در سینما سایه‌های این هفته با آثاری از:

«گرانت هسلو»، «گاسپار نوئه» و «محمد رسول‌اف» در کنار شما هستیم.

عاطفه اسدی با معرفی فیلم «مردانی که به بزها خیره می‌شوند»، از نگاه هجوآلود به مقوله‌ی جنگ می‌گوید؛

محمدرضا عبادی با معرفی فیلم «گرداب»، از جدال همیشگی خیر و شر یاد می‌کند؛

و عباس اصغرپور، از «لرد» و‌ تلاش برای درست زندگی کردن به هر قیمتی می‌نویسد.

یک کمدی جنگی دیده‌ام به اسم «مردانی که به بزها خیره می‌شوند» و از اینکه این چند بازیگر جذاب را در یک فیلم کنار هم پیدا کرده‌ام، خوشحالم:
جورج کلونی، یوون مک‌گرگور، جف بریجزر و کوین اسپیسی!

ترجمه‌ی فارسی دقیقاً مطابق با عنوان اصلی فیلم است: The men who stare at goats. فیلم محصول سال ۲۰۰۹ است و «گرانت هسلو» کارگردان و بازیگر امریکایی آن را از روی‌ کتابی به همین نام، نوشته‌ی «جان رانسون» اقتباس کرده. در اصل کتاب، داستان نیست و بررسی‌ای است از تحقیقات امریکا برای آموزش استفاده از قدرت‌های روانی و فراطبیعی انسان‌ها به‌عنوان تکنیکی جنگی. و ویژگی جالب اقتباس هسلو از این کتاب در این است که او براساس رویدادهای واقعی یک کتاب غیرداستانی، ماجرایی داستانی خلق کرده و آن را جلوی دوربین برده است.

اما چه ماجرایی؟
یک خبرنگار بعد از جدایی همسرش، ناگهان کوله‌بارش را می‌بندد و تصمیم می‌گیرد به جنگ برود. او در راه با سربازی آشنا می‌شود که قبلاً اسمش را در یک مصاحبه شنیده؛ سربازی که گفته می‌شود قدرتی دارد که می‌تواند به‌وسیله‌ی خیره شدن کسی را بکشد، و جزئی از نیروی زمینی ارتش سری آمریکاست.

شاید طرح داستانی فیلم بیشتر در زمینه‌ی ایده‌ی اولیه قوی‌ باشد و در کل آن، نقطه‌ی اوج و فراز و فرود خاصی را نبینیم، اما این چیزی از جذابیت ماجرا کم نمی‌کند. طنزهای موقعیت، بازی خیلی خوب کلونی و شیمی مناسب بین او و گرگور به‌عنوان زوجی که بیشترین بار داستان روی دوششان است، در طول زمان حدوداً یک ساعت و نیمه‌ی فیلم مخاطب را جلوی تصویر نگه می‌دارد. کند شدن نیمه‌ی‌‌‌‌ دوم از نظر ریتمی را هم می‌توان به همین ویژگی‌های خوب، بخشید.
روایت‌های فرعی‌ای که به شیوه‌ی داستان در داستان از طریق گفتگوهای در میان گفتگوی دو شخصیت اصلی، نمایش داده می‌شوند همگی جذابند و باعث می‌شوند مخاطبی مثل من آرزو کند کاش همه‌ی این روایت‌های فرعی، پرداختی طولانی‌تر و جزئی‌تر داشتند.
فیلم به‌نوعی به مقوله‌ی جنگ نگاهی هجوآلود دارد و با نمایش دادن بخش‌هایی از تمرین‌ها و آموزش‌هایی که ارتشی‌ها برای پرورش دادن نیروهای فراطبیعی انجام می‌د‌هند تا آن‌ها را به تکنیک جنگی تبدیل کند، انگار در لایه‌‌های خود پوچ و بی‌معنی بودن جنگ و کشتار آدم‌ها را نمایش می‌دهد. استفاده از بز به‌عنوان حیوان تمرینی و یا آشنایی‌زدایی از استایل یک مقام ارشد ارتشی با آن یونیفورم خشک و ترسناک و موی بلند بافته‌اش، از نمونه‌های تضاد و هجوی هستند‌ که به‌عنوان تکنیک طنزآفرینی در فیلم استفاده شده‌اند.

