این پنجشنبه در سینماسایه‌ها، «نوری بیلگه‌ جیلان»، «محمد رسول‌اف» و «بیلی وایلدر» چشم‌به‌راه‌شما هستند:

«شناخت نوری بیلگه جیلان به میانجی سه فیلم»

نوری بیلگه‌ جیلان کارگردان و عکاس اهل ترکیه است که چند سال قبل فیلم «خواب زمستانی» لحظه‌ی آشنایی من با او و شناخت سینمای منحصربه‌فردش بود.

در کارنامه‌ی این کارگردان، فیلم‌های سه میمون (۲۰۰۸)، روزی روزگاری در آناتولی (۲۰۱۱) و خواب زمستانی (۲۰۱۴)، موفق‌ترین‌ها از حیث کسب جوایز به‌شمار می‌روند، که اولی جایزه‌ی بهترین کارگردانی جشنواره‌ی فیلم کن ۲۰۰۸، دومی جایزه‌ی گرندپری جشنواره‌ی فیلم کن ۲۰۱۱ و سومی جایزه‌ی بهترین فیلم جشنواره‌ی فیلم کن ۲۰۱۴ را نصیب خودشان کرده‌اند.

۱- «درخت گلابی وحشی»، آخرین فیلم جیلان، محصول سال ۲۰۱۸ است.

این فیلم در همان سال انتشار برای رقابت در کسب نخل طلای هفتاد و یکمین جشنواره‌ی فیلم کن هم انتخاب شد.

درخت گلابی وحشی، داستان مردی به نام سینان است که به ادبیات علاقه دارد و می‌خواهد نویسنده شود.

خلاصه‌ی داستان فیلم:

[او به دهکده‌ی زادگاهش برمی‌گردد و به‌دنبال راهی برای فراهم کردن منابع مالی برای چاپ کتاب خود می‌باشد و در دهکده با قرض‌های پدرش که برای گریز از پوچی زندگی رو به شرط‌بندی آورده است، مواجه می‌شود. فیلم برای علاقه‌مندان به سینمای دیالوگ‌محور پر از لحظات زیبایی است که دیالوگ‌های پر مغز و طولانی گاه تا ده دقیقه و بیشتر مخاطب را با خود درگیر می‌کند و بعد از پایان فیلم نیز، رها کردنی در کار نیست. گفتگوها در محوریت انگیزه‌های ذاتی انسان، علت پیدایش هستی و هدف از آفرینش و نقش مذهب در زندگی بشر می‌باشد.]

فضای فیلم‌های بیلگه جیلان همان‌طور که قبلا توی خواب زمستانی هم دیده بودم فیلم پر از تعریف انسان در «تنهایی» است. تجربه‌ی زدودگی از اجتماعات انسانی، پیچیدگی روابط و مناسبات که در خلالش بسیاری از مسائل اجتماعی درونی ترکیه و حتی مسائل و مفاهیم یونیورسال هم مطرح می‌شوند و در خلال داستان‌های نسبتا ساده اما پر از پیچیدگی در جریان هستند.

در این فیلم هم تمام این پیچیدگی‌ها به میانجی شخصیت «سینان» و داستانی که با عنوان «درخت گلابی وحشی» برگرفته از بخشی از عشق و نفرت موجود در نوستالژی است پیش می‌رود.

تجربه‌ی نوعی غریبگی، گاها دیاسپورا و مفاهیم این‌چنینی که توامان که مخاطب را به درون خودش می‌کشند و حس‌ هم‌ذات‌پنداری را در او قلقلک می‌دهند، در عین حال نوعی از فاصله‌گذاری را هم برای عمیق‌تر شدن رعایت می‌کند.

در مجموع اگر به سینمای سرد و طولانی و در عین حال انسانی این کارگردان علاقه داشته باشید قطعا از فیلم خوشتان خواهد آمد.

۲- «روزی، روزگاری در آناتولی» در سال ۲۰۱۱ اکران شد و به عنوان نماینده‌ی سینمای ترکیه به جشنواره‌ی اسکار معرفی شد.

این فیلم بر پایه‌ی تجربه واقعی یکی از نویسندگان فیلم‌نامه ساخته شده است.

فیلم‌نامه توسط بیلگه جیلان، با همکاری دو نویسنده‌ی دیگر نوشته شده و روایت‌گر داستان چند مرد است که در استپ آناتولی، در پی جسد یک مقتول هستند. این فیلم در اولین حضور بین‌المللی‌اش، توجه منتقدان را به خودش جلب کرد و مشترکاً برنده‌ی جایزه‌ی ویژه‌ی هیئت داوران جشنواره‌ی فیلم کن ۲۰۱۱ هم شد.

