را دو بار اشتباهی بفرستد. فایل عکسهای آماده چاپ را باز میکنم. عکس اصلاحشدهٔ زن را حذف میکنم و به جایش عکس اصلی را میگذارم. فردا صبح اول وقت عکسها میروند برای چاپ. گلبادی را میبینم که چشمهایش را روی هم میگذارد و لبهایش را بههم فشار میدهد.
خوندمت شبنم جان