من در برخوردی سلیقه‌ای، ترجیح می‌دادم داستان آن سیر کلاسیک گره‌گشایی و گره‌افکنی را پررنگ‌تر در خودش داشته باشد. اما این هیاهوهایی که انگار برای هیچ در فیلم مشاهده می‌شوند، گویی تاکیدی هستند بر همان مضمون پوچی جنگ که در بالا از آن نوشتم.
به‌هرحال فیلم را به همین شکلی که بود هم دوست داشتم. به این نکته هم باید اشاره کنم که جدا از خوب بودن تمام بازی‌ها، به نظرم این فیلم در کنار «ای برادر کجایی؟» کوئن‌ها، یکی از درخشان‌ترین بازی‌های کلونی عزیز را در خودش دارد. و البته که برای تماشا پیشنهادش می‌کنم.

● عاطفه اسدی ●

◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️

«دو لبه‌ی روایت یک تیغِ سیاه»

اخیراً فیلم Vortex از «گاسپار نوئه» را تماشا کردم. قبل از اینکه موضوع اصلیِ نامِ فیلم: «گرداب/گردباد/چیزی که در محوریت یک نقطه و به‌مانند یک دایره به دور خود می‌چرخد» برایم خودنمایی کند، سردرد عجیبی را با چندین سکانس اولیه تجربه کردم. فیلم در یک قاب شروع می‌شود که آغازی طبیعی‌ست ولی پس از مدتی حدود چند ثانیه، یک «سیاه»، که حضورش برایم تداعی‌گر «آلن بدیو» و برداشتِ نهیلیستی‌اش از سیاه است، معنای وحدتِ یک دوگانگی حسی را تفکیک می‌کند. قاب به قاب‌ها بدل می‌شود و همه‌چیز از آغازِ موازی با دست‌های زنی که زودتر از همسر‌ش از خواب بیدار شده، به واسطه‌ی سرازیریِ «سیاه» در میانه‌ی صفحه به دو قاب تقسیم می‌شود.
جدال دو نیرو، خیر و شر در ادامه و در امتداد یکدیگر! و ترکیب‌بندی‌های نوئه به خودنمایی پرداخته و بیشتر و بیشتر به ادامه‌ی فیلم، هیجان تزریق می‌کنند. روایت از آن قرار است که زوجی پیر در حال گذراندن اواخر عمر خود هستند و زن به بیماریِ خاصی، نوعی فراموشی خُلقی، مبتلاست و این فراموشی، شمایلی از جنون در خود دارد. زن که دکتر بوده، در همین احوالات برای خودش و گاهاً همسرش که نویسنده‌ای معروف و نامی است نسخه می‌نویسد و دارو تجویز می‌کند. در این حین، ما کشمکش حائز توجهی هم با فرزندِ فقیر و معتاد این زوج داریم که به‌تنهایی در حال بزرگ‌ کردن پسرش است؛ نوه‌ای که درست در لحظه‌ای که بیماری خُلقی، گریبان پیرزن را گرفته در مقابل او و پدربزرگ خود با خشونت تمام‌عیار به ماشین‌بازی می‌پردازد.

این دو قاب به‌مثابه‌ی دوتایی خیر و شر، دو سوی یک روایت را بر دوش دارند. زوایای دوربین‌ها در شرایطی خاص قرار دارند و دقیقاً از یک نقطه فیلم می‌گیرند ولی همچنان، اختلافی خیلی جزئی در محل کاشتِ دوربین وجود دارد. دوربین مدام پشت‌سر یا روبه‌روی پیرزن یا پیرمرد است، درحالی‌که برای هر دوی آنها یک بازه‌ی زمانی واحد می‌گذرد و در یک خانه دارند زندگی می‌کنند. حتی گاهاً گذر کردنشان در خانه، در دوربین آن دیگری ضبط می‌شود و همین حالت است که سرگیجه را مهمان این دو قاب می‌کند. گاهاً فرزندشان و در چند صحنه‌ی کوتاه، نوه‌شان جای پیرزن یا پیرمرد را می‌گیرند و راوی با آن بازه‌ی زمانی همزمان می‌شود.

خیلی به پایان‌بندی نمی‌پردازم و شما و صحنه‌ی پایان را به انتهای این دو قابِ تنها می‌سپارم. اما به چند جمله‌ی کوتاه از آلن بدیو در کتابِ «سیاه، درخشش یک نارنگ» بسنده می‌کنم که هم منظور من از «سیاهی» در این متن را متوجه شوید و هم دلیلِ اینکه این کتاب را به این فیلم بسط می‌دهم واضح‌تر باشد:
سیاه، رنگ نیست. سیاه نه نور را نفی می‌کند و نه رنگ‌ها را. سیاه غیاب محضِ آنهاست. سیاه نفی منفعل (passive negation) است و صرفاً نشانگر غیاب نقطه‌ی مقابلش، یعنی نور. اما آیا نورِ شکوهمند، همان سفیدی محض نیست که سیاه صرفاً غیاب آن است؟ آیا مجبور نیستیم به زوجِ محتومِ سیاه‌وسفید بازگردیم؟
سیاه غیاب رنگ است، حال آنکه سفید مخلوط ناخالص تمام رنگ‌هاست.

