صدای گریه‌ی بچه امانش را بریده. صبرش تمام می‌شود. سینی را روی میز کوچکی که کنارش قرار دارد می‌گذارد و خم می‌شود تا بچه را بردارد‌. دست‌هایش می‌لرزد. دانه‌های درشت عرق روی پیشانی‌اش می‌نشینند. با گوشه‌ی چادر، عرق را از سر و رویش پاک می‌کند و آخرسر، بچه را در آغوش می‌گیرد. سعی می‌کند شانسش را یک‌بار دیگر امتحان کند. بی‌فایده است، آرام نمی‌شود. انگار تمام ابرهای جهان در چشم‌های کودک جمع شده‌اند و همه با هم در حال باریدنند. دوست دارد همان‌جا بنشیند و پابه‌پای کودکش زار بزند اما فقط چشم‌هایش را می‌بندد و دندان‌هایش را روی هم فشار می‌دهد.

به جمعیت نگاه می‌کند که مثل سیلی ویرانگر، همه به یک سمت می‌روند. سعی می‌کند تن بی‌جانش را از میان جمعیت عبور دهد. چادر چروکیده‌اش را با یک دست روی سینه‌اش جمع می‌کند و با دست دیگرش بچه را محکم به آغوشش فشار می‌دهد. مثل قاصدکی سبک که با هر وزش باد در یک جهت به رقص درمی‌آید، با هر تکان جمعیت به یک سمت حرکت داده می‌شود‌. احساس سرگیجه‌اش هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شود، چشم‌هایش سیاهی می‌روند، و صدای نبضش که حالا ریتم تندتری هم گرفته است را از شقیقه‌هایش می‌شنود. با شانه‌های نحیفش سعی می‌کند جمعیت را کنار بزند و راهی به بیرون پیدا کند. نمی‌داند چقدر طول می‌کشد و چقدر بین جمعیت دست و پا می‌زند، اما حالا مثل یک فاتح ازجنگ‌برگشته، خود را بیرون از جمعیت می‌بیند.

صدای خس‌خس سینه‌اش با صدای گریه‌ی بچه در هم آمیخته. حس می‌کند هر آن ممکن است مغزش از چشم و دهانش بیرون بریزد. به مسیر پیشِ رویش نگاه می‌کند؛ چیزی نمانده. پاهای بی‌رمقش را روی زمین می‌کشد و به هر جان‌کندنی که شده، به درمانگاه می‌رسد. خودش را روی اولین صندلی‌ای که می‌بیند می‌اندازد و چشم‌هایش را می‌بندد.

صدای گریه‌ی بچه قطع شده و حالا صدای پای کارکنان و مراجعه‌کنندگان از همه‌جای سالن به گوش می‌رسد. دستی تکانش می‌دهد. چشم‌هایش را باز می‌کند.

: «خانم حالتون خوبه؟»

– «نه… بچه‌م. حال بچه‌م خوب نیست.»

: «دنبالم بیاین.»

چند ضربه به در می‌زند و آن را باز می‌کند و زن را به داخل اتاق راهنمایی می‌کند.

: «بفرمایین بشینین. چی شده؟»

– «آقای دکتر به دادم برسین… حال بچه‌م خوب نیست. از صبح یه‌ریز داره گریه می‌کنه. الانم بی‌حال افتاده.‌‌..»

دکتر بچه را از بغلش می‌گیرد و شروع به معاینه کردن تن کوچک او می‌کند. 

: «این بچه کجا بوده؟ چرا این‌قدر سر و صورتش خاکیه؟»

– «آقای دکتر بچه‌ی قبلیم یه مریضی متابولیک نمی‌دونم چی داشت که نتونستن براش کاری بکنن. حالا این بچه هم همون مریضی رو داره… گفتن که خاک پای زائرای آقا شفاس… گذاشتمش جلوی راه زائرا که هرازگاهی یه پایی هم به این بچه بزنن بلکه شفا پیدا کنه!»

دکتر سرش را بین دست‌هایش می‌گیرد و بعد نفس عمیقی می‌کشد و رو به زن می‌گوید:

«خانم این کار شما یه نوع کودک‌‌آزاریه! می‌دونید با این کار چه ضربه‌های دیگه‌ای به بچه وارد می‌کنید؟ شما که بچه‌ی دیگه‌ای با این شرایط داشتین پس باید بدونید چقدر مراقبت‌های ویژه‌ای لازمه… این بچه علاوه بر اینکه گرمازده شده قندش هم افتاده… براش دارو می‌نویسم این نسخه رو سریع تهیه کنید.»

زن نسخه را در دست می‌گیرد و از اتاق دکتر خارج می‌شود. برای گرفتن داروها در سالن انتظار می‌نشیند. مردی که سالن را تی می‌کشد از زن می‌پرسد:

«بچه‌ت مریضه؟»

– «آره قبلی رو از دست دادم همین یکی برام مونده…»

: «از من می‌شنوی کاری از دست این دکترا ساخته نیست. اگه بود همون قبلی خوب می‌شد. خوب شد؟»

– «خوب نشد ولی می‌گی چی‌کار کنم؟»

: «چرا نمی‌بریش پابوس امام که شفا پیدا کنه؟»

– «گفتن خاک پای زائرا شفاس، بچه رو گذاشتم سر راهشون… ولی خوب نشد…»

: «قربون زائرای امام، اونا که فرعن دارن می‌رن پیش اصل! هیچ‌چی مث اصل نمی‌شه، می‌شه؟»

– «نه نمی‌شه.»

: «پس بردار ببر پیش اصل کاری. حتماً خوب می‌شه. شک نکن.»

زن به فکر فرو می‌رود. بعد از چند لحظه نسخه را روی صندلی می‌گذارد، بلند می‌شود و از درمانگاه بیرون می‌رود.

به جمعیت نگاه می‌کند که مثل سیلی ویرانگر، همه به یک سمت می‌روند. سعی می‌کند تن بی‌جانش را میان انبوه آدم‌ها جا بدهد. چادر چروکیده‌اش را با یک دست روی سینه جمع می‌کند و با دست دیگر، بچه را محکم به آغوشش می‌چسباند. 

خودش را میان جمعیت می‌اندازد. هم‌جهت با جمعیت حرکت کردن آسان‌تر است تا خلاف آن.

2 نظرات در حال حاضر

  1. بسیار قلم زیبایی ،خیلی قشنگ بود
    خسته نباشید ???

  2. بسیار زیبا بود.من واقعا لذت بردم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *