ما دو شیفت مدرسه میرفتیم، اما پنجشنبهها کلاً تعطیل بودیم. معلمها از شهر میآمدند، با یک مینیبوس قرمزرنگ که آن روزها ابهتی داشت. یادم میآید پشت مدرسهی ما یک نمازخانه بود که ماه تا ماه درش باز نمیشد. کنار در آبیرنگ نمازخانه یک عالمه یادگاری و خطخطی با گچ و خودکار و… بود. یک پله هم داشت که چهار تا بچه با جثهی کوچک آنجا مینشستیم و دعا میکردیم مینیبوس قرمز تصادف کند و معلمهایمان به مدرسه نرسند. جاده را نگاه میکردیم و منتظر هیچ مینیبوس قرمزی نبودیم. یادم میآید وقتی از دور آن ماشین قرمزرنگ را میدیدیم، نصف بیشتر بچهها با امید از دسترفته آنجا را ترک میکردند. از چهرههای غمگینشان میشد حدس زد که امروز قرار است حداقل از هر کلاس چند نفر فلک بشوند و چند نفر خودشان را خیس کنند. معلمهایمان ما را فلک میکردند، اما من تا لحظهی آخر از روی آن پله تکان نمیخوردم و منتظر بودم یک ماشین از روبهرو با مینیبوس تصادف کند. فکر میکنم تنفرم از رنگ قرمز از همان روزها شروع شد.
یکشنبه هشت صبح پاییز سال ١٣٧٨ من کلاس دوم ابتدایی بودم و زنگ اول املا داشتیم. اسم درس جدیدمان «دوستان جدید» بود. آقای رحمانی بیرحمترین آدمی بود که میشناختم. از شانس ما، معلم کلاس دوم شده بود. از بچههای دوران ابتدایی، بعضیهایشان را که هنوز میبینم، همگی خط خوبی دارند. به لطف همان آقای بیرحم که همیشه تعطیلات آخر هفتهمان را با مشق زیاد خراب میکرد. میگفت از درس اول کتاب فارسی تا درس آخر بنویسید، یا از یک تا پنجهزار هم بهحروف هم بهعدد بنویسید. همیشه آخر هفتهی ما را خراب میکرد.
شنبه چند نفرمان بهخاطر ناقص بودن مشق آخر هفته بهشدت کتک خوردیم و فلک شدیم. یکشنبه هم که املا داشتیم، مینیبوس تصادف نکرد و پنج تا عزرائیل از مینیبوس پیاده شدند. نفر ششم نیامده بود. بین بچهها همهمه به راه افتاد که معلم کدام کلاس نیامده است. بیشتر از همه، بچههای کلاس ما دستبهدعا شدند. مه بود و خوب نمیشد تشخیص داد، اما آن آقای بیرحم با قد کوتاه و شکم ناهموارش غیبت نکرده بود. نمیشد چهرهشان را تشخیص داد. همهی معلمها در یک خط پشتسرهم از روی مرز زمینهای کشاورزی راه میرفتند. ما از مدرسه دور شدیم تا بتوانیم تشخیص بدهیم معلم کوتاهقدمان آمده یا نه؛ که دیدیم طبق معمول، آخر صف ایستاده. او داشت در گلولای قدمهای سنگین برمیداشت ولی برای ما انگار تیزتر از آهو بود. همگی معلمها رسیدند و کسی که غیبت کرده بود مدیر مدرسه، آقای غریب، بود که بارها با یک کمربند باریک چرمی از او کتک خورده بودم. آن روز هیچکدام از بچهها خوشحال نشدند، چون معلمهای هر پنج کلاس به مدرسه رسیدند. صف تشکیل شد و یک نفر برای خواندن سورهی توحید و دعای روز یکشنبه بالای سکو رفت و بعد از هر دعای او، ما باید میگفتیم «آمین».
: «خدایا! آمریکا و اسرائیل را نابود کن!»
– «آمین!»
: «از جلو نظام!»
– «الله اکبر!»
: «خبر دار!»
– «خامنهای رهبر!»
بعد از نگاه کردن به کف کفشهایمان که گلی نباشند، تکبهتک وارد آن شکنجهگاه شدیم و بر آن میزهای چوبی سرد نشستیم و منتظر آقای رحمانی شدیم تا بیاید و املا بگوید و نصف بچهها را تکهپاره کند. بعد از گذشتن اینهمه سال هنوز هم وقتی وارد شهرستان محل زندگی آقای رحمانی میشوم، بین مردم دنبالش میگردم، که به او بگویم تو اشتباه کردی؛ من تبدیل به دزد و قاتل نشدم. به خاطر برداشتن چند تا گچ، بچهها را مجبور کردی که به چهرهی من نگاه کنند و دزد و قاتل آینده را ببیند و قیافهی دزدها و قاتلها را از روی چهرهی من برایشان شرح دادی و مجبورشان کردی به من بخندند. دوست دارم ببینمش و بگویم که تو اشتباه کردی و من نهتنها دزد نشدم، بلکه مثل تو بیرحم و عقدهای هم نشدم. بگویم که تو در دوران وفور نعمت و باران و…عقدهای و بیرحم بودی، اما من در دوران ناامیدی و خشکسالی و قحطی و نداری مثل تو نشدم و با مردم با عشق و مهربانی برخورد میکنم.
◾️
در آهنی کلاس باز شد و آقای رحمانی وارد شد.
: «برپا!»
– «صل علی محمد، حافظ سنگر آمد!»
: «بتمرگید سر جایتان!»
– «دفتر املایتان را دربیاورید. اگر نمرهی کسی زیر شانزده بشود، وای به حالش!»
دو ردیف نیمکت داشتیم. سمت راست، دخترها و سمت چپ، پسرها که به مراتب بیشتر کتک میخوردیم.
روی هر نیمکت سه نفر مینشستیم و من آن روز وسط نشستم. با پسرعمو و دوست دیگرم که همسایهی دیواربهدیوار بودیم. آقای رحمانی داد زد: «نفرهای وسط بروند پایین نیمکت!» که از روی دست هم ننویسیم. نفرات وسط ،همگی رفتیم پایین. احساس خفگی داشتم، با اینکه املایم خیلی خوب بود ولی میدانستم قرار است آن روز فلک بشوم.
: «بسم… الله… الرحمن… الرحیم»
شروع کرد به شمردهشمرده املا گفتن. نیمکت ما آخرین نیمکت کلاس بود و صدایش خوب به گوشم نمیرسید. با این وجود، همهچیز داشت خوب پیش میرفت. به خودم گفتم خب! امروز نوبت تو نیست فلک بشوی. در همین افکار بودم و از باد پیروزی مسرور و مغرور شده بودم که صدای معلم به گوشم نرسید و یک کلمه را جا انداختم. سعی کردم بپرسم اما محل نگذاشت و ادامهی املا را گفت. کلاً شش کلمه مانده بود، پنج کلمه بعد از آن کلمهی جاافتاده! از جایم نیمخیز شدم. پنج تا کلمهی بعد را شنیدم اما خشکم زده بود. منتظر کمک بودم. منتظر بودم کسی آن کلمه را به من بگوید. منتظر بودم بقیه منتظرم باشند، اما اینطور نبود. نه معلم به عقب برگشت، نه همکلاسیهایم، و نه حتی دوستانم که با هم روی یک نیمکت مینشستیم. منتظر ترحم نبودم، فقط یک فرصت دوباره میخواستم. اما این اتفاق نیفتاد. معلم درحالیکه من شش کلمه را ننوشته بودم، دفترهایمان را جمع کرد. نمرهام چهارده شد. آن روز تنها کسی بودم که بهشدت تنبیه شدم. درد شلاقها دوچندان میشد وقتی به قیافهی وحشتزدهی بچهها نگاه میکردم. میتوانستم نمرهی بیست بگیرم، اما تنبیه شدم و در ازایش یک تجربهی بزرگ به دست آوردم: هرگز منتظر جایزه و معجزه و کمک از طرف کسی نباشم.
حس میکردم دارم به قربانگاه میروم و دوستانم درحالیکه ترس تمام وجودشان را فرا گرفته بود، خیالشان راحت بود که اقلاً در این ساعت قرار نیست تنبیه بشوند. میگویم قربانگاه، چون نگاه بچهها به من درست شبیه نگاه گوسفندها به همنوع در حال قربانی شدنشان بود. سکوت میکردند چون خبر داشتند در آن لحظه یک نفر جز آنها دارد قربانی میشود.
و ما آن روز میتوانستیم قربانی نداشته باشیم.
تو مهربانترین آدم تو این دنیای بی رحم شدی🥲🩵