به زعم من، Vortex گردابی‌ست که حول محورِ سیاه می‌چرخد و پیشنهاد می‌کنم که سِیری مفصل در این گرداب بکنید؛ حتی اگر آن دقایق را غرق شوید.

● محمدرضا عبادی ●

◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️

فیلم «لِرد»
محصول سال ۱۳۹۵
نویسنده و کارگردان: «محمد رسول‌اف»

در خلاصه‌ی داستان فیلم، چنین آمده است:
«رضا» با دوری جستن از شهر، در مزرعه‌ی خود مشغول به کار است. او همراه خانواده‌اش در دامن طبیعت زندگی آرامی دارد. اداره‌ی مزرعه با مشکلاتی روبرو شده است. رضا می‌خواهد این مشکلات را با دوری از زنجیره‌ی روابط فاسد محلی پشت‌سر بگذارد.

لِرد به معنی ته‌نشستِ شراب یا گاهی دیگر مایعات است. شخصیت رضا در فیلم لِرد شاید تمام آن‌ چیزی باشد که ما در قسمت‌های مختلف زندگی می‌خواهیم باشیم. اما گاهی زورمان نمی‌رسد، زورمان نمی‌رسد به کثافت‌های دورمان، گاهی می‌ترسیم، و گاهی هم تن می‌دهیم… رضا هم مانند ما اشتباه می‌کند اما تمام توانش را بر روی درست زندگی کردن گذاشته است؛ حتی با هزینه‌های زیاد. او هم می‌ترسد، او هم زندگی ساده و با آرامش می‌خواهد اما مگر می‌شود دور از کثافت‌ها ماند و هزینه نداد؟

محمد رسول‌اف تمام علمی را که برای ساختن فیلمی خارج از معیارها لازم باشد، دارد؛ از بازی گرفتن‌های درست از کودک گرفته تا محلی‌ها و نقش‌های اصلی فیلم. «رضا اخلاقی‌ راد»، در نقش رضا، چهره‌ای سرد و محکم دارد که گذشته‌اش در ابتدای فیلم نامشخص است و شخصیت کامل آن را باید از گوشه‌گوشه‌ی فیلم مثل پازل پیدا کرد. این شخصیت در فیلم دیالوگ زیادی ندارد و احساسات زیادی نیز از خود بروز نمی‌دهد و اتفاقاً این تمام چیزی است که رضای فیلم لِرد به آن نیاز دارد. او در داستان فیلم در کنار همسری وفادار با بازی خوب «سودابه بیضایی» که مدیر مدرسه‌ی روستا است، قرار می‌گیرد. اما همسرش نیز گاهی خسته می‌شود و دلش می‌خواهد با کمی روابط اجتماعی بیشتر زندگی آرامی را تجربه کند؛ چیزی که رضا کاملاً با آن مخالف است.

قاب‌بندی‌های فیلم و لوکیشن کاملاً درست انتخاب شده‌اند و کارگردان تمام تلاش خود را کرده است که سانسورها را رد کند و به روش خود پیاده کند. به‌طور مثال می‌توان به سکانسی اشاره کرد که رضا از بازداشتگاه آزاد می‌شود، به خانه می‌آید و به حمام می‌رود. در همین سکانس، همسرش روی گاز شیر داغ می‌کند و وقتی صدای دوش آب را می‌شنود، با نگاهی عمیق، مقنعه‌ی خود را تا نصفه درمی‌آورد سپس به سمت حمام (پشت به دوربین) می‌رود و بعد از چند لحظه شیر سر می‌رود… ما در اکثر سکانس‌های فیلم این خلاقیت‌ها و قاب‌ها را شاهد هستیم و می‌توانیم در کنار داستان فیلم از این خلاقیت‌ها لذت ببریم.

این فیلم، ششمین فیلم سینمایی محمد رسول‌اف و از تولیدات رسمی سینمای ایران است که زمستان سال ۱۳۹۵ با دریافت پروانه‌ی ساخت، مقابل دوربین رفت. اما از سی‌وپنجمین جشنواره‌ی فیلم فجر کنار گذاشته شد.
لرد توانست در هفتادمین جشنواره‌ی فیلم کن جايزه‌ی اصلی بخش «نوعی نگاه» را به دست آورد.

● عباس اصغرپور ●

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *