در ستون فرشته‌های کاغذی، این هفته با معرفی‌های «مینا خازنی» و «عاطفه اسدی» همراه هستیم و می‌خوانیم که:

آداب بی‌قراری چگونه باعث بازداشت نویسنده‌اش شد؟
و
ترجمه‌ی صالح حسینی از به‌سوی فانوس دریایی، پل ارتباطی است یا دیوار سیمانی؟

آداب بی‌قراری یکی از رمان‌های منتشرشده در دهه‌ی هشتاد شمسی است که محتوای اصلی آن حول دغدغه‌ها و درگیری‌های ذهنی طبقه‌ی متوسط اعم از روزمرگی‌ها، بی‌قراری‌ها و… است.

این اثر در سال ۱۳۸۳ توسط نشر نیلوفر منتشر شد و به‌طور مشترک با رمان «آبی‌تر از گناه»، نوشته‌ی محمد حسینی برنده‌ی بهترین رمان اول دوره‌ی پنجم جایزه‌ی هوشنگ گلشیری شد.

انتشار این رمان نویسنده‌اش را به دردسری گرفتار کرد که برای جامعه‌ی ادبی ایران حیرت‌انگیز بود. حدود یک سال پس از انتشار این رمان در اسفند ۱۳۸۴، یعقوب یادعلی به اتهام توهین به قوم لر بازداشت شد و همین مسئله این رمان را به یکی از جنجالی‌ترین رمان‌های ایرانی تبدیل کرد. این مسیله، آغاز ماجرایی تلخ برای این نویسنده بود که حدود هفت سال به طول انجامید. سرانجام در سال ۱۳۹۱، او از این اتهام عجیب تبرئه شد و پس از یک دهه سکوت ادبی، او در سال ۱۳۹۵ دومین رمانش را با عنوان «آداب دنیا» منتشر کرد.

رمان «آداب بی‌قراری» با این جمله شروع می‌شود: «خیلی ساده، مهندس کامران خسروی در یک سانحه‌ی رانندگی کشته می‌شود.»

کامران خسروی شخصیت اصلی این رمان است که زندگی واقعی، آرزوها، خاطرات گذشته و رویاهای آینده‌ی او در یک فرم رفت و برگشتی مداوم روایت می‌شود. زمان در این روایت خطی نیست و درواقع این روایت، جایی بین زندگی رئال و فضای ذهنی سورئال این شخصیت قرار دارد و دائماً در فضایی وهم‌آلود پیش گرفته می‌شود.

این رمان در سه بخش روایت می‌شود:

بخش اول دربرگیرنده‌ی زندگی روزمره‌ی کامران خسروی است که درواقع روزمرگی‌ها و بحران‌های او در زندگی مشترک را روایت می‌کند.

بخش دوم روایت عصیان‌گری کاراکتر اصلی در برابر وضعیت موجود است. وضعیتی که او در آن قرار دارد ولی تمایلی به ادامه‌ی آن ندارد. البته مخاطبِ این روایت، هرگز مرز شفافی بین واقعیت و خیال پیدا نمی‌کند.

بخش پایانی، روایت سرخوردگی‌های او از عصیانی است که اعتبار آن مشخص نیست.

یعقوب یادعلی در این رمان توانسته با شخصیت‌پردازی‌های دقیق و توجه به جزئیات خلق کاراکترها و استفاده از یک راوی نامطمئن، کششی را در مخاطب برانگیزد که او را با خود در مسیر روایت با خود همراه کند.

افسوس که عمر کوتاه او و سالهایی که تعمداً از او گرفته شد، مانع انتشار آثار بیشتری از این نویسنده شد.

● مینا خازنی اسکویی ●

◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️

«به‌سوی فانوس دریایی»(به انگلیسی: to the lighthouse) عنوان رمانی از «ویرجینیا وولف» است؛ نویسنده، منتقد، فمینیست و مقاله‌نویس برجسته‌ی انگلیسی که از نویسندگان مطرحی است که در روایت داستان‌هایش، از «جریان سیال ذهن» بهره می‌گرفته است. نسخه اصلی این کتاب اولین‌بار در سال ۱۹۲۷ منتشر شده، و در ایران هم سه مترجم و نشر مختلف، آن را به فارسی برگردانده‌اند. من نسخه‌ی ترجمه‌شده توسط «صالح حسینی» با «نشر نیلوفر» را خواندم که فکر می‌کنم قدیمی‌ترین ترجمه‌ی موجود از آن باشد.

«به‌سوی فانوس دریایی»، برش‌هایی (یا درواقع پرش‌هایی!) از زندگی خانواده‌ای به نام «رمزی» را روایت می‌کند و داستان آن، در سال‌های بین ۱۹۱۰ تا ۱۹۲۰ رخ می‌دهد. کتاب سه بخش دارد: «پنجره»، «زمان می‌گذرد» و سپس «فانوس دریایی«. در بخش اول تقریباً یک روز کامل از زندگی خانواده‌ی رمزی در «اسکاتلند» همراه با مهمانانشان توصیف می‌شود، در بخش دوم با یک جهش ناگهانی ده‌ساله به آینده، سرنوشت آدم‌های معرفی‌شده توی بخش اول مرور می‌شود که رخ دادن جنگ‌جهانی‌اول آن‌ها را تحت‌الشعاع قرار داده است، و در بخش سوم نیز بازگشت شخصیت‌های اصلی به خانه‌شان را داریم و یک‌سری اتفاق.

اما واقعاً شاید به‌کاربردن کلمه‌ی «اتفاق» برای توصیف شیوه روایت داستان، انتخاب مناسبی نباشد. داستان درواقع از اتفاق خاصی خالی است و برای همین از نوشتن یک خلاصه‌ی مرتب و جذاب برای آن عاجزم. روایت درواقع بیشتر شامل تک‌‌گویی درونی شخصیت‌های گوناگون است و دانای کل، به ذهن آن‌ها نفوذ می‌کند و افکارشان را به‌روی کاغذ می‌آورد. به‌همین‌جهت شاید بشود گفت شخصیتی اصلی در کتاب وجود ندارد، اما روی «خانم رمزی» به‌عنوان مادر و همسر و میزبان و اثرش روی سایر شخصیت‌ها، تاکید بیشتری می‌شود.

رمان درواقع براساس درونیات شخصیت‌ها پیش می‌رود و انگار روی شناخت آن‌ها از خودشان تاکید دارد. همچنین گفته می‌شود که استفاده‌ی نمادین از فانوس دریایی به‌عنوان یک منبع نور که تابیدنش، به‌ترتیب مکان‌های مختلف را روشن می‌کند، می‌تواند نمادی از روشن شدن و به شناخت رسیدن شخصیت‌ها در برهه‌های گوناگون زندگی‌شان باشد و خلاصه، از این‌نظر رمان را ستایش می‌کنند.

اگرچه کلیت داستان سلیقه‌ی من نبود و فقط به‌خاطر اهمیت اسم «ویرجینیا وولف» سراغش رفتم، اما فکر می‌کنم ترجمه‌ی نه‌چندان‌خوب هم در فاصله گرفتنم از کتاب تاثیر داشته باشد. زبان بسیار فخیم و کلمات سنگین و آرکائیک انتخابی، نثر پر از توصیف و جزئیات وولف را که از توجه به «یک قطره شبنم روی گل» یا توصیف «زاویه تابش نور روی موج دریا» هم نگذشته بود، تحمل‌ناپذیر می‌کردند.

من به این مسئله فکر کردم که «ترجمه» که قرار است پلی باشد بین آدم‌های دو زبان متفاوت و دریچه‌ای به دنیایی متفاوت باز کند، گاهی به جای پل زدن، سر راه آدم مانع می‌گذارد؛ که گاهی از جنس سیمان و فولاد است و هیچ‌جوره نمی‌شود به آن نفوذ کرد. تا نیمه‌های داستان من هیچ‌چی از آن و چیزی که داشت تعریف می‌شد نفهمیده بودم و مدام حس می‌کردم پرت شده‌ام وسط یک داستان پاره‌پاره شده و یا چیزهایی در متن هست که برای من قابل‌فهم نیست؛ و از کلمات سنگین و سکون و رخوت متن کلافه شده بودم. حتی فکر کردم که شاید اگر خود متن اصلی را پیدا می‌کردم و می‌خواندم، نهایتاً می‌توانستم بگویم رمانی خواندم که سلیقه‌ی ادبی‌ام نبود؛ اما حالا با خواندن این ترجمه‌ی ثقیل اصلاً نمی‌توانم بگویم کتاب را دوست دارم یا ندارم؛ چون نمی‌دانم چه میزان از عدم‌ ارتباط گرفتنم به خود داستان مربوط می‌شود و چه میزانش به نوع ترجمه.

خلاصه که من به احترام خانم ولف عزیز همین ترجمه‌ی دوست‌نداشتنی را تا انتها خواندم. در پایان مطمئن نیستم کتاب را با همین ترجمه پیشنهاد کنم یا نه؛ ولی اگر سراغش رفتید ترجمه‌های دیگر و تازه‌تر را هم امتحان کنید که با تمام وجود امیدوارم نسبت به کار «صالح حسینی»، روان‌تر و قابل‌درک‌تر باشند!

● عاطفه اسدی ●

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *