صداها کمکم خوابید و سایهای که روی زمین افتاده بود کنار رفت. همسایهها هم مثلِ او از پشتِ پنجره ناظرِ عبورِ ملخها بودند، چشمها رو به آسمان، خیره در افق. چند نفری هم انگار به او نگاه میکردند. برای یکیشان دست تکان داد. چند هفتهای میشد که با کسی معاشرت نکرده بود. پرده را که کنار زده بود رها کرد و برگشت. به طرفِ قابِ عکسِ روی دیوار رفت و رو به رویش ایستاد. گردنش را کمی کج کرد و در چشمان عکس زُل زد. بعد دستی به روی شیشۀ قاب کشید و به سمتِ میزِ گوشۀ اتاق رفت. صندلی را عقب کشید و نشست. خودکار را برداشت و به کاغذی که روی میز بود نگاه کرد، بالای آن نوشته بود “عزیز جان!”. دستش را بر پیشانی گذاشت و چشمانش را برای لحظهای بست. خودکار را بین انگشتانِ دست دیگر تکان میداد. یکی دو دقیقهای همان طور ادامه داد. بعد خودکار را روی کاغذ انداخت و بلند شد. دانههای عرق را با پشتِ دست از روی پیشانی پاک کرد. چند نفس عمیق کشید. عرضِ اتاق را طی کرد. کفش هایش را از جاکفشی برداشت، پوشید و به حیاط رفت.
آفتابِ جنوب همه جا را زرد کرده بود و هوا طعمِ گرما میداد. دور تا دورِ حیاط را برانداز کرد. جا به جا ملخهایی را دید که یا مرده یا در حالِ جان دادن بودند. شنیده بود که ملخها از زور گرسنگی دیوانهوار و با چشمانِ بسته هجوم میآورند. آنقدر گرسنهاند که اگر چیز بهتری گیرشان نیاید از تیرِ چوبی چراغ برق هم نمیگذرند. جاروی دسته بلند را که به دیوار تکیه داده بود برداشت و مشغول تمیز کردن حیاط شد. سرش درد می کرد و آفتابِ عمود با او مهربان نبود. جارو زدن را تا پشتِ درِ حیاط ادامه داد. آن جا لحظهای درنگ کرد و بعد با تردید در را گشود. چشمانش را محکم به هم فشرد و دوباره باز کرد. دهانش نیمهباز مانده بود. تمام کوچه را پُر از ملخِ مُرده میدید. هیچ کس در سر تا سر کوچه و خیابانِ منتهی به آن نبود. سکوتِ محض حاکم بود. انگار نه انگار که چند ماه پیش در این کوچه و آن خیابان قیامتی از دویدنها و فریادها و صداهای گوشخراش به پا بود. حالا ولی مردم خودشان را در خانهها حبس کرده بودند. دیدنِ آن همه ملخ یک جا، خونش را به جوش آورده بود. تنش داشت میلرزید. با خشم شروع کرد به جارو زدن ملخها، در امتدادِ کوچه به سوی خیابان. خِش خِش، جارو را بر سطحِ ذهنش میکشید! صدای هوا که با فشار از دریچۀ بینیاش بیرون میزد با صدای حرکت جارو هماهنگ شده بود. هی کشید و کشید و کشید، انگار که میخواست پوستِ زمین را بکند. همین طور که پیش میرفت ردِ خون را دید که از پسِ جارو کشیده میشد، با هر قدم پُررنگتر و پُررنگتر. داشت بیهدف جارو میزد و دور خودش میچرخید. اثری از ملخها نبود، دیگر فقط خون بود بر صورتِ کوچه. چرخید، چرخید، چرخید…، لحظهای ایستاد، بعد آرام بر زمین نشست. نفسزدنهایش که آرام شد، آب دهانش را قورت داد. پس و پیشِ کوچه را از نظر گذراند، نه ملخی در کار بود و نه خونی. او بود و جاروی دسته بلند که ریشههایش از هم پاشیده بود. از جا بلند شد و در حالی که جارو را به دنبالِ خود میکشید به سمتِ خانه رفت.
در آینۀ دستشویی به خود نگاه میکرد. صورتش سرخ شده بود. کفِ دو دست را از آب پُر کرد و صورتش را شست. حوله را برداشت و خودش را خشک کرد. به اتاق آمد و یک راست رفت پشت میز و روی صندلی نشست. خودکار را برداشت و شروع کرد به نوشتن:
عزیز جان! من از این درد و مرضها نمیمیرم. خوراکم مناسب است و خوابم به اندازه. هفتهای دو سه روز هم ورزش میکنم. من مُرده، تو زنده، دوای این سرفهها همان آب جوش است و بس. حالا فردا میروم محض اطمینان یک آزمایش هم میدهم. نگران این چیزها نباش، گرفتاری من جای دیگر است. تب اگر دارم از غصۀ نبودن توست. نفسم اگر بالا نمیآید به خاطر این است که از هوای تو دورم. درختها جوانه بزنند، پرندهها بیفتند به آواز خواندن و خبری از آمدنت نباشد؟ هفتسین به هفتسین فقط جای دلتنگی عوض میشود. اول یک گوشۀ سفره گذاشته بودمش که زیاد به چشمم نیاید. بعد نزدیک و نزدیکتر شد. حالا مثل بغض به گلویم چسبیده، و گلو دردِ من از همین است.
ما دوباره کی همدیگر را میبینیم؟ اصلاً میبینیم؟ دنیا بزرگ است و راهها دراز، دنیا کوچک است و دلها نزدیک. ممکن است یک دانه شیرینی نخودچی تو را به یاد من بیاورد و بعید نیست حافظ که میخوانی من به خاطرت بیایم. اینجا نشستن اذیتم میکند، میخواهم از این نمیدانم کجا بروم. عزیز جان! این شاید آخرین نامۀ من باشد. بهار پشتِ در است. من دارم به رفتن فکر میکنم.