خلاصه‌ی داستان فیلم:

[روزی روزگاری آناتولی، به گروهی از مردان شامل ماموران دادگستری و پلیس، چند نفر از افراد محلی، یک پزشک و یک متهم به قتل به نام کنان (کنعان) می‌پردازد که در تپه‌های آناتولی در پی یافتن محل دفن جسد مقتول هستند. اما فیلم با کنار هم قرار دادن داستانک‌هایی، برهه‌ای از زندگی مردان گروه را روایت می‌کند که نتیجه‌اش بیزاری از خود و زندگی پیرامون است. در ادامه پس از آن‌که جسد کشف و به شهر منتقل می‌شود، بسیاری از داستان‌ها تغییر می‌کنند و در نتیجه ابهامات و پرسش‌های زیادی در ذهن بیننده شکل می‌گیرد.]

داستان این فیلم ۱۵۰ دقیقه‌ای در دوازده ساعت اتفاق می‌افتد و ۹۰ دقیقه از زمان فیلم که مربوط به صحنه‌های جستجوی جسد می‌باشد، در تاریکی فیلمبرداری شده است.

فیلم از نظر من نوعی سفر به درون و واکاوی رگه‌های مفقود روان‌شناختی_جامعه‌شناختی شخصیت‌های فیلم است و با نمادگرایی‌هایی که حول «جسد مفقود» وجود دارند و «قاتل و یا قاتل‌ها»ئی که هرکدام گویی به طریقی مرتکب قتل شده‌اند، ایماژی ساخته می‌شود که گویی، جزئی از تمامیت افراد درگیر در این پرونده است.

هر فرد، حتی جست‌و‌جوگرها در مقام «افراد منتسب به قانون» بخشی از پازل قتلی هستند که یک بار در ساحت نمادین و در کالبد یک جسد عینی متجسد می‌شوند و یک بار در بعد دیگر و در ساحت اجتماعی و فردی؛ در نسبتی با مفاهیم و پرسوناژها، در زایش مفهوم «دیگری».

من فیلم را دوست داشتم و علی‌رغم ریتم نسبتا کند و خسته‌کننده‌ای که دارد و کمابیش در همه‌ی فیلم‌های بیلگه جیلان هم دیده می‌شود، بسیار با فیلم همراه بودم و با هر شخصیت و خرده‌روایتی که از خلال روایت کلی‌تر زاده و پرورش پیدا می‌کرد سفر می‌کردم.

۳- فیلم Distant (Uzak) به کارگردانی نوری بیلگه جیلان محصول سال ۲۰۰۲ ترکیه.

این فیلم در پنجاه و ششمین جشنواره‌ی فیلم کن برنده‌ی جایزه بزرگ شده‌ است.

داستان فیلم حول دو شخصیت می‌گذرد، یوسف و محمود.

محمود آدمی میانسال است که طلاق گرفته، هنرمند، عکاس و فیلم‌ساز بوده و الان فقط یک آدم شکست‌خورده در یک شهر بزرگ به حساب می‌آید که عکاسی تبلیغاتی یک شرکت را عهده‌دار است و فرسنگ‌ها با رویاهاش فاصله دارد. او دچار روزمرگی‌ها شده و به روتین زندگی تن داده است.

یوسف هم یک روستایی تازه‌بیکار شده است که‌ به دنبال کار و درآورد پول و فرستادن برای خانواده‌اش که در فقر زندگی می‌کنند به شهر آمده است و قرار است مدتی را در کنار محمود زندگی کند.

گره این درام ۱۱۰ دقیقه‌ای از هم‌خانه شدن چند روزه‌ی یوسف و محمود شروع می‌شود. تنش‌هایی که به‌ واسطه‌ی این هم‌خانگی موقت ایجاد می‌شود؛ خلوت، سکوت و روتین زندگی محمود به هم می‌ریزد و هرچه بیشتر پیش می‌رویم گویی که محمود جوانی خودش را که پر از رویا و امید بود در چهره‌ و شخصیتِ یوسف می‌بیند و به هر طریقی سعی می‌کند تا او را متوجه مسیری که در آن قرار دارد کرده و تلاش کند تا حداقل یوسف این زندگی خیالی پوچ را تجربه نکند و با واقعیت «نشدن» در یک زندگی بد مواجه شده و به روستا برگردد.

به زعم من، بیلگه جیلان استاد خلق کاراکترها و برقراری نسبت آن‌ها با فضا و زمینه‌ی واقعی جامعه است.

اینجا هم در خلق محمود به شدت استادانه عمل‌ کرده است. محمودی که حتی موقع نگاه کردن فیلم پورن، از روی شهوت و حتی لذت عمل‌ نمی‌کند بلکه به دلیل دلزدگی و حوصله‌ی سر رفته‌اش است که به این عادت روزمره عمل می‌کند، تا جایی که حتی موقع گذاشتن فیلم هم اصلا به آن نگاه نمی‌کند.

فیلم پر از این المان‌هاست، جستن لذت، عشق، تجربه و… و دائما پیدا نکردن آن و رسیدن به روزمرگی ملال‌آور بدون ریسک و هیجان.

من به طور کلی سینمای نوری بیلگه جیلان را خیلی دوست دارم و با هر فیلمی که از او دیده‌ام ارتباط برقرار کرده‌ام، هرچند که این فیلم به نظرم به قوت «خواب زمستانی»، «درخت گلابی وحشی» و «روزی روزگاری در آناتولی» نبود اما با این حال، باز هم فیلم خوبی است و می‌شود به تماشایش نشست.

●پویا خازنی اسکویی●

◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️

فیلم مستند/داستانی «گاگومان» اولین اثر سینمایی «محمد رسول اف» کارگردان ایرانی است که در سال ۱۳۸۰ ساخته شده ‌و سیمرغ بهترین فیلم اول را برنده شده است. اگر قرار باشد حسم به فیلم را خلاصه بگویم، از «دکتر براهنی» کمک می‌گیرم که می‌گوید:

«خواهم ترسید که بیرون نیز زندان دیگری باشد»

فیلم به ماجرای ازدواج زن و مردی به نام‌های «فاطمه» و «رضا» می‌پردازد‌ که هر دو‌ زندانی‌اند. از حبس هجده ساله‌ی‌ رضا فقط سه سال باقی‌ مانده، اما فاطمه محکوم است به حبس ابد.

لوکیشن اصلی فیلم‌‌ داخل زندان مردان و زنان است. شخصیت‌ها، همه واقعی هستند و خودشان را بازی کرده‌اند. فقط رویدادهای واقعی، توسط همان آدم‌ها در همان لوکیشن‌ها بازسازی شده‌اند و شکلی داستانی‌تر به خود گرفته‌اند.

فضای فیلم یک حالت ابزورد و‌ تلخ دارد. نمایش تصاویر شاد و خوشحال از عقد و عروسی در محیط آب‌و‌جارو‌‌شده و محصور زندان، یک تضاد غمگین ایجاد کرده است؛ تضادی که بر مبنای مفهوم متناقض شادی در اسارت بنا شده است. برای خود من تماشای صحنه‌های رقص‌ و آواز، رضا در لباس‌ دامادی و فاطمه با چادر سفیدش و صدای موسیقی و کل زدن زنان زندانی، تکان‌دهنده بود.

فیلم علاوه‌بر اینکه یک رویکرد آسیب‌شناسانه نسبت به چرایی بروز جرم‌ و جنایت توسط افراد کم‌سن‌و‌سال دارد‌، به شیوه‌ی خودش بررسی می‌کند که آیا شیوه‌ی‌ تعیین مجازات، حبس‌های طولانی و‌ محیط داخل زندان جمهوری اسلامی، به اصلاح فرد‌ مجرم کمک کرده و او را برای بازگشت به اجتماع آماده می‌کند یا نه؟

همچنین دیدگاه سنتی‌ای که ازدواج و تولیدمثل را حلال مشکل همه‌ی انسان‌ها می‌داند نیز در فیلم به‌شیوه‌ای هجوآلود ‌و غمگین موردانتقاد قرار می‌گیرد. این نقد می‌تواند فقط متوجه عروسی کردن دو زندانی نباشد و به کل جامعه نیز تسری پیدا کند؛ جوان‌هایی که خانواده و سایرین آن‌ها را به‌سوی ازدواج سوق می‌دهند درحالی‌که برای تهیه‌ی امکاناتی مثل شغل، مسکن و اولیه‌ترین نیازها نیز درمانده‌اند. آنها مجبورند تصویر آرمانی خانواده‌ی کلیشه‌ای خوشبخت را در آلبوم‌هایشان بسازند و بعد به واقعیت برگردند تا جامعه آن‌ها را بی‌رحمانه حذف کند.

