در کتاب جامع‌الشعراء داستانی درباره‌ی یک شاعر ایرانی قرن ششم خواندم که برایم بسیار عجیب بود. قصدم از مطالعه‌ی این کتاب، بررسی تطبیقی تأثیر شعر یکی از شاعران عرب قرن سوم به نام ابن معتز عباسی بر اشعار شاعران پارسی‌گوی قرون میانه‌ی هجری بود. جامع‌الشعراء مجموعه‌ای از داستان‌ها و زندگینامه‌های شاعران پارسی‌گو است که نویسنده‌ی آن نامعلوم بوده و احتمالا در اواخر قرن دهم یا اوائل قرن یازدهم نگاشته شده است. البته بیهوده در فهرست‌های ثبت‌شده به دنبال نام این کتاب نباشید چون تا جائی که من اطلاع دارم بجز سه نسخه‌ی چاپ سنگی دوره‌ی قاجار، که یک نسخه‌اش در میان کتاب‌های قدیمی شوهرخاله‌ی مرحوم من است و از دو نسخه‌ی دیگر، یکی در موزه‌ی کتابخانه‌ی ملی تهران و دیگری در مخزن کتابخانه‌ی ملی استانبول، هیچ نسخه‌ی دیگری باقی نمانده است و اصولاً این از خوش‌اقبالی من است که به چنین کتابخانه‌ای دسترسی دارم. داستانی که من آن را در همین کتابخانه‌ی ارزشمند شوهرخاله‌ام خواندم خط به خط می‌آورم؛

«آنگاه که سنجر سلجوقی رقیبان را با اقتدار درهم شکست و بر تخت آج‌نشان پدرش ملکشاه، تکیه زد، امیران و بزرگان، ادیبان و شاعران و مدیحه‌سرایان همه در بارگاهش گرد آمدند تا بعد از آن سال‌های خون و خنجر و خیانت، و بعد از آن روزها و شب‌های کین‌خواهی و جنگ و شقاوت، نیک‌بختی سلطان را گرامی بدارند و شکر ایزد به‌جا آورند که حق به حق‌دار رسید و تاج کیانی بر سر شاه جوانبخت نشست. قصیده‌ها با صدای رسا خوانده می‌شد و سرها به تأیید می‌جنبید و لب‌ها به احسنت و مرحبا تکان میخورد و پادشاه از فراز تخت‌گاه و از بالای پلکان مرمرین، صله از سیم و زر به مدیحه‌سرایان می‌بخشید. در میانه‌ی انبوه خنده‌ها و شکوفه‌ی چهره‌ها، یک سر بود که نه می‌جنبید و نه می‌خندید. او امیرابوعبدالله محمد مُعزی بود که ملکشاه به او لقب امیرالشعراء داده بود و چون شنید سلطان سنجر رقیبانش را کنار زده، با شتاب از نیشابور به اصفهان برگشته بود تا بار دیگر شوکت شاعری‌اش را چون لقبش در بارگاه سلجوقیان باز یابد. آنچه آن روز از زبان آن مدیحه‌سریان نوپا و تازه‌برآمده می‌شنید همه در نگاهش مهملاتی بود بیهوده‌تر از تفاله‌ی خرما در بازار شیره‌فروشان و بدطعم‌تر از شوربای شب‌مانده‌ی گدایان دوره‌گرد. ابیات ردیف میشد و قافیه‌ها به نظم می‌آمد. یکی قدرت سلطان را به شیری تشبیه می‌کرد و دیگری به عقابی بر بالای آسمان‌ها. سکه‌ها به سوی گویندگان پرواز می‌کرد و دهان‌ها به ستایش گشوده می‌شد. اما در گوشه‌ای معزی اینها پسمانده‌های بازار یاوه‌گویان بود. آن قافیه‌های منظم و آن مدیحه‌های طولانی، شاید در لباس کلمات، زیبا بود ولی خون را در رگها به جوشش نمی‌انداخت، جان را از شراب اشتیاق لبریز نمی‌کرد و روح دل‌مردگان را به رقص وا نمی‌داشت. معزی مطمئن بود هم گویندگان و هم صله‌دهنده واقفند به میان‌مایه بودن آن کلمه‌ها. و معزی دانست باید کاری کند. باید چیزی بسازد بالاتر از آن مهملات. و بالاتر از هر مدیحه‌ی دیگری که حتی خود، در عهد ملکشاه، در ازای اسبی یا کیسه‌ی چرمینی از زر، آفریده بود. باید چیزی می‌ساخت هم‌طراز با سراینده‌اش؛ امیرالشعراء. معزی این اندیشه را که بداهه بسراید و مانند آن جماعت دریوزه، زر و سیمی بستاند از خود بیرون انداخت. صله‌ی او چیزی نبود جز لقبش. پس کرنش‌کنان از مجلس بیرون رفت. در اندرونی خانه‌اش بیتوته کرد و قلم پرنشان و کاغذ مرغوب سمرقندی را مقابل نهاد و سوگند خورد تا آن قصیده را نسروده، از خانه بیرون نرود و بارعام سلطان را بر خود حرام کند. 

برج سرطان چنگ‌هایش را بر کالبد جوزا افکند و برج اسد، سرطان را از هم درید. معزی هنوز در اتاق دربسته‌اش کاغذها را به دور می‌ریخت و دیوان‌ها و مکتوب‌های دست‌نوشت را زیر و رو میکرد. چیزهایی گفته بود هم‌طراز با آنچه عنصری برای محمود غُز سروده بود. زیباتر از آنچه منوچهری برای مسعود غُز گفته بود و همسنگ آنچه فرخی برای ابوالمظفر آفریده بود. اما هنوز راضی نبود. آن واژه‌ها که با مرکب سیاه بر کاغذ نقش می‌شد، در چشمانش زنده و سازنده نمی‌نمود. صفحات سیاه را از هم می‌درید. گاه قلم را می‌شکست و گاه از فریاد خروشش، خادم شتابان به درون می‌آمد و شاعر را ناامید و مستأصل بر فراز کرسی چوبی کوچکش می‌دید. شاعر به جستجوی چیزی بود بالاتر از عنصری و منوچهری و فرخی و انوری. واژگانی می‌خواست که نه فقط ضربآهنگ و زیبایی، که لرزش و تکانه‌ای بر جان‌ها داشته باشند. واژگانی که چون اراده می‌شدند، چون خلق می‌شدند و چون خوانده می‌شدند، خود دنیایی جدید و آفرینشی جدید به همراه می‌آوردند. اگر می‌گفت زمین، باید معنای همه‌ی جهان از آن اختیار می‌شد و اگر می‌نوشت آسمان، باید هفت آسمان و همه‌ی افلاک و ستارگان در چشمان شنونده جلوه‌گر می‌شد. سلطان به خوارزم لشگر فرستاد و جنگ بر سر سمرقند مغلوبه شد و شاعر هنوز بر کرسی چوبی خود وامانده بود. چون برج قوس، نیش عقرب را از کار انداخت، معزی با توماری در مشت‌هایش و خطوطی که آن ماه‌های اضطراب بر چهره‌اش نشانده بود، از خانه بیرون آمد و سرش را به سوی آسمانی که روبه‌غروب بود بالا گرفت. لبخندی بر گوشه‌ی لب‌هایش داشت و حالا می‌دانست آنچه باید را آفریده است. بی‌آنکه تومار را بنگرد، بیت‌های نخستین جلوی چشم‌هایش نمایان می‌شد. تیزبینی و کیاست سلطان در واژه‌هایش خانه کرده بود، اقتدارش در چنگال قافیه‌های شاعر بود و عدالتش با نخستین پرتوی ازلی جلوه‌گر شده بود. معزی بی‌طاقت شد. باید آن قصیده را همان وقت به سلطان عرضه می‌کرد و مطمئن بود، هیچ پاداشی جز بازپس‌گرفتن لقبش، هم‌قیمت آن قصیده‌ی ناب نیست. شتابان عازم بارگاه سلجوقی شد و چون دانست سلطان، ملول از جنگ بی‌فرجام لشگرش به نخجیر رفته است، بی‌درنگ خود را به قرق شکارگاه شاهی رساند و حتی سکه‌ای هم به سربازان داد تا بگذارند به نزدیک خرگاه سلطان برود. و سلطان که هنوز هیچ شکاری به کف نیاورده بود، ناشکیب و خشم‌آلود، پیکانش را از چله رها کرد تا آنچه در میان بوته‌ها قوچی تصور می‌کرد به زانو اندازد و پیکان زوزه کشید و لبان شاعر از زمزمه قصیده‌اش بازایستاد…» 

داستان همین‌جا به آخر می‌رسد و اگرچه سرنوشت شاعر مایه‌ی ابهام یا تأسف خواننده می‌شود، چیزی که بیشتر از همه من را به حیرت و حسرت وامی‌دارد این است که نه سلطان، نه ما و نه هیچ کس دیگری هرگز ندانست آن ابیات اعجاب انگیز چه بوده‌اند! شاید آن ابیات هنوز در جایی نامعلوم وجود دارند؛ در میان تومارهایی قدیمی، یا نسخه‌ای خطی که در کتابخانه‌ی فردی گمنام حبس شده است. اما یک احتمال دیگر هم وجود دارد، احتمالی که وقتی به آن فکر می‌کنم، من را نگران و عصبی می‌کند. شاید این اشعار درست برابر چشمان ما هستند. پنهان شده در دیوان اشعاری که منتسب به این شاعر است. و چه جایی بهتر از دیوانی پر از هزاران بیت، برای پنهان کردن آن ابیات جادویی…     

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *