طی دوران چهل سالهی عمرم هیچکس را مثل آقای «فتاح» خوشبین و صاف و ساده ندیده بودم. مردی پاک و مهربان که همه او را «دیوانه» صدا میزدند.
زمانی که دانشجوی پزشکی دانشگاه بوعلی همدان بودم، با آقای «فتاح» همسایهی دیواربهدیوار بودم. گهگاهی با آقا و خانم «فتاح» به مناسبتهای مختلف رفتوآمد داشتم. خانوادهای بیغلوغش و دوستداشتنی بودند.
آقای «فتاح» مردی بلند بالا و ترکهای بود. عینک رنگ و رو رفتهاش بیشتر اوقات آویزان گردنش بود. همسرش را بسیار دوست داشت. نامش لیلا بود امّا او را «گُلگُلی» صدا میزد. زنی شیرینزبان و اهل مشرب و کدبانو بود. اندام زیبایش هر بینندهای را به تحسین وا میداشت. در صورت زیبای او معصومیت موج میزد. او عاشقانه خود را وقف خانواده کرده بود.
آقای «فتاح» از احساسات لطیف و پاکی برخوردار بود. شعر میگفت. اگرچه شاعر نبود اما شعرهای زیبایی میسرود. او تنها برای همسرش شعر میسرود و وفاداری به معشوقهاش را دین و مذهب خود میدانست.
دختری هم داشت. دخترش را عاشقانه دوست میداشت. «رها» نام داشت و با ابرها دوست بود و با نسیم همقدم. میگفت: «اسمت را «رها» گذاشتهام تا از پلیدیها و زشتیها دور و رها باشی.»
صبحها که از رختخواب برمیخواست به خورشید سلام میکرد و گلهای گلدان را نوازش و گنجشکها را به صبحانه دعوت میکرد.
عصرها به مهمانی برکهی پشت خانهاش میرفت و برای ماهیهای داخل برکه، قصهی دریاها را میگفت و بعد دستی بر سرِ چمنها میکشید و به خانه برمیگشت.
عاشق هنر و ادبیات بود. همهی آثار «دولت آبادی» را آرشیو کرده بود و بارها میخواند. خودش هم کمکم شبیه او شده بود. سبیلهای پر پشتش از تداوم کشیدن پیپ، زرد شده بود.
به «سهراب» عشق میورزید و با «جلال» چای مینوشید. صدها دوست و رفیق ادیب و هنرمند دیگر داشت، از «گوته» گرفته تا «مارکز» و «تولستوی» و «پروین» و «جبران» و «ناظم»، همه به خانهی او آمده بودند و در کتابخانهی بزرگ و کاملش ساکن شده بودند. در میان تمامی رفقایش «جورج اورول» را طوری خاص میفهمید و بارها به «مزرعه»اش سر زده بود.
هر شب با دوستانش دربارهی مطالب فخیم و مفاهیم جلیل از جمله حقوق بشر، مدارا و مرّوت و جوانمردی، ابدیت و روح، خواص مطالعه و تربیت و… گفتگو میکرد و فضای کوچک کتابخانهاش در پرتو این آرای زیبا درخشیدن میگرفت.
دلبستهی رقص بود. رقص زیبای همسرش در ساعت پایانی شب روح او را جلا میداد و دلدادگیاش را دو چندان. «رها» را رها گذاشته بود تا با رقص به آرامش روح و چابکی جان برسد.
اما زمانه گذشت و زندگی روی پلید خود را بر او نمایان ساخت و ورق، اندکی برگشت؛ روزی از روزها رسید که عقایدش دیگر به سُخره گرفته میشد و همسایهها، دوستان و همکاران وقتی او را میدیدند دیگر لبخند در پاسخ لبخندش هدیه نمیدادند؛ بلکه پوزخندی تلخ و پچپچی مبهم پاسخ لبخندهای «دیوانه» بود.
اوضاع از این هم بدتر شد. «دیوانه» از کار بیکار شد و او را از ادارهاش اخراج کردند. چندجا که سراغ کار رفت، جواب شد و دیگر کسی او را استخدام نکرد. منبع درآمدش را از دست داد و پساندازهای مالیاش را تماماً صرف کرده بود. اما هنوز همسرش با عشق برای او میرقصید و دخترش که روزبهروز بزرگتر و رسیده و فهمیدهتر میشد، برایش شیرینزبانی میکرد و «گوته» و «جبران» و «مارکز» و بقیه دوستان صمیمیاش، غم و غصهاش را میزدودند و دردهایش را تسلی میدادند.
تقدیر چنان کرد که لبخند از صورتش محو شد اما ایمان در دلش زنده ماند و هیچ وقت اعتماد خللناپذیری که همواره به سرشت زیبایی بشری داشت، مخدوش نشد. آنگاه لبخندی بر لب میراند و در کنج کتابخانهاش در پناه اعتقاداتش محکم مینشست و منتظر روزی بود که محبت در دل مردمان جوانه بزند.
«دیوانه» خانهنشین شد. همسرش به اصرار و جد نگذاشت که در دیوانهخانه بستری شود و خودش شخصاً به او رسیدگی میکرد.
چند سالی گذشت. «دیوانه» هنوز به معجزهی فطرت نیک بشریت ایمان داشت و منتظر بود روزی فرا برسد که فطرتهای خوابیدهی مردمان سرزمینش بیدار شوند و او را چنان که هست بپذیرند، نه آنچنان که میپندارند و میخواهند.
آنچه که خود فرد میخواهد باشد با آنچه که دیگران از او انتظار دارند و در ذهن و تخیلات خویش پروراندهاند مغایر است. چه بسا انسانهایی که سرشتی سرشار از عشق و طبیعتی به زیبایی گلهای یاس و لاله دارند و در ظاهر شبیه کاکتوسند.
همسر «دیوانه» هر روز یک شاخه گل برایش میبُرد و در رختخوابش میگذاشت. اتاقتش را مرتب میکرد. صورتش را اصلاح و موهایش را شانه میکشید. با صبر و علاقه به او غذا میداد. «دیوانه» دیگر یارای آن را هم نداشت که حتی خودش غذا بخورد. با زحمت حرف میزد و گاهی چشمهای کم سویش، پر از اشک میشد و با نگاهی پر از حقشناسی به چهرهی شکسته و تکیدهی همسرش نگاه میکرد. دستان ظریف و لطیف دخترش را لمس میکرد و به این دو نازنین که نیروی اعتماد او را بر آنها و کل بشریت پابرجا گذاشتهاند مینگریست؛ معلوم بود که خوشبخت خواهد مُرد و درحالیکه دستهای مهربان عزیزانش را در دستهای نحیفش گرفته بود؛ با ایمان به اینکه در اعتقادات خود به خطا نرفته و با احساس رضایت از زندگیاش، از دنیا رفت.
خانم و دخترش شیون و زاریکنان بر سر و روی میزدند، من هم که در آخرین لحظات عمرش کنار بسترش ایستاده بودم، ملحفهای بر روی پیکر بیجانش کشیدم. کنارش بر روی تخت نشستم و با خود اندیشیدم: «آقای فتاح را گرچه دیوانه صدایش میکردند اما به راستی از همهی انسانهایی که من دیده بودم، عاقلتر بود.»
او به انسانیت به دور از هر نژاد و رنگ و مذهبی اعتقاد داشت و در راه اعطلای انسانیت زندگیاش را سپری کرده بود؛ گرچه صدایش را کسی نشنید و افکارش را کسی نفهمید و در جایی هم نوشته نشد و کسی نخواند، اما برای من که میشناختمش همیشه الگویی شایسته بود، اگرچه کاری از دستم ساخته نبود که برایش انجام بدهم.
قطرات اشک را از چشمانم پاک کردم. نگاهی به کتابخانهاش انداختم. دوستانش همگی مغموم و ماتمگرفته در سکوتی وهمآلود به ما نگاه میکردند. «جلال» سیگاری روشن کرد و در گوشهی لباش گذاشت که شاید اینگونه تسلی یابد. چشمهای «جبران» هم مثل من اشک آلودِ غم هجرت یار بود و…
مدتی بعد از فوت «دیوانه»، همسرش همهی کتابهایش را فروخت و اینگونه بعد از «دیوانه»، «گوته» و «جبران» و «محمود» و سایر دوستان «دیوانه» هم از آن خانه رفتند.
خانم «فتاح» هنوز زیبا میرقصد؛ ساعت پایانی شب، قاب عکس «دیوانه» را روی صندلی راحتیاش میگذارد و با لباس حریر بلندِ سیاهش که «دیوانه» دوست داشت، زیبا و پُر احساس و سرشار از عشق برای همسرش میرقصد.

بسیار عالی بود
درود بر شما
احسنت
مانا باشد قلم زیبای شما
سلام جناب فلاحی
داستان زیبایی خواندم
احسنت