حال وقتی ازدواج کردن یک زندانی به اصرار مسئولین زندان و سپس برگشتن او از حبس طولانی را در نظر بگیریم که همه‌چیزش را باخته و باید در محیط نابرابر ایران از صفر شروع کند، می‌توانیم‌ ناکارآمدی سیستم قضایی ایران در تعیین مجازات و نقش آن در تسریع چرخه‌ی جرم و جنایت را بهتر درک کنیم. زندانی برای خوشبخت شدن به امکان اشتغال، یادگیری مهارت‌، روان‌درمانی‌، جامعه‌ی پذیرنده و درآمدْ بیشتر احتیاج دارد تا موقتا شاد بودن در لباس عروسی و دامادی.

در کل این اثر به نظرم برای زمان خودش و به‌عنوان فیلم اول خوب است. هم جنبه‌ی داستانی و مستندش، هم قاب‌بندی‌ و کارگردانی هنری‌اش، و هم وجه نمادین آن برای نمایش آزادی و اسارت مثلاً با استفاده از پرنده‌ها (و‌ حتی تخم‌مرغ) در صحنه‌های مختلف فیلم. رسول‌اف هم فیلمساز مهمی است که آثارش حتی اگر سلیقه‌ی‌ سینمایی‌ ما نباشند، محترم و باارزش برای تماشا هستند. به امید آزاد‌ی‌ او، و کاش می‌شد فهمید فاطمه و رضای گاگومان الان بعد از بیست و یک سال در چه حالی‌ و در کدام زندان هستند؛ در زندان دلگیر‌ بجنورد یا زندان بدون میله‌ی‌ خارج از آن.

●عاطفه اسدی●

◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️

فیلم «سانست بلوار» به کارگردانی «بیلی وایلدر» و محصول سال ۱۹۵۰ نامزد ۱۱ جایزه و برنده‌ی ۳ جايزه‌ی اسکار شده است.

فیلم روایت بازیگر سابق هالیوودی به نام «نورما دزموند» با بازی «گلوریا سوانسن» است که سال‌ها از روزهای اوجش و زمانی که در فیلم‌های صامت بازی می‌کرده گذشته است. نورما با فیلمنامه‌نویس جوانی به نام «جو گلیس» با بازی «ویلیام هولدن» آشنا می‌شود که در تلاش برای نوشتن فیلمنامه‌ای موفق است و این آشنایی اتفاقات فیلم را رقم می‌زند.

فیلمنامه که نوشته‌ی «چارلز براکت» و بیلی وایلدر است مانند آثار دیگر این کارگردان انسجامی بسیار قوی دارد و همچنین شخصیت‌ها خیلی دقیق و با جزئیات فراوان پرداخته شده‌اند. شاید دلیل این بی‌نقص بودن فیلمنامه و انسجام قوی آن در بیشتر فیلم‌های بیلی وایلدر این باشد که او مدت زیادی قبل از کارگردانی، فیلمنامه‌نویس فیلم‌های زیادی بوده است.

شاید بتوان گفت فیلم سانست بلوار روایتی است بر هالیوود یا اگر فراتر بروم، روایت یا نقدی است بر سینما. فیلم در بسیاری از سکانس‌ها نمادین است؛ نمادهایی که گذشته و زمان حاضر هالیوود را به تصویر می‌کشند و ستاره‌ای را نشان می‌دهد که زمانی در اوج خود بوده است.

فیلم‌ همچنین روایتی است از عشق دیوانه‌وار به سینما که با بازی بسیار خوب گلوریا سوانسن آن را با تمام وجودمان حس می‌کنیم. عشقی که به‌تدریج و آرام‌آرام در لحظه‌به‌لحظه‌ی فیلم شعله‌ور می‌شود و انگار ما را هم در درون خودش می‌سوزاند.

موسیقی فیلم که ساخته‌ی «فرانتس واکسمن» است برنده‌ی بهترین موسیقی متن‌ اسکار شده و انگار بخشی از هویت تک‌تک شخصیت‌های فیلم است. هرکدام از شخصیت‌ها موسیقی مخصوص خودشان را دارند و سبک و ریتم ویژه‌ی موسیقی که با شخصیت‌های فیلم همراه می‌شوند ما را به اعماق احساسات درونی‌شان می‌برند.

از بیلی وایلدر فیلم‌های «خارش هفت‌ساله»، «عشق در بعدازظهر»، «آپارتمان» و «بعضیا داغشو دوس دارن» را قبلا دیده‌ام و همه را دوست داشته‌ام. معرفی این فیلم‌ها را می‌توانید به قلم «عاطفه اسدی» عزیز در مجله‌ی «کتابچی» بخوانید.

فیلم سانست بلوار و به‌ویژه فرم روایت آن که در زمان خودش بسیار خلاقانه بوده‌ است را دوست داشتم و دیدنش را پیشنهاد می‌کنم.

●محبوبه عموشاهی